ازمفاخر مرند:بابامرندی ومیر قلیج بابا یکانی

از مفاخر مرند

 بابامرندی

افلاکی دَدَه، مؤلف مناقب العارفین، از بابامرندی که در آناطولی در دربار سلجوقیان نفوذ بسیاری داشته، نام برده است.

بابامرندی، چنان‌که از نامش برمی‌آید، منسوب به باباهایِ آذربایجان بوده؛ و براق بابا نیز که در پایان همین قرن، در دوره ایلخانیان، کم و بیش نقش سیاسی ایفا می‌کرده ظاهراً منسوب به این گروه بوده است.از دیگر بابایان مرند میر قلیج بابا دوره صفوی مدفون در یکانکهریز وحسن بابا جد میر قلیج بابا مدفون در کوه کمر مرند می باشد.
بابا، دده،بالا وماما از مقامات عرفانی وصوفیگری از دوره سلجوقیان بوده است وتا دوره صفوی در ایران وآناطولی مرسوم بوده.
ساجدی نژاد1399/6/11

کشکول ضرب المثلهای ترکی یکانات باترجمه فارسی

کشکول ضرب المثلهای یکانات

ضرب المثل ترکی:1
گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی ووردی چیچک چیخاددی :
یعنی عیبی داشت عیب بزرگتری هم روی آن ایجادشد.
نظامی گنجوی هم گوید:
احمدک راکه رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟(ص628،خمسه،هفت پیکر)
(ساجدی)
ضرب المثل ترکی:2
منی سؤیوخ صققل إله دی.یعنی چه؟
صققل مجازا به معنی سخن وخواهش است زمانی که مردی از کسی خواهشی می کرد دست در ریشش می کرد.
پس منی سویوخ صققل اله دی یعنی حرفم را رد کرد سخنم را به زمین انداخت.(ساجدی نژاد)
ضرب المثل ترکی:۳
اؤزونه اؤماج اؤوانمیر اؤزگی یه اریشته کسیر
کنایه از کار کوچک خودرا نمی تواند انجام دهد اما می خواهد برای دیگران کارهای بزرگ انجام دهد.(ساجدی)
ضرب المثل ترکی :4
إششکین ساتان کؤشک آلانماز
کؤشک همان کوشک است که به قسمت آغازین وبلند وپشته مانند پالان را گویند ودر اینجا مجازا به معنی پالان است.معنی مثل:
کنایه از اینکه هرکس چیز باارزش خودرا که منبع درآمدش است بفروشد بعد نمی تواند جزیی وقسمتی از لوازم آن را بخرد یعنی گران می شود.(ساجدی)
ضرب المثل ترکی :5
یاش ایتین اؤغلی:
موی سگ در عرف وشرع مردار است واگر خیس شود مردارتر می شود وهرجا برود مردار می کند.
معنی مثل:کنایه از پسر مردار اندر مردار.(ساجدی)

ددن قبیرینه قؤرخاق إیت باغلییم:6
سگ ترسو درهنگام ترس خود را خراب می کند(اسهال، تری...)
معنی مثل:کنایه از اینکه سگ ترسو به قبر پدرت ببندم تا روی قبر خراب کاری کند.(ساجدی)
اؤشاغا إیش تاب شیردین دالیسینجا گئت:7
مشخصه یعنی به کار بچه مطمئن نباش خودت هم پیگیری کن.(ساجدی)
صققلی وردیق  اؤشاق ألینه:8
قدیم ریش مردان بلند بود وکودک را که در آغوش می گرفتند کودک دست در ریش می کرد ومی کشید.
معنی مثل:کنایه از اینکه با کودک طرف حساب شدیم. زمانی که طرف حساب گوینده این سخن کوچکتر از او باشد.(ساجدی)
آغزینان سؤت إیی سی گلیر:9
ازدهان نوزاد بوی شیر می آید زمانی که طرف حساب آدم کوچکتر از خود باشد این مثل را گوید
معنی مثل:کنایه از کودک بودن.(ساجدی)
چؤرکی وئر إیش بؤلنه بیرینده اؤستونده وئر:10
چوره در اینجا مجازا مزدوپول وکار است.
معنی مثل:کار را به فرد ماهر بسپار کمی هم مزدش را زیاد بده.(ساجدی)
ضرب المثل ترکی:11
گؤربه گؤر=در فارسی گوربه گورشده:در قدیم به دلایل مختلف ازجمله بدهی و اختلافات قومی وقبیله ای وجنگ مرده ای را از قبرش در می آوردند وبعد توسط اطرافیان مرده در جای دیگری دفن می شد وگوربه گور می شد.
شیر نرپنجه برگشاد به زور
تاکند خصم را چوگوربه گور.(نظامی گنجوی،خمسه،هفت پیکر،ص 649)(ساجدی)

ضرب المثل ترکی12
ددن قبیردن چیخادارام یا ددن یاندیررامیعنی چه؟
قدیم اگر کسی بدهی وحساب خود را نمی داد صاحب پول اول بااین عبارات تهدید می کرد اگر حل نمی شد در مرحله اول قبر پدر بدهکاررا نبش می کرد اگر باز حل نمی شد جنازه واستخوانهای آن مرده را آتش می زد.(ساجدی)

ضرب المثل ترکی 13
پئشیین آغزی أته یئتیشمز دییر مرداردی.
کنایه از اینکه کسی نمی تواند به جیزی یا مقامی دست یابد عیب تراشی می کند.(ساجدی)
إشدن باخانا دؤووش آسان گلر14
کسی که ازدور جنگ ودعوا وهر کار مهمی را نگاه می کند به نظرش آن کار آسان است.(ساجدی)
وردین دؤیو، وؤردون ییخ:15
هر کار را کامل انجام بده(ساجدی)
اؤیونا گیرنین باشیدا اؤینار قیچئیدا.:16
هرکس کاری را شروع کرد باید تمام جوانب آن را انجام دهد نمیشه قسمتی را قبول کند قسمتی را نه.(ساجدی)
إیت یاتار قیه کؤلکه سینده دییربه اؤزکؤلکم دی17
قیه:سنگ بزرگ
کنایه از کسی که در سایه یک شخص بزرگ کاری انجام می دهد ولی فکر می کند آن کارهای بزرگ را باتوان وشخصیت خود انجام می دهد.(ساجدی)
یؤل یئرمگی اینح دن اؤرگن سو إیچمگی إشکدن18
گاو آرام راه می رود ونماد آرامش است
وخر بادندانهای بسته آب می خورد یعنی آب تصفیه شده می خورد تا خس وخاشاک به شکمش نرود.(ساجدی)
خاروانیا گئددی آیاغ گؤتور زنوزا گئددین چؤرگ گؤتور19
خاراوانا راهش طولانی بوده لذا گفته اند سریع باش.
ودر زنوز مسافر را مهمان نمی کردند لذا گفته اند نان بردار.این مثل در اطراف زنوز معروف است.(ساجدی)

پیام ازساجدی نژاد
ضرب المثل ترکی :
ای نالی  مسمارا دؤندرن الله.20

کنایه از خدا سختیهارا آسان می کند.
داستان
روزی پادشاهی به آهنگری دستوردادامشب صدتا نعل بساز فردابه اردو خواهیم رفت تااسبهارانعل کنند آهنگرگفت: قربان دریک شب نمیشه صدتا نعل ساخت.پادشاه گفت:یا می سازی یافردادستورمی دهم دارت بزنند مرد باپریشانی آمدخونه، خوابش نمی برد. آه وناله می کرد. زنش علت راپرسید مرد ماجرارابه عیالش ثعریف  کرد، عیالش گفت :خداکریمه، بزرگه. بخواب.باطلوع آفتاب دربه صدادرآمد مرد باناامیدی حاضرشد که به طرف مرگ قدم بردارد درراکه بازکرد  ماموردولت رادید به نشانه تسلیم دستانش رادرازکرد که ببندند.ولی ماموردولت گفت:لازم نیست، وزیر دستورداده به جای صد نعل ده تا مسماربساز برای تابوت پادشاه.چون پادشاه دیشب دارفانی  راوداع گفته!!!!
ازآن زمان این ضرب المثل درفولکلورترکی بوجودامده:ای خدایی که نعل رابه مسمار تبدیل می کنی.(خداوند این ویروس منحوس را به زوددی با لباس عافیت نابودخواهدکرد)
معادل معنای قرانی(ان مع العسر یسری).ساجدی نژاد

ضرب المثل ترکی:
قارقا ایسته دی کهلیک یریشین گئدسین اؤز یریشیده یادینان چیخدی21

کنایه از تقلید نابجا.
بسمه تعالی
جامی رحمة الله درهفت اورنگ داستان تقلید زاغ ازکبک را باتوجه به منابع قبل ازخود درقالب مثنوی  اینگونه می سراید :
زاغ چودیدآن ره ورفتاررا
وان روش وجنبش همواررا
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
بازکشید ازروش خویش پای
درپی اوکرد به تقلیدجای
برقدم او قدمی می کشید
وزقلم او رقمی می کشید
عاقبت ازخامی خودسوخته
رهروی کبک نیاموخته
کردفرامش ره ورفتارخویش
ماندغرامت زده ازکارخویش
زاغ ازراه رفتن زیبای کبک خوشش می آید ومی خواهد مثل اوراه برود ولی نتوانست مثل کبک راه برود برگشت به روش خود، دید راه رفتن خودش را هم فراموش کرده.(ساجدی)
کوراوغلویاکورکیشینین اوغلو22
گویند مردی داستان كوراوغلوراشنید وباخودش گفت من هم برم چشمان پدرم رادربیارم تا به من هم کوراوغلو بگویند رفت این عمل احمقانه راانجام داد ولی مردم به او کوراوغلونگفتند بلکه گفتند کورکیشینین اوغلو!!!(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۰۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
یؤزتومنه چالمیان عاشق بیرتؤربا سامانه چالار23

کنایه از گردش روزگار که باعث می شود انسان از بلندی به پستی افتد.
شروع داستان:عاشیقی (نوازنده یا خواننده.معادل فارسی ندارد) درجایی ترانه می خواند یک نفر صدتومان داد که عاشیق فلان ماهنی یاترانه را بخوان عاشیق قبول نکرد گفت به صدتومان سازنمی زنند بعدازچندمدتی عاشیق گرفتار برف وبوران شد وتمام پولهایش راخرج کرد ودرراه نزدیکی همان ده گرفتارشد.  در یکی راکوبید صاحب خانه دررابازکرد دیدهمان عاشیق است عاشیق درخواست یک توبره کاه برای اسبس کرد صاحب خانه گفت:عاشیق یک دهن بخوان کاه رابدهم عاشیق اینگونه خواند:
عزیزیم زمانه چالار
عاشیق زمانه چالار
یوزتومنه چالمیان عاشیق
بیر توربا سامانه چالار
ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب امثل ترکی24
آغاجی اؤچین نن قؤد ییر

کنایه از خیانت خودی
روزی درجنگل بین درختان خبری منتشرشد که کسی به جنگل حمله کرده ودرختان را نابودمی کند درختان جلسه اضطراری گذاشتند وبه بحث پرداختند هرکدام نظری می داد ریش سفیدورهبرشان گفت:هیچ کس قدرت این نوع هجوم به ماراندارد مگراینکه کسی ازما به اوکمک کند خلاصه بعدازرایزنی فراوان به این نتیجه رسیدند که دونفر به شناسایی بروند وخبر بیاورند دونفررفتند بعدازیک کاراطلاعاتی دیدند دسته تبر ازچوب  است وازنوع خودشان است درنهایت به این نتیجه رسیدند نقش ستون پنجم  راهبردی است.
گفتا زکه نالیم <ازماست که برماست>
ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
:دره دگی سوز 25

کنایه از حرف قبلی
در فولکلورترکی نقل شده دردوران شاه عباس کبیر مرد فقیرساده دلی بود باخودش گفت امسال هندوانه بکارم ومقداری به خرباربزنم وبه شاه عباس ببرم بلکه شاه چندتاسکه به من بدهدتا وضع مالیم بهترشود مرد هندوانه کاشت درموقع برداشت بارراآماده کرد وازبیراهه عازم اصفهان شد ازان طرف شاه باوزیرش اللهوردی خان بالباس مبدل به روستاها سرمی زد درراه بامرد فقیرهمراه شدند شاه پرسید ای مرد اینهاراکجا می بری؟مرد فقیرماجرارا گفت.شاه دید موفع خوبی برای مزاح وشوخی است  به مردگفت:ای مرد این هندوانه هارا بده مابخوریم من اگرجای شاه عباس بودم یک شاهی(مثلا معادل ریال)به اینهانمی دادم مرد قبول نکرد باردوم گفت قبول نکرد تابه دره ای رسیدند شاه بارسوم همان حرف راتکرارکرد. درین حال مردفقیر که نمی دانست شاه خودش است، عصبانی شدوگفت: ورر، ورسین،ورمز  شاهین....فلان فلان. یعنی یک فحش آبدارخانوادگی به شاه گفت.خلاصه به اصفهان نزدیک می شدند شاه به وزیر گفت:سوژه خوبی است بااین مرد مزاح کنیم لذا ازمردجداشدندوازمیانبر به دربارآمدند وشاه به نگهبانان سفارش کرد مردی باچنان مشخصات به دربارمی آید اورا مستقیم همراه باروخرش پیش من بیاورید. مرد به درباررسید ماموران اورا باهمان وضعیت پیش شاه بردند.شاه لباس وتاج شاهی گذاشته وجلوس کرده بود، مردشاه رانشناخت،شاه بادیدن مرد گفت:برای چه آمده ای؟ مردگفت: قربان برای توهندوانه آورده ام.شاه گفت :من به اینها یک شاهی نمی دهم.مرد گفت قربان قابلی ندارد.شاه باردوم گفت مرد حسابی اصفهان پرازهندوانه است من یک شاهی نمیدم.مردگفت:قربان نده  قابلی ندارد.شاه وقتی بارسوم گفت من به اینها یک شاهی نمیدم مرد فقیر درین حال شاه را شناخت وفهمید همان شخصی است که دران دره دیده بود. مرد ساده دل روستایی گفت:قربان وررسن، ور،ورمسن، دره دگی سوز.!!!!

ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی26
باغبان برمکی ده ییر

گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت

روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر را نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود پیدا نکرد
هارون گفت بیا پا روی شانه ی من بذار و بالا برو. جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!! همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد

بعدها هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسید و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند؛ زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم

این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند
و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین می افتند
بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت، متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند
و وقتی هم چیزی سقوط می کند
هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند
ما را هم با خودش به نابودی می کشاند
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
إششکلیین دنده أل چکسن تپیه آتماغینان أل چکمه میسن27

کنایه از عدم ترک عادت زشت
روزی فرزند یک روستایی ساده دل ازدانشگاه قبول شد پدر پرسید ازکجاقبول شدی؟
پسرگفت ازدانشگاه.
پدر:دانشگاه یعنی چه؟
پسر:جایی است که درآن علم می آموزند
پدر:علم یعنی چه؟
پسر دید نمی تونه پدرساده دل خودرا توجیه کنه.
گفت پدر دانشگاه جایی است که اگرخررا چندسالی آنجا بفرستی آدم می شود
پدر باخودفکرکرد گفت خوب! خر من هم لگد می زنه هم گازمیگیره این خررا چند سالی ببرم دانشگاه تاآدم شود.
پدرافسار الاغ راگرفت به دانشگاه برد نگهبان مانع شد پدرهرچه اصرارکرد موفق نشد جلودرب دانشگاه درختی دید باخودش گفت الاغ را به این درخت ببندم بعد از چهارسال می آم می برم تاآن موقع آدم می شود.
پدربعدازچهارسال آمد جلودانشگاه دید الاغ نیست اما یک فردی درهمانجا سیگار می فروشد وکراوات بسته. پدرباخود گفت نکنه این فرد همان الاغ منه وکراوات هم افسارش است. رفت نزدیک ازکراوات آن فرد گرفت که الاغش راببرد آن سیگارفروش بادیدن این حالت لگدی به این مرد زد دران حال مردساده دل روستایی گفت ای الاغ درظاهرآدم شدی ولی دست ازلگدانداختن وخریت هنوزبرنداشتی ها!!!! ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
پیسپیس لینین بالاسی دؤواردا گدیردی نه نه سی دئدی بالا آغ پاچالاران قوربان اؤلوم28

کنایه از دوستی فرزند
در ادبیات فولکلورترکی گویند بچه سوسک سیاه دردیوار راه می رفت ، مادرش اورا تماشا می کرد وکیف می برد ودرآن حال گفت:فدای پاچه های سفیدت برم!!!!
سعدی علیه الرحمه درگلستان چه زیبا می گوید:همه کس را عقل خود به کمال نماید وفرزند به جمال.
یعنی همه خودرا عاقلتر  وفرزندخودرا زیباتر ازدیگران می داند.
ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
اؤشاخ لیقدا گؤزونون اؤدون آلمیشام29

کنایه از ترس کودکی
درادبیات فولکلورترکی نقل شده که یک پادشاهی هرسال مسابقه قوچ بازی راه می انداخت، اکثرا قوچ شاه پیروز می شد قوچ هرکس قوچ شاه را شکست می داد جایزه می گرفت خلاصه اعلانیه بازی را اعلام کردند، یک پیرمردی قوچ پیری داشت موضوع راشنید به صاحبش گفت  مرا هم درمسابقه ثبت نام کن، جایزه را ببریم،پیرمرد گفت:ای قوچ تو پیر شده ای نمی توانی با جوانان مسابقه دهی ، با اصرار قوچ پیر ثبت نام صورت گرفت، درروز مسابقه هرقوچی نزدیک این قوچ پیر می شد فرارمی کرد خلاصه قوچ داستان اول شد جایزه را برد، صاحبش در خانه علت پیروزی را ازقوچ پرسید، قوچ پیر گفت :زمانی من جوان بودم واین قوچها کوچک بودند من آنها را می زدم زهرچشم ازآنها گرفتم درمیدان مسابقه وقتی نزدیک می شدند وشاخ به شاخ  شدیم دیدند که من هستم فرار کردند.ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
هوشلی اوشاخ..... معلوم ایلر30
نقل شده است مردی خر خود را گم کرد، دنبال خرش می گشت، پسری را دید پرسید خری را ندیدی؟پسر پرسید خرتو یک چشمش کوربود؟
مرد گفت :خودشه کجاست؟
پسر:خرتو یک پایش لنگ بود؟
مرد:آره کجا رفت؟
پسر:بارش جو بود؟
مرد:خودشه کجاست؟
پسر:ندیدم
مرد رفت به قاضی شکایت کرد که این پسر خر مرا دزدیده، پس نمی دهد
پسر را به پیش قاضی بردند
قاضی گفت :خراین بنده خدا را چرا نمی دهی؟پسرگفت من خراورا ندیده ام
قاضی:اگر ندیده ای این علایم را پس چطور گفتی؟پسر گفت:ازراهی می آمدم دیدم رد پای خر وجود دارد، دیدم علوفه یک طرف راه را خورده طرف دیگر را نخورده فهمیدم این خر یک چشمش کوراست. بعد به رد پایش نگاه کردم دیدم یک پارا محکم به زمین زده وپای دیگر را آرام به زمین زده فهمیدم یک پایش لنگ است. بعد دیدم دانه ها جو درمسیر خر ریخته فهمیدم بارش جو بوده، وگرنه خود خر را ندیده ام
قاضی پسر راتبرئه کرد وبه او لقب پسر باهوش داد. ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
سنین اوخوماقین گلسه منیمده اویناماغیم گلیر31
روزی یک رأس خرویک نفر شتر که لاغر ومریض بودند توسط صاحبشان از خانه بیرون انداخته شدند خروشتر در صحرا ول می گشتند تا جای خوش آب وهوایی پیدا کردند وچریدند وخوردند وبهبودی یافتند وقتی خر به تن وتوش رسید وفربه شد شروع به عرعر کرد.
شتر گفت:ای خر سروصدا نکن بنی آدم صدای ما می شنود دوباره می آیند وما به بیکاری می برند.
خر گفت:من دوست دارم آواز بخوانم
شتر هرچه گفت خر گوش نداد.
تا اینکه بنی آدم صدای خر را شنیدند وآمدند آن دو را  به بیکاری بردند،
روزی به هر دو بار زدند ودر راهی می رفتند تا درمیان دره ای خر نتوانست از آب بگذرد خر را سوار شتر کردند وقتی به بالای دره رسیدند شتر شروع به رقصیدن کرد،
خر گفت:چکار می کنی  ؟ خطرناکه،
شتر گفت: من دوست دارم برقصم،
اون موقع تو آواز خوانیت گل کرد ما را گرفتار کردی حالا من می خوام برقصم
خلاصه با رقص شتر خر افتاد وبه ته دره غلطید وهلاک شد.ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
ایکی قرانیخ آروادین اوغلی سنین کیمین اولار32

کنایه از مادر کم بها
در فولکلورترکی گویند یک دست فروشی شهر به شهر تا به گنجه رسید درکنار خانه اربابی بساطش را پهن کرد،موقع غروب زن ارباب پیش چرچی آمد وپرسید چرچی قارداش تیر اندازی بلدی؟چرچی گفت:چیبینی گؤزونن وؤررام.یعنی چشم مگس را هدف می گیرم یعنی بسیار ماهرم.
زن گفت: ارباب وبرادرانش درسفرند وما یک دختر داریم وپسر ارباب ده پایینی خاطر خواهش  است وما با آنها دشمنی داریم  می خواهند دختر ما را بربایند ، ارباب و دختر راضی به این کار نیستند،شاید امشب به خاطر نبود ارباب آنها بیایند ودختر را بدزدند، تو بیا در خانه ما بخواب، اگر آنها آمدند تو تیراندازی کن تا بفهمند در خانه مرد هست تا منصرف شوند.
چرچی پذیرفت وگفت نگران نباش
شب شد وپاسی از شب گذشته دشمنان آمدند،زن سراغ چرچی رفت وگفت پاشو آمدند.
چرچی:برو بخواب نمی توانند به خانه نزدیک شوند.
دشمنان نزدیک دیوار خانه شدند،
زن ارباب:برادر پاشو کنار دیوارند.
چرچی:نگران نباش نمی توانند بالای دیوار بیایند،
زن:بالای دیوارند
چرچی:نمی توانند داخل خانه بیایند.
زن:برادر داخل حیاطند کاری بکن.
چرچی:نمی زارم دختر را ببرند.
بعدازمدتی آمدند ودختر را بستند وبردند ولی چرچی از جایش بلند نشد.
زن :برادر پاشو کاری بکن دختر را بردند.
چرچی:خواهرم یک دختر مال یک پسره بگذار ببرند،

پاسی دیگر از شب گذشته  صدای پای اسبان ارباب وبرادرانش آمد، داخل شدند ، دیدند زن گریه می کنه، ارباب پرسید چه اتفاقی افتاده؟
زن:دشمنان دختر  را ربودند وبردند.
ارباب:گریه نکن کاری نداره الان می روم وباز می گردانم.
ارباب با برادران رفت وساعتی بعد دختر را باز گرداند. وقتی داخل شد،
دید یک مرد در خانه اش خوابیده، از زنش پرسید این جانور  کیه؟
زن جریان را گفت که این چرچی را آوردم کاری بکند،  کار ی که نکرد هیچ، وآخرهم گفت یک دختر مال یک پسره.

ارباب لگدی به چرچی زد،چرچی ازخواب پرید، پرسید چرچی مهریه مادرت چنده؟چرچی گفت: قربان دو قران.
ارباب گفت:پسر زن دو قرانی بهتر از تو نمیشه.مهریه مادر من سه هزار تومان است. ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
بو کندین آدی بئش إششکدی اما منیم اوغلومدان آلتی اششکدی33(الاغ)

کنایه از عصبانی شدن از پسر.
بی شک یکی از روستاهای قره داغ است که مردم دراصطلاح عامیانه به آن بئش اشح می گویند،روزی فردی که پیاده به جایی می رفت راه خودرا گم می کند وسر از این روستا در می آورد، در ورودی روستا با مردی روبرو می شود که خسته وکوفته از صحرا بر می گشت واز دست پسرش به خاطر نافرمانی  وبه خاطر خستگی بسیار عصبانی بود،مرد گم شده از این اهل روستای بیشک می پرسد.عمو من گم شده ام می خواهم بدانم کجا هستم،  نام این روستا چیست؟
مرد روستایی که از دست پسرش ناراحت بود،گفت:به این روستا بئش اششک می گویند ولی با پسر من می شود آلتی اششک!!!!
ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
دؤلا نوخداسین بوینونا بیر یار کی قاشقالاندی34

کنایه از ترک دوست وزن بی وفا
مردی پسرش زیاد رفیق باز بود ومرد از این موضوع ناراحت. به پسرش نصیحت می کرد ولی افاقه نمی کرد روزی با زبان شعر اینگونه گفت:

بیر دوستونان دوستلوق باشا ایله دین
اونی امتحانه چک سن یاخشی دیر
گؤردون اؤز اقراریندا دؤرمادی
اؤنا بیر بهانه چک سن یاخشی دیر

سخن مرد به پسر اثر کرد، پدروپسر تصمیم گرفتند دوستان خود را امتحان کنند،مردفقط یک نفر دوست داشت ولی پسر رفقای زیادی داشت.
مرد یک بز خرید وسرش رابرید و خون آلود داخل یک گونی گذاشت وسرش را محکم بست، اول به سراغ دوستان پسر رفتند وگفتند، دیشب یک نفر دزد به خانه ما زد با ما درگیر شد دزد را کشتیم. ای دوست بیا کمک کن، ببینیم این جنازه را چه کار کنیم؟تمام رفقای پسر پاپس کشیدند واعلام کردند ما دنبال دردسر نیستیم لذا نمی توانیم کمک کنیم.
مرد در این حال این شعر ترکی را به پسرش خواند:
عزیزیم قاش قاراندی
قار یاغدی قاش قاراندی
دؤلا نوخداسین بؤی نونا
بیر یار کی قاش قالاندی.
بعد مردبه پسرش  گفت: حالا برویم دنبال تنها دوست من.
دوتایی رفتند دنبال تنها رفیق مرد،در را زدند در باز شد،رفیق آمد بیرون وگفت:دوست عزیز در خدمتم، جان بخواه، مرد قضیه موهوم قتل را گفت. ودرخواست کمک کرد.
رفیق  تا مطلب را گرفت، گفت :جنازه کجاست؟گفتند :زیر زمین خانه. رفیق آمدو جنازه را کول کردو گفت: این کار به عهده من است دکش می کنم، شما نه آدم کشتید نه جنازه دیدید ونه مرا می شناسید.رفیق بدون اینکه گونی را باز کند، جنازه را برد ودر جایی دفن کرد.
یاخچی دؤستا جان قربان. ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
سنین ساغلیغین منه آروادی35
کدخدایی با سفیهی روبرو شد، سفیه سلام کردو خوش وبش کردند کدخدادر بین جمعیت به سفیه گفت:حریف بیا برایت زن بگیرم.
سفیه گفت:نه، کدخدا! سنین ساغلیقین منه آروادی.نه ممنونم کدخدا،سلامتی تو برای من زن محسوب می شود!!
!ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
دالدان آتان داش تؤپوغا ده یر37

گنایه از انجام کار بی موقع.

مردی شب به مسجد می رفت وپسرش چراغ در دست همراهی می کرد، پدر به پسر درراه وصیت می کرد پسرم بعداز مرگ من فلان مبلغ به فلان جا بده، فلان زمین را در راه خدا وقف کن و....
پسر آرام آرام عقب ماند ونور چراغ پشت مرد افتاد.
پدر گفت :پسرم جلو بیا چراغ از پشت نوری ندارد ومن راه را نمی بینم ولی پسر گوش نمی داد تا پدر ایستاد وعصبانی شد که چرا چنین می کنی؟
پسر گفت :پدر وقف واحسان بعد از مرگ تو مثل نور این چراغ عقب افتاده است، هیچ سودی برایت نخواهد داشت باید در زمان حیات احسان کنی وقبل از خودت چراغ وقف را روشن کنی تاراه آخرت روشن باشد.
حرف پسر تلنگری شد بر پدر، ودست به خیر شد.ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی
ده ونین اوسارین إششکین قوی روغنا باغلاماق36

کنایه از انسان بلندمرتبه را زیردست آدم پست کردن.

گویند خواجه ای برای حج آماده می شد واز همه حلالیت می خواست تا رسید به شتر. از شتر طلب حلالیت کرد.
شتر گفت :ای خواجه تمام آن ظلم هایی که به من کردی اعم از گرسنه وتشنه نگه داشتن،بار زیاد سوار کردن وزدن با چوب را حلالت کردم ولی یک مورد را حلال نمی کنم با حیثیت من بازی کردی.
خواجه پرسید؟کدام؟
شتر گفت :یادته در آن شب که از روخانه ای عبور می کردیم تو تمام حیوانات کاروان را به هم وصل کردی تا گم نشوند؟ تو افسار مرا به دم خر وصل کردی. وحیثیت مرا به باد دادی،این را حلال نمی کنم.

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱ ۱:۱۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی

إیته گؤلعالی دئیرم منی قاپماسین38

کنایه ازحرمت زیادنهادن به آدم پست تا بن صدمه نزند.

 اسم سگ گل عال نیست سگ را گل عالی صدا می زنم تامرا گاز نگیرد.(ساجدی)

إیت قولاغینی کسن نن قورخار39

کنایه از ترسیدن آدم پست از کسی که به اوصدمه زده.
گوش هر سگی را در دوران نوزادی می برند واین سگ از این فرد می ترسد.
این مثل به انسانها هم عمومیت یافته کنایه از اینکه اگر به یک انسان بد ذات ضربه ای بزنی ازتو همیشه می ترسد.(ساجدی)

إیت یاتار قییه کؤلگه سینده دییربه اؤزکؤلکم دی40

کنایه از آدم جاهلی که باقدرت آدم بزرگی به موفقیت رسیده ولی فکر می کند قدرت خودش اسنت.
روزی یکی با شعار ولایت رییس جمهور شد مخالفان جمع شدند دولتش را ساقط کنند ولی رهبری اجازه بدعت نداد این رییس جمهور فکر می کرد با قدرت خودش بر مخالفان پیروز شده چنان توهم زد که برابر رهبری هم ایستاد.
بنده آن موقع بخشدار مرکزی بودم در یک جلسه خصوصی گفتم در روستای ما مردان بزرگی بود آنها مثلی گفته اند که درست جایش اینجاست :ایت یاتار قییه کولگه سینده دییر به اوز کولگم دی.
آن روز دوستان من در آن جلسه به من حمله کردند وفرداش به استانداری احضارشدم وگفتند استعفا بده خلاصه بعد از چند ماهی بیرون انداختند.
اما همان دوستان حالا پیام می دهند وهمان ضرب ا لمثل را دوباره می خواهند درستش را برایشان بنویسم. ساجدی

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۴ ۶:۳۴ بعدا

ضرب المثل ترکی 41
سؤیوخ ده میر تابتاما
کنایه از کار بیهود انجام دادن.
چون آهن سرد با کوبیدن چکش نرم نمی شود باید داغ شود.
ور آهن دل بود منشین وبرگرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد.(خمسه، نظامی،158) ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۴ ۶:۴۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی42
آغزین نان سؤت إیی سی گلیر
کنایه از کودک بودن.
چون ازدهن نوزاد بوی شیر می آید.
هنوزم بوی شیر آید زدندان
مشو در خون من چون شیر خندان.
(خمسه نظامی،152) ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۴ ۶:۴۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 43
تا تندیر إیسسی دیر چؤره گی یاپیشدیر
کنایه از به موقع کاری را انجام دادن.
چون در تنور سرد خمیر پخته نمی شود.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم.
(خمسه نظامی،209)ساجدی نژاد

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 44
إششکین اولومی إیتین تؤیی دی
کنایه از اینکه وقتی آدم ثروتمندی بمیرد اطرافیان حریص شادمانی می کنند که چیزی به آنها می رسد.

چه خوش گفتا لهاووری بطوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.(خمسه 289)ساجدی

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۲۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 45
قؤرد سؤریه حمله ائدنده کاسیبین کئچیسین آپارار
کنایه از اینکه هنگام آمدن بلا به ثروتمند چیزی نمیشه اما بلا فقیر را می گیرد.< هرچه سنگه مال پای لنگه.>
اگرصدگوسفند ٱید فراپیش
برد گرگ از گله قربان درویش
(خمسه 282)ساجدی

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 46
ننه سی یا دده سی اؤلنه اؤخشادما اؤرگتمه
کنایه از کسی که  وسط بلا است  خودش بلده چه کارکنه.
مرا بگذار تاگریم بدین روز
تومادر مرده را شیون میاموز
(253)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۲۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 47
أیری اؤتوراق دؤز دانیشاق

کنایه از راست گویی.(ساجدی) 

بیا تاکژ نشینیم راست گوییم
چه خواریهارا کزونامد برویم
(252خمسه)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۳۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 48
قود قؤیون نان دؤله نیر
کنایه از شدت عدالت.
زعدلش باز باتیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
(238)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۳۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 49
سیچان یوواسینا کئدن میردی قویروغینا سوپورگه باغلادی
بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟

بؤرکو باشا قویان گرک بؤرکونه ده بیر یاراشا (شهریار، کلیات ترکی)
نمی شد موش در سوراخ کژدم
به یاری جارویی بست بر دم (خمسه نظامی،231)

کنایه از کار بزرگ انجام دادن.یا برای خود مانع ومزاحم ایجاد کردن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۷:۵۳ بعدازظهر]
سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۲:۳۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 50
أته گینه چؤرگ قویماق
کنایه از مشکلی برای کسی ایجاد کردن.
نشستم تاهمی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
(225)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۷:۴۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 51
اؤخشاماقین باشار مئیان اولوسینی لعنته قویار.
کنایه از کسی که سخن گفتن وانجام کار به موقع را بلد نباشد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۷:۴۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 52
کاسیبی دوه نین اؤستونده ایلان وورار
کنایه از اینکه فقیر هرجا باشد حتی در جای غیر دسترس  ومطمئن هم بلا اورا می گیرد.

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۷:۴۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 53
گئجه دن اودونا گئدن چوخ اولار سحر یوخودان دوران اولماز.
کنایه از اینکه افرادی تصمیماتی می گیرند وحرف می زنند اما عمل نمی کنند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۹:۴۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 54
من دئیرم دام نان داما اؤ دییر گل جیریخمی یاما
کنایه از نفهمیدن سخن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۳۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 55
من دئیرم خدیمم اؤدئیر نئچه اؤغلون وار؟
کنایه از نفهمیدن سخن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۳۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 56 و57
میندنه یئیه نین اؤلسون بیر دنه دییه نین اؤلماسین.
یادئدی دئدی آدامی یخار.
هردو کنایه از چشم زخم از طریق سخن گفتن افراد در قبال موفقیت انسان. یا تبلیغات منفی انسان را نابود می کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۴۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 58
إیت هورر کروان کئچر
کنایه از بی تأثیری سخنان افراد در قبال موفقیت کسی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۴۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 59
قانجیغین حیض لیگینن قورد گلر طایادا بالالار
کنایه از بی غیرتی انسان که سبب نفوذ دشمن می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۵۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 60
**آی چیخار پئشمان پئشمان گؤن اولار اؤنا دؤوشمان.
کنایه از دشمنی نزدیکان انسان به او.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۵۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 61
اول قئزین دؤیمیین آخیردا دیزین دؤیر.
کنایه از هرکس دخترش را در کودکی تنبیه نکند در آخر پشیمان می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۰:۵۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 62
بسته وری گؤیده یکانلی.
کنایه از دیمکار بودن. اهالی خوی واوغلو قدیمها به یکانی ها می گفتند.یعنی در کشاورزی به باران ورحمت الهی وابسته هستید.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۱۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 63
گؤزل کهلیک کیمین باشین قوولویوب قارا.
کبک سرش را زیر برف می کند واین کار سبب شکارش می شود.
کنایه از غافل بودن کسی که سبب شکستش می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۱۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 64
اؤزی یئخیلان آغلاماز.
کنایه از کسی که خودش باعث شکستش شده نباید ابراز ناراحتی کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۱۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 65
سؤوزی آت یئره صاحابی گؤتورسون.
کنایه از حرفت را بگو سخن را کسی که به او مربوط است می فهمد.
یا حرفت را بگو ان کس که به او مربوط است واکنش نشان می دهد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۲۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 66
قؤش قاناتینان اوچار
کنایه از برای انسان فامیل ودوست لازم است تا پیشرفت کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 67
بؤرکون قوی قاباغان بیر فیکیر لش
کنایه از در هنگام انجام کار تمرکز حواس. داشته باش در ست فکر کن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۳۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 68
مرد ایگیت داعی سینه خاتین قئز خالاسینا.
کنایه از شباهت اخلاق ورفتار وظاهر پسر به داعی ودختر به خاله.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۳۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 69
قؤیون قوزی آیاغین آیاخلاماز.
کنایه از تعصب بزرگان فامیل یا دوست نسبت به اطرافیان.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۳۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 70
عمروم کئشدی إیت کیلیف دن کئچن کیمی.
کنایه از سختی روزگار.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۴۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 71
گؤنومی توتوب گؤی أسگییه.
یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا
جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟(شهریار، کلیات ترکی)
کنایه از سختگیری کردن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۴۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 72
گؤز گؤردویونن قؤرخار
کنایه از ترس انسان نسبت به دیده هایش.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۴۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 73
باشان کؤل ألیینده اوجا کؤللوحدن أله
کنایه از اگر می خواهی کار خطرناکی یا سختتری انجام دهی مهمترین یا خطرناک ترین را انتخاب کن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۶ ۱۱:۵۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 74
ألکیم أله نیب قلبیریم گؤیده فیریلدییر
کنایه از پیرشدن،کازازکار گذشتن.(ساجدی)

پیر شدم ونمی توانم در خرمن کار کنم ابزار خرمن. اعم از الک وغلبیر را به دیگران داده ام الکم در دست دیگری الک می کند وغلبیرم در دست دیگری می چرخد وکارمی کند..

سید جواد ساجدی,
ضرب المثل ترکی 75
آتدان دوشموسن آددان کی دوشمه میسن.
کنایه از ازپست ومقام وپول برداشتند تورا اماشهرت  ونام نیکت باقی است.(ساجدی) ات:اسب /آد:شهرت

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۷ ۱۲:۲۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 76
آت اولاندا میدان اولماز میدان اولاندا آت اولماز
کنایه از جور نیامدن امور.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۷ ۵:۳۲ بعدازظهر]
،ضرب المثل ترکی 77
دؤوز أیرینی که سر
کنایه از غلبه درستکاری بر حیله گری.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۷ ۵:۳۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 78
دؤوز کئدن یؤرورلماز
کنایه از آدم درستکار خسته نمیشود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۷ ۵:۳۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 79
چؤره گ وئر چؤرگ کسمه
کنایه از اینکه به مردم کمک کن در اشتغال مردم کمک کن، عامل بیکاری مردم نباش.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۷ ۵:۳۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 80
دؤیون آچ دؤیون وورما
کنایه ازمشکلات مردم را حل کن ایجاد مشکل نکن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۸ ۱۲:۳۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 81
إیت قورساغی ساری یاغ گوتورمز
کنایه از ناسپاس بودن.
سرخ کردن روده سگ با روغن زرد حیف است درست نیست.
پس چیز باارزش را به آدم ناسپاس و پستی مثل سگ دادن درست نیست چون ارزش آن را ندارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۸:۵۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 82
انگلیس قاشیغئ ینان فرنگ پو....یئیر
کنایه از خیلی پر مدعا بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۸:۵۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 83
یرده گؤیده دوورمور.
کنایه از بسیار فعال بودن،پر جنب وجوش.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۸:۵۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 84
دئیرناخ سیز.
کنایه از فرصت طلب،نامرد،
یعنی ناخن درندگی داشت می درید چون ندارد کاری نمی کند فرصت طلب است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۰۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 85
أنایین أنایین یئرییر.
کنایه از غیر معمولی راه رفتن.
انایین:ان+آیین:ضد آیین.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۰۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 86
آنقیرانلاری توتوللار.
کنایه از داد نزن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۰۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 87
بوردا کئار وار؟
کنایه از بلند حرف نزن.کئار:کور.
(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 88
باشیما نه کؤل ألییم.
کنایه از چه کار کنم؟(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۳۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 89
باش بیر یاستئقا قؤیماق.
کنایه از ازدواج کردن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۳۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 90
اللاه هئچ کسین باشین دادان داشا وؤرماسین.
کنایه از جدا شدن وطلاق ویا ازدواج دوباره.مردن همسر وازدواج مجدد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۳۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 91
باشئ بؤش اولماق.
کنایه از بیوه بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۳۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 92
دانا دئرناخ.
کنایه از درشت وزمخت.بدقواره.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۹:۴۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 93
إیت سومویی یئیر چئخاداندا إییلدر.
کنایه از انسان مال قرضی ویا مال دیگری را راحت می خورد وموقع پس دادن گرفتار می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۱۰:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 94
اؤزگه یؤماقین بؤیوتمگ.
کنایه از بزرگنمایی امکانات همسایه وناچیز دیدن خود.
معادل:مرغ همسایه غازه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۱۰:۳۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 95
إیتدن مؤنداردی.
کنایه از مردارتر وکثیف تر از سگ.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۱۰:۳۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 95
قؤدکیمین آغیز آغیزا یاتماق.
کنایه از ترس واحتیاط از همدیگر.
گرگها در زمان سختی وکمبود شکار همدیگر را می درند لذا از ترس همدیگر احتیاط می کنند وروبرو می خوابند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۱۰:۳۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 96
پئشیک کیمین إیستگدن بالاسین یئمک.
کنایه از شدت محبت به عزیزترین فرد آسیب رساندن.
گویند گاهی گربه از شدت علاقه بچه اش را می خورد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۹ ۱۱:۲۳ بعد

ضرب المثل ترکی 97
ماتاحین ماتاح اؤلونجا بازارین بازاز اولسون.
کنایه از مهم بودن بازار. ماتاح:متاع،کالا.
بازار از متاع مهمتره.بازار باید باشد تا کالا به فروش برود.(ساجدی)

متاع از مشتری یابد روایی
به دیده قدر گیرد روشنایی.(خمسه، 292)

ضرب المثل ترکی 98
إله بیر کی اؤلؤ خؤد دویوب کنایه از بسیار لاغر ونحیف وبیمار  بودن.
سوم صف جای بیماران بی زور
همه رسته به مویی از لب گور(خص،292) ساجدی

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۳۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 99
سامان آلتینان سو یریدمک.
کنایه از بسیار حیله گر بودن.
چون اگر آب جاری را از زیر کاه  ببری بکسی متوجه نمی شود،(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۳۶ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 100
دالدان آتان داش تؤپؤغا ده یه ر
کنایه از کاررا به موقع انجام بده عکس العمل بعداز سپری شدن وقت موثر نمی شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۳۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 101
نردبانی پله پله چیخالار

نمی خواهی که زیر افتی چوسایه
مشوبر نردبان جز پایه پایه.(خمسه، 302)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۴۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 102
سررین دئمه قارداشان قارداشینیدا قارداشی وار یا
سئررین دئمه دؤستان دؤسوندا دؤستی وار.
کنایه از رازدار بودن.(ساجدی)
مگوناگفتنی درپیش اغیار
نه با اغیار بامحرمترین یار(خمسه، 303)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۴۴ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 103
دؤ وارین قؤلاغی وار.
کنایه از احتیاط در سخن گفتن.
معادل: دیوار موش دارد موش گوش دارد.(ساجدی)
به خلوت نیزش از دیوا. می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.(خمسه، 303)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۰ ۱۲:۴۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 104
اصلی کند اؤجاغی اؤرتوک گؤتورمز.
کنایه از غیر ممکن بودن انجام کاری در برخی امور.
چون ظاهرا امامزاده یاپیر اصلی کند را هر وقت مسقف می کردند فرومی ریخت. اؤرتوک:پوشش،سقف،(سففاجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۲:۲۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 105
ننه سی اؤغلو.
کنایه از زنازاده،نامرد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۲:۲۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 106
قره دن آرتیق رنگ یوخدی.
کنایه از بدتر از این نمیشه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۲:۳۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 107
گؤیده اؤلدوز یرده سؤلدوز.
کنایه از مرغوب ترین مکان.
سولدوز (نقده) باغات وزمین حاصلخیزی دارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۲:۳۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 108
داغ داغا چاتماز آدام آداما چاتار
انسانها هرچند دور از هم باشند روزی دوباره به هم می رسند.یعنی
کنایه ازنیکی کردن به همدیگر.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۲:۴۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 109
تؤپالدا آغارسا داغلار قؤجالماز
کنایه از اینکه موی سرت هم سفید شود باز جوانی. کوه همیشه جوان است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۷:۲۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 110
ده لی قؤیویا بیر داش سالار مین آغیللی چئخادامماز.
کنایه از انسان جاهلی مشکلی ایجاد می کند هزاران عاقل نمی تواند آن را حل کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۲ ۱۰:۲۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 111
إیپ گلیب دؤغاناق دان کئچه جک.
کنایه از نیاز مند شدن کسی به کسی. (ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۲:۰۶ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 112
إینه سالماقا یر یؤخدی.
کنایه از تراکم وانبوهی جمعیت در یک جا.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۲:۰۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 113
عاشئقین سؤزی قوتولسا نینیم نینیم چالار.
کنایه از کسی که مرفی برای گفتن نداشته باشد چرت پرت می گوید.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۶:۴۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 114
بسته وری سویا وردی
کنایه از تمام اموالش را ازدست دادن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۶:۴۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 115
گؤرسنن کند بلدچی إیسته مز
.کنایه از کار مشخص به راهنمایی نیاز ندارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۶:۵۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 116
إیتی قؤیون نان چوخدی
.کنایه از عوامل وکارگزار از زیردستان بیشتر بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۶:۵۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 117
مسلمانین سؤنگی عقلی منیم اولسون
کنایه از اینکه عقل مسلمان زمانی فعال می شود که کاراز کاز گذشته.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۷:۰۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 118
یانسین چراغی گلسین إیشئغی
.کنایه از زنده باشند وچیزی وکمکی نخواستن.
در مورد فرزندان بیشتر کاربرد دارد.
روشن بودن چراغ کنایه از زنده بودن ونور چراغش دیده شود کنایه از بدانم که زنده اند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۷:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 119
إیلانی مالا احمد ألیینن توتماق
.کنایه از ضربه زدن به دشمن به دست دیگران.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۷:۱۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 120
إیگیت أمک إیتیرمز
کنایه از جوانمرد محبت را فراموش نمی کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۷:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 121
بیر إیگیت یؤخسول اولسا دیندیرلر گؤللر
.
کنایه از جوانمرد فقیر را مسخره کردن.
بایاتی:
عزیزیم گؤل أللر(دستها)
سؤنبؤل أللر گؤل أللر
بیر إیگیت یؤخسول اولسا
دیندیرللر گؤللر(مسخره کردن)
(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۰:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 122
قمیش اؤلما
.کنایه از مزاحم نشو،اذیت نکن،
گویند در یکی از دهات قره ضیاالدین که نیزاردارد وحصیرزیادبوده و به مسجد را حصیر پهن می کردند، هرموقع سخنران ومداح سخن را طول می داد یک نی از حصیر می شکستند وبه او نشان می دادند یعنی قمیش اولما.سخن را قطع کن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۰:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 124
هاممئنین إوی داغئلدی اما هئچ کسین منیم کیمی له له گی چؤله داغیلمادی
.کنایه ازکاروزندگی من بدتر از همه ویران شد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۰:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 125
آغام اؤلدی تؤفاقئمیز داغیلدی
.کنایه از دودمانمان برباد شد.(ساجدی)
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه

آمما نه تبریز کی گلممیر بیزه

بالام دورون قویاخ گئداخ ائممیزه

آقا اولدی توفاقیمیز داغیلدی

قویون اولان یاد گئدوبن ساغیلدی(شهریار، حیدربابا  بند48)

                       (۴۸)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۱:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 126
کؤنی سویا ورمه
کنایه از مواظب بودن.کؤن:چرم.
این مثل پشتوانه داستانی دارد که کاملش را فراموش کرده ام.
استاد چرم دوزی به شاگردش مرتب می گفت چرم را آب نبرد که نهایتا می برد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۱:۱۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 127
أل مرد اولار گؤز نامرذ
.کنایه از اینکه انسان بادیدن حجم کار می ترسد که نمی تواند تمام کند ولی با شروع کار دست آن را تمام می کند.
در دروکردن گندم می گفتند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۳ ۱۱:۱۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 128
آرپادان بؤغدادان ألیم اؤزولدی، اؤمود قالدی سنه داری خرمنی
.کنایه از اینکه اصلیها که مفید نشد وازدست رفت امیدوار به فرعی وکوچک می مانم.یا
فرزندان بزرگ که رفتند امید ماند به فرزند کوچک.
داری:ارزن،که بعداز جمع شدن گندم وجو خرمن ارزن شروع می شد واز آن نانی بی کیفیت بنام جاد می پختند که خشکیت می آورد.(ساجدی )
گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس

باتمیش گولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دی داری (شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۰۳ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 129
إیپین  اؤجون إیتیریپ
.کنایه از وضع مالیش خراب شده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۰۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 130
اؤج اؤجا دؤیوننمک
.کنایه ازبه سختی زندگی را گذراندن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 131
باشئ باشلارا قاتماق
.کنایه ازآدم بزرگ ومهم شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۱۰ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 132
یئدیگین چئخادمئیب
.کنایه از چاق بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۱۳ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 133
چاتماقاش آلاگؤز
کنایه از زیبا وخوشگل.
ابر به هم پیوسته وسرخ چشم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۱۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 134
یؤرقانینجا قئچین اوزاد
.کنایه از در هزینه اندازه نگه داشتن.
(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۲۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 135
باشا بؤیک قؤیماق
.کنایه از گول زدن،فریب دادن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۲۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 136
قؤلتوغونا قارپیز ییلش میر
.کنایه از مغرور بودن.
یا قؤلتوغونا ورمگ
کنایه از دچار غرور کردن کسی.

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۲۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 137
أل اوسته أللر وار
کنایه از قدرت برتر بودن.
معادل دست بالای دست بودن.
ومعادل قرانی:یدالله فوق ایدیهم.
دست مجازا به معنی قدرت است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۳۰ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 138
یاغلی ألین چک منیم باشیما.
کنایه از درخواست کمک.وآرزوی شانس کسی را داشتن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۴۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 139
تؤرپاخلارآلتینداقالاسان.
کنایه از بمیری.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۴۴ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 140
تؤرپاخ باشان اولسون.
کنایه از مردن،یا بدبخت شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۴۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 141
یئرلر بئزه یین اولسون.
کنایه از مردن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۴۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 142
چؤره ک آتدی اولسون سن پیادا.
کنایه از فقیر ماندن.
پول ونان سواره باشد توپیاده.یعنی سرعت پول از تو بیشتر باشد هرچه بدوی به آن نرسی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۰ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 143
له له گئده سن.
کنایه از عقیم وبی فرزند بمیری(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 144
سؤن سوز قالاسان.
کنایه از عقیم بمانی.
سؤن یعنی عقبه،فرزند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 145
أللرده قالاسان.
کنایه از اسیر ووابسته بمانی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۴ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 146
ألین دالان چاتمیر؟
کنایه از چرا فلان کار را نمی کنی مثلا چرا در را نبستی؟(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 147
إله بیر یکان بکی دیر.
کنایه از کاری نکردن.
ظاهرا بیکهای قدیم یکانات دست در کمر زیاد نگه می داشتند وچون بیک بودند کارنمی کردند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱۲:۵۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 148
أل أل باش اولماق.
کنایه از یربه یر شدن، مساوی شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱:۰۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 149
غازی غازی دانیشماق /یریمک.
کنایه از باژست ومغرورانه سخن گفتن وراه رفتن.
غازی یعنی نظامی که حالت مغرورانه دارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱:۰۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 150
باجی باجین اؤلسون سؤزچؤخ وخت یوخ.
کنایه از همه حرفهایم را نتونستم بگویم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۱:۰۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 151
نه إیستیسن باجیننان باجین اؤلور آجیننان.
کنایه از چیزی وپولی نیست.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۴۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 152
دئدی ددن جان وئردی گ....ورسه دی اؤنان یاخچیدی.
کنایه سخت جان دادن.(س)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۴۶ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 153
ده ده مین مئنتین چکمه میشم.
کنایه از منت هیچ کس را قبول نمی کنم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۴۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 154
دئدی نینیم اؤلور سن اؤسدو بولوتلی زمی قؤیموسان منه.
کنایه از مال واموالی به ارث نگذاشته ای به وراث.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۵۱ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 155
فلان کس عزائیله باش أیمیر.
کنایه از نترسیدن از هیچ کس.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۵۴ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 156
جهنم تپنجهی/جهنم مأموری.
کنایه از بدقیافه بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۵۶ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 157
دیلی إیتیدی.
کنایه از نترس در زدن حرف خود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۲:۵۹ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 158
دیلی إیسی یئردن چئخیر / یئرده.
کنایه از تکیه داشتن به جایی مهم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۴ ۳:۱۰ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 159
گؤداز وئرمک.
کنایه از به سوی مرگ فرستادن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۱۶ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 160
کؤرگین وئریب قارلی داغا.
کنایه از تکیه کردن به آدم بلند مرتبه ومهم.
قارلی داغ:کوه بلند ومرتفع.چون کوه مرتفع همیشه برف دارد مثلا البرز،سهند(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۲۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 161
آمانیمی قئریب.
کنایه از فشار آوردن. زورگفتن،(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۲۸ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 162
إیلانین زحله سی یارپئزدان گئدر اؤدا گلر یؤواسئنین قاباغیندا گؤورر.
کنایه از شخصی که از شخص دیگر متنفر است اوهم در مقابل چشمش مستقر می شود.
دوست محققم جناب دلدار بناب ادعا می کند یارپئز آن گیاه مشهورنیست بلکه حیوانی است بنام یارپیز که مار ازآن می ترسد،اما بنده قانع نشدم واز طرفی نمی دانم که مار از یارپیز(گیان،علف) گریزان است یا نه؟(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۳۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 163
زحلم گئدمیش/زحلم سندن گئدیر.کنایه از بدم می اید.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۴۳ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 164
قره گؤن گئچر اؤزی قره لیک گؤموره قالار.
کنایه از سپری شدن روزگار وشرمنده شدن کسانی که شانتاژ می کردند.
یعنی مثل ذغال سیاه کاری می کردند وسفیدی وبی گناهی را سیاه نشان می دادند(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۵۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 165
یئری ینده یؤلون قؤل قاویرقاسین سیندیرر]
کنایه از بد راه رفتن. برخی طوری راه می روند وپاهیشان را به زمین می کبند (ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۲:۵۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 166
قره گؤنون عمری اؤلماز
کنایه از سپری شدن روزگار سحت.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 167
قادان آلوم/قادان جانیمه.
کنایه از زنده باشی،دردت به جان
.قادا بالا.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱:۰۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 168
قادا بالا اؤننان گئدی.
کنایه از درد ورنج وزحمت بااو رفت.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱:۰۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 169
قادا سی دؤش سون سنین جانیوا.
کنایه از او از توبهتر است خدا اورا حفظ کند ودردوبلایش را به تودهد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۸:۴۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 170
گؤزومین گیله سی./گؤزومین إیشیغی.
کنایه از بسیار عزیز بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 171
اؤره گدن اؤره گه یؤل وار.
کنایه از محبت دوطرفه،فهم مشترک.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۰۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 172
گئد اؤز قاپیزدا اؤینا.
کنایه از کودک بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۱۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 173
إیشین به توت گؤنشون/آروادین اوغری توتما.
کنایه از احتیاط لازم وعدم اتهام زدن به دیگران.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۱۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 174
آشپاز ایکی اولسا آش یا شؤر اولار یا دؤزسوز.
کنایه از خراب شدن کار در اثر ناهماهنگی،یا در اثر مدیریت دوگانه ومختلف.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۱۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 175
پئشیح پیشیحی نؤوداندا توتار.
کنایه از گیر انداختن طرف که راه فرار ندارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۱۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 176
بالالی قارقا بال یئمز.
کنایه از اینکه انسان بهترین کالایش را به فرزند می دهد خودش استفاده نمی کند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۲۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 177
آلاه پاخئلا بال ورمز .
کنایه از خدا به بخیل مال وثروت نمی دهد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۲۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 178
بالئقی آت دریایه بالئقدا بولمسه خالئق بولجک.
کنایه از اجر نجات جان با خداست گرچه طرف محبت شمارا نفهمد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۳۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 179
گؤی نه گؤنه قالمیشام.
کنایه از اوضاع بد،بدبختی. بایاتی:
عزیزیم بؤدا منی 
  خنچل آل بؤدا منی( باخنجر بشکاف)
گؤی نه گؤنه قالمیشام
به ین میر  بؤدا منی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۳۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 180
شالوارینین آستاری یؤخدی.
کنایه از بسیار فقیر بودن.
در مورد جوانان مجرد فقیر می گفتند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۳۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 181
بیر آیاغئم قبیرده بیر آیاغئم إشده.
کنایه از پیری نزدیک به موت.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۴۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 182
نه جاوان نه قوجا  آمان چالپر الیندن .
کنایه از خطرناک بودن  آدم میانسال.
چالپر :میان سال، احتمالا چهل پر باشد. یعنی کسی که چهل سال را کامل کرده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۴۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 183
إششکدن دؤشموش اولدوم.
کنایه از خراب شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۴۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 184
إششکه مینمح بیر عایئب إششکدن ینمک مین عایئب.
کنایه ازبعضی کاری را انجام دادن بد است وترک آن بدتر.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۵۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 185
إیتین دئلین بولور.
کنایه از بسیار زرنگ بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۵۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 186
فلان شئین باشیندا قارقا قجیر دؤلنیر.
کنایه از توجه افراد لاشخور به چیزی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۵ ۱۱:۵۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 187
باشیمنان تؤپلار آشیب.
کنایه از سپری کردن مشکلات وموانع.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۲:۰۲ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 188
کسیح باش سؤیله مز.
کنایه از کسی که قرار است کشته شود حرف نمی زند، یعنی کشته شدنت حتمی است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۲:۰۵ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 189
بیر إودن إیکی باش چئخسا بیرین گرک کسه سن.
کنایه از اگر زنی دومرد داشته باشد یکی باید کشته شود.یا بادومرد ارتباط داشته باشد یکی کشته می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۲:۱۰ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 190
اوغلان دئسه بوخارابادان چیخیب گدسییدیم:
قئز دئسه آلاه منی اولدورسون: هردویعنی می خوام ازدواج کنم.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۲:۱۷ قبل‌ازظهر]
ضرب المثل ترکی 191
بؤلورم هانسی گوشون یومورتاسی سن.
کنایه از می شناسم ازکدام نژاد زرنگ هستی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱:۳۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 192
انگی إیتیدی
کنایه از خوب وسریع خوردن.اشتهای خوب داشتن.
فک به چاقو یا هر وسیله تیز تشبیه شده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱:۴۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 193
هاینان گلن هویونان گئدر/ یئل گتیرنی یئل آپارار.
کنایه از مالی که بدون زحمت به دست بیاد نمی ماند.
معادل فارسی:با دآورده را باد می برد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱:۵۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 194
شئرین قوجاسینا تؤلکی گؤلر.
کنایه از مسخره شده انسان دلیر پیر توسط آدم روباه صفت.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱:۵۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 195
یاغیشدان قوتولدوق دؤلیا دؤشدوق.
کنایه از گرفتارشدن به مشکل بزرگتر
دؤلی:تگرگ.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۲:۰۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 196
باغدا أریح واریدی سالام ملیح واریدی،
باغدان أریح کسیلدی سالام ملیح کسیلدی.
کنایه از زمانی که منفعت داشتم دوسنان ارتباط داشتند حالا که ندارم قطع ارتباط کرده اند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۲:۰۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 197
قئشین قره قئیدی گلدی.
کنایه از آمدن بدبختی وسختی زمستان.قره قیید:برگشت سیاهی وبدبختی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۴:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 198
سؤز کی آغیزدان چئخدی لعل دی
،یئره دوشدی/یا اؤستون نن گئشدی هئشدی.
کنایه از سرعت العمل در فرمانبری(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۴:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 199
دؤزسوز سؤز/دوزسوز إیش.
کنایه از سخن وعمل بی تأثیر،(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۴:۳۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 200
فلانی باهالیق ملا کسی دیر.
کنایه از گران فروش بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۴:۳۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 201
قیش چئخار اؤزی قره لیق گؤموره قالار.
کنایه از سپری شدن سختی،وماندن شرمندگی به شمامت کننده وسیاهنمایی کننده. یعنی کسی که انسان را در گرفتاریش بدگویی می کند(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۴:۵۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 202

اؤره گی قؤش اوره گیدی.
کنایه از ترسوبودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۰:۲۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 203
قؤشا قریه سیز.
کنایه ار هردو تا پیری زنده باشید.جوانمرگ نشوید.
دعا به عروس وداماد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۰:۲۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 204
قؤجالمیسان.
کنایه از جوانمرگ شوی.نفرین است.
زم شبیه به مدح است.طرف فکر می کند دعامی کند ولی نفرین است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۰:۲۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 205
ألیمه داغ قویدوم.
کنایه از ترک یک کار،ترک محبت.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۶ ۱۰:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 206
ألیمین دؤزی یؤخدی.
کنایه از محبت مرا نمی دانند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۱۲:۰۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 207

دؤز یولی گئدنمیر شؤخومدا شیللاق آتیر.
یؤققوشادا گئدممیر یئنیشه ده شئللاق آتیر.
کنایه از در کار آسان عاجز است ولی در کار سخت هیجانی میشه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۱۲:۳۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 208
مالینی وؤردی داشا چئخدی باشا.
کنایه از خرج کردن وتمام کردن اموال.
آمما اونون شماتتی آللاها خوش گلمیوبن

گئتدی منیم حیاتیمی ووردی داشا چیخدی باشا(شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۱۲:۴۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 209
اؤغول اؤغول اؤلسا نینیر دده مالی
اؤغول اؤلماسا گئنه نینیر دده مالینی.
کنایه ازبرای فرزند خوب وفرزند بد  ارث پدری لازم نیست.
چون فرزند خوب خودش ثروت را به دست می آورد پس نیازی به ارث ندارد.
وفرزند بد هم ارث پدر را در اندک مدتی خرج می کند پس نمی ماند وبه دردش نمی خورد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۱۲:۵۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 210
یئرکی برک اؤلدی اؤکوز اؤکوز دن اینجی یر.
کنایه از در کار مشکل دوهمکار از همدیگر عصبانی می شوند وگناه را در عدم همکاری از همدیگر می دانند.(ساجدی)

مثل دی : « یئر کی برک اولور ، اؤکوز اؤکوزدن اینجییور »

هی دارتیلیر ایپین قیرا ، یولداشیلا بیر ساواشا(شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۲:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 211
دئسن دینمه دیمه نم دئسن آنلاما آنلییرام.
کنایه از اگر بخواهی سکوت می کنم ولی می فهمم وجواب دارم
حرف مزن!چشم قطع نمودم سخن    نطق نکن!چشم ببستم دهن

هیچ نفهم!این سخن عنوان نکن       خواهش نا فهمی انسان مکن

(سید اشرف الدین حسینی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۲:۴۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 212
کؤره کن قئین آتانین تؤسسؤسون گؤدر.
کنایه از داماد فقط برای خوردن غذا در خانه پدرزن حضور می یابد.
منتظر دود اجاق پدرزن می ماند تاسر بزند زمانی که اجاق روشن نیست به خانه پدرزن نمی آید.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۲:۵۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 213
ألک غلبیر دؤلندیرمک.
کنایه از کار نکردن،بیهوده وقت گذراندن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۲:۵۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 214
اصفهان اؤزاخ کردیسی یؤخون.
کنایه ازدرخواست اقدام.
داستان:کسی ادعا کرد در اصفهان ازروی چند کردو می پریده، شخص دومی گفت بسم الله،اصفهان دوره،کردو که نزدیکه بپر.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۳:۰۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 215
اصفهاننان گلن قئخ گون آنقئرار.
کنایه از فرد تازه کار وبی تجربه مدتی ادعا می کند چاخان می زند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۷ ۳:۰۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 216
اصفهان نصف جاهان اگر   کی تبریز اؤلماسا.
کنایه از بزرگ بودن تبریز از اصفهان.

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۳:۵۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 217
داغئلدی تشکیلات پؤزولدی بؤساط
آی دده سن اؤلن ساحات
کنایه از نابودی وپریشانی دودمان بعداز مرگ پدر.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۶:۴۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 218
هرکس إششک اولسا من اونون پالانی یام
کنایه از سواری کشیدن از نادان.

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۶:۴۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 219
پالانی أییریدی.
کنایه از متقلب،حیله گر.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۶:۵۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 220
قؤلاغی تؤک لی.
کنایه از جاهل.عقب مانده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۰۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 221
جاوانیق سؤلطانلیق
کنایه از کامرانی در جوانی.(ساجدی)
اگرگامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی.(خمسه،  نظامی،320)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۰۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 222
فلانی یاریماز اؤنون ألینه سؤ تؤگه.
کنایه از برتری شخصی  به دیگر کس.
بدین تری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بردست من آب.(خمسه نظامی، 322)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۱۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 223
آغزی سؤلاندی.
کنایه از به طمع افتادن.(ساجدی)
گلت چون باشکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد.(خمسه نظامی 322)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۱۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 224
دؤزی یئیب دؤزلاخی خاراب لاماق
کنایه از نمک نشناسی.
معادل فارسی:نمک خوردن ونمکدان شکستن.
گل افشاندن غبار انگیختن چند؟
نمک خوردن نمکدان ریختن جند؟(خمسه نظامی 334)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۱۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 225
واخسیز خؤروز کیمین بانناما.
کنایه از بی موقع حرف زدن.(ساجدی)
نبینی مرغ چون بی وقت خواند
بجای پر فشانی سر فشاند.(خمسه نظامی، 334)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۲۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 226
ألده بئش بارماق بیر اولماز.
کنایه از افراد مثل هم نیستند.متفاوتند.(ساجدی)
نه هرتیغی بود بازخم هم پشت
نه یکسان روید ازدستی ده انگشت.(خمسه نظامی 337)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۲۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 227
قسمتدن آرتیق یئیم مسن.
کنایه از روزی تقسیم شده.
به زور وزرق کسب اندوزی خویش
نشاید خورد لیش از روزی خویش.(خمسه نظامی 339)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۳۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 228
إینه نی اؤزن باتیر چؤوالدیزی اؤزگییه
کنایه از صدمه نزدن به دیگران. صدمه کوچکی به خودت بزن خوشت آمد صدمه بزرگی به دیگری بزن.
اینه:سوزن،استعاره از صدمه کوچک،کاروسخن درد آور.
چوالدوز:سوزن بزرگ لحاف دوزی:استعاره از صدمه وکار وسخن درد آور بزرگ(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۳۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 229
سؤ بیر یئرده قالسا إییرر.
کنایه از تغییر وجابجایی افراد در پست ومقام.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۴۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 230
فلانی عاری یئیب ناموسی باغلییب بئلینه.
کنایه ازبی ناموس بودن.عار وناموس سرش نمیشه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۴۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 231
رنگ وروفی قاچیب/رنگی سارالیب.
کنایه از مریض بودن.
رنگ ورو رفتن وزردی نشانه نقاهت است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۵۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 232
بؤز بؤز باخماق./أیری أیری باخماق
کنایه از غضب،خشمگین نگریستن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۵۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 232
قئزاررماق،بؤزارماق.
کنایه از شرمندگی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۵۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 233
رنگ آلدی رنگ وئردی.
کنایه از شرمنده شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۷:۵۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 234
اؤزونده رنگ قالمادی.
کنایه از ترسیدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۰۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 235
دیلی اؤزون.
کنایه از فضول بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۰۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 236
منه قارانیق دی.
کنایه از ندانستن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۰۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 237
ألی یالین.
کنایه از بدون اسلحه.بدون وسیله.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۰۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 238
ارا یئر اوغلی/آرایئرچی.
کنایه از بی سرپرست،بی سروپا،لاابالی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۱۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 239
کؤرتوتدوقون بؤراقماز.
کنایه از محکم کاری.رها نکردن.(ساجدی)
گوز یاشینا باخان اولسا ، قان آخماز
انسان اولان خنجر بئلینه تاخماز
آمما حئییف کور توتدوغون بوراخماز
بهشتیمیز جهنم اولماقدادیر!
ذی حجه میز محرم اولماقدادیر!(شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۴۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 240
کئچل باخار گؤزگؤگییه آدین قؤیاراؤزگییه.
کنایه از عیب خودرا به دیگری نسبت دادن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۵۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 241
قازان قازانا دئیر گؤتون قره دی.
کنایه از باوجود داشتن عیب، عیب دیگری را گفتن.فاش کردن.
معادل :دیگ به دیگ میگه روت سیاهه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۵۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 242
اؤزی قره گئدیم.
کنایه ازمجازات شدن،/ گناهکار مردن.(ساجدی)
#قدیم چهره مجرم را سیاه می مالیدند پس روسیاهی نشانه گناهکاری ومجرم بودن است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۸:۵۷ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 243
اوزی قره اولاسان .
کنایه از مجازات شدن.مجرم شناخته شدن. متضاد اوزی آغ اولاسان.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۰۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 244
اؤزی آغ اولاسان.
کنایه از سربلند.وتبرئه شدن متضاد اوزی قره اولاسان..(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۰۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 245
گؤزی تؤخدی.
کنایه از قانع بودن، طمعکار نبودن.متضاد گؤزی آج.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۰۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 246
گؤزی آج.
کنایه از طمعکاربودن.متضاد گؤزی توخ.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۰۶ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 247
ألی آغیر،
کنایه از

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۰۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 248
ألی اؤزون.
کنایه از دزد بودن،بدون اجازه چیزی بر داشتن. مثال:ألی اوزوننوق إله مه(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۱۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 249
ألی قؤلتوق اوتوماق.
کنایه از غمگین نشستن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۲۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 250
قؤلاغی توکلی/قؤلاغی اوزون.
کنایه از احمق بودن.
گوش الاغ دراز وپرمواست وچون الاغ نماد احمقی است لذا انسان احمق را به الاغ تشبیه کرده اند و اسنعاره از الاغ.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۲۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 251
ساری قؤلاق.
کنایه از نادان واحمق. تشبیه به حیوان شده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۲۳ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 252
بؤرنی یئلنمک.
کنایه از عصبانی وناراحت شدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۲۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 253
بؤرنینین قاناتلارین آچیب یومماق.
کنایه از ناراحت شدن از چیزی.
بینی به پرنده ای تشبیه شده که بال دارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 254
یتیم گؤزیدان قؤچ اولماز.
کنایه از آدم بی سروپا مرد مهم وبدرد خور نمیشه.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۹:۳۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 255
سؤریدن دالی قالان قویونی قؤود یئیر.
کنایه از هرکه از جمع عقب بماند گرفتار می شود.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۱۰:۱۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 256
قاش آلان یئرده گؤزون چئخادمیش.
کنایه از به جای اصلاح جای کوچک  جای مهمی را خراب کردن.(ساجدی)
اؤوره ش، قاش آلان حلمه، گؤزو قاشدان آییرمیش
جلاد قمه سیله بدنی باشدان آییرمیش
جاندان جیگری قارداشی،قارداشدان آییرمیش.(کلیات ترکی شهریار، 66)
1-حلیمه نام زنی در تبریز بوده که آرایشگر ومعروف بوده وبدنام.در اینجا استعاره ار روسها است که با شعار کمک به آذربایجان آمدند ولی قتل وغارت کردند، چشم ما در آوردند.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۸ ۱۰:۳۴ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 257
أمجکین تندیره یاپپاق.
کنایه از دلسوزی زیاد.
قارداش! گؤزوم آختارمادا قوی بیرسنی تاپسین
عشقیم، طلیسیم داغلاری فرهاد کیمی چاپسین
دشمن واریسه امجگینی، تندیره یاپسین
حسرت قالالی بیز سیزه، بیر قرن یاریم دیر
آغلار گؤزومون شاهدی، شعریم، سه تاریم دیر.(شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۱۲:۵۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 258
ضررین یاریسینان قئیدسن قازاشدی
کنایه از وسط ضرربرگشتن سودمنداست. (ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۱:۰۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 2559
تؤن به تؤن.
معادل گؤربه گؤر.ن. ک:گوربه گور(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۱:۲۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 260
بؤینو سینمیش.
کنایه از آرزوی شکست برای کسی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۱:۲۸ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 261
إله بیر آجی قلمه دیر.
کنایه از دراز قد نامتعادل. کج.
اجی قلمه کج ومعوج است لذا انسان دراز کج ومعوج به این درخت تشبیه شده.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۱:۲۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 262
باشی عرشه دیسه دیبی قئلجادی.
کنایه از آدم بد ذات اگر به مقامات بلند هم برسد باز بدذات است. درریشه ضعیف است.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۲:۴۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 263
تؤکی قاتیخدان چکماق
کنایه از نهایت دقت.
معادل مو را ازماست کشیدن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۹:۳۹ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 264
یاز بؤزا قوی گؤنه.
کنایه از نمی خواهم یا نمی دهم.
در مورد حساب وامور مالی کاربرد دارد.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۹:۵۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 265
اؤنان باش باشا وئرمه/اؤنا باش قوشما.
کنایه از عدم بحث ودرگیری باکسی.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۱۹ ۹:۵۲ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 266
باشین قاشینیر/ باشین آغرییر.
کنایه از دنبال دردسر بودن.(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۲۰ ۴:۰۵ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 267
شیللاق آتماق.
کنایه از نافرمانی.
و. نؤخدا قیرماق.
کنایه از عدم کنترل.(ساجدی)
شیطانین شیللاقا قالخان قاطیری نؤخدا قیراندا.(شهریار)
شهریار دراین بیت به حوادث سال 1320 اشاره دارد که اسرائیلیها به ایران سرازیر شده بودند وشرکتها تاسیس کرده بودند.
قاطیر:استعاره از اسراییل
شیطان:استعاره از امریکا.
(ساجدی)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۲۰ ۵:۰۳ بعدازظهر]

ضرب المثل ترکی 268
نؤخدا قیرماق.
کنایه از عدم کنترل.(ساجدی)
اوسفیل داردا قالان،تولکو قووان شئر باغیراندا
شیطانین شیللاقا قالخان قاطیری نؤخدا قیراندا.(شهریار،سهندیه))
شهریار دراین بیت به حوادث سال 1320 اشاره دارد که اسرائیلیها به ایران سرازیر شده بودند وشرکتها تاسیس کرده بودند.
قاطیر:استعاره از اسراییل
شیطان:استعاره از امریکا.
(ساجدی)

ضرب المثل ترکی 269
یئر گؤی قان آغیلیر.
کنایه از عزاداری شدید، ازته دل،گریستن زیاد تاچشم سرخ گردد.
زمین وآسمان به انسان تشبیه شده.(ساجدی)
حسینه یرلر آغلار گویلر اغلار

بتول و مرتضی پیغمبر آغلار

1-(دلریش اردبیلی)
2-(خازن،عبدالحسین تبریزی)
3-(تضمین توسط شهریار)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۲۰ ۸:۳۰ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 270
آغزی قیفللاندی دیلی باغلاندی.
کنایه از خفقان و عدم اجازه یاتوان حرف زدن.(ساجدی)
إلیمیزه نه گون آغلامیشیق بیز
باغین شاختا ووروب بوستانی یانیب
إئل بیزه نینه سین نه گون آغلاسین؟
آغزی قیفللانیب دیلی باغلانیب.(ب.ق.سهند)

سید جواد ساجدی, [۲۰۲۰/۸/۲۰ ۸:۳۱ بعدازظهر]
ضرب المثل ترکی 271
منه نه گون آغلییب.
کنایه از چه کار خیری انجام داده.(ساجدی)
إلیمیزه نه گون آغلامیشیق بیز
باغین شاختا ووروب بوستانی یانیب
إئل بیزه نینه سین نه گون آغلاسین؟
آغزی قیفللانیب دیلی باغلانیب.(ب.ق.سهند)

ادامه نوشته

فرهنگ واژگان متروک ....قسمت چهارم

ک
کافور=(هن):ماده ای سفید وخوشبو که هم به مرده می زنند وهم به غذا(ساجدی)
[ سنس . ] (اِ.) ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ .

کام=(آذ):سقف دهان.مثال:شیرین کام.(ساجدی)
دردومعنی است یکی خطوه که پای نهند وبر گیرند.ودیگربه معنی مراد است وبه زبان آذربایجان نگ را گویند ونگ اندر دهان به بالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو می رسد...(صادق کیا،  آذریگان نقل از تحفةالاحباب)
کندو=(آذ):1-ظرف بزرگ غله2-لانه چوبی زنبور عسل.(ساجدی)
کندور،کنور،ظرفی گلی گندم ونان در آن نهند وکندوله نیز خوانندوبه آذربایجان کندوخوانندودر اصفهان تاپو..(مجمع الفرس)

کردی=(آذ):کرت
کرت . [ ک َ ] (اِ) قطعه ای از زمین زراعت کرده و سبزی کاشته که کَرد نیز گویند. (ناظم الاطباء). کرد. کرذ. هر یک از بخشهای تقریباً مساوی مزرعه یا باغچه . (فرهنگ فارسی معین ) : میان محوطه گرد آن [ دخمه ] به شکل کرت بندیهای مستطیل سنگفرش شده بود... رزبانو... یکی از این کرتها را اشغال کرده بود. (سایه روشن تألیف صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین ).

کردو=(آذ): نخیز: دومعنی دارد اول موضعی را گویند که حبوب در آن کشته باشند وبه زبان آذربیجان کردو خوانند، دوم کمین باشد.(صحاح الفرس)
کردو حصه ای از زمین زراعت که دورش مرز بسته است تاآب در آن نشیند.(فرهنگ نظام) ریشه ایرانی این واژه کرت به معنی بریدن است.(صادق کیا، آذریگان 21)

کردوار=کرت+وار پسوند مکان.وسیله ای با تیغه مستطیل شبیه بیل که توسط دونفر زمین شخم را جهت کرتبندی آرایش می دهد.  یک نفر دسته را فشار می دهد ونفر دوم طناب را می کشد.در فرهنگ لغات پیدا نشد.(ساجدی)
کریز= کهریز[کاه+ریز،به گفته انجمن آرا در اصل کاه ریز بوده جالبه در کلمه یکان کهریز هم باقی مانده]،کاریز،قنات.در یکانات قنات،کاریز را کهریز گویند ودر نام یکانکهریز به خاطر وجود قنوات زیاد کلمه کهریز آمده است(ساجدی)
کاریز. (اِ) آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند. (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال ).آبی باشد که در زمین به جایی برون برند و به تازی قنات خوانند. (لغت فرس اسدی) جوی آبی را گویند که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود. (برهان ). راه آب روان بزیر زمین که به عربی قنات گویند در اصل کاه ریز بود که برای امتحان جریان آب کاه میریخته اند تا معلوم شود. (انجمن آرا).... خالی . خاک . قطابه . سَرَب . سَرِب . آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی .
... و او را [ شهر خواش را ] آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم ). و آبشان [ آب مردم سیرگان ] از کاریز است . (حدود العالم ). و آب شهر طبسین از کاریز است . (حدود العالم ).
کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار.
فرخی .
کرمه=(تر):فضولات حیوانی که در طویله محکم شد بابیل قطعه قطعه کنند کرمه گویند(ساجدی)
کمره= کمر+ه پسوند شباهت.صخره دیوارمانند کوه. روستایی در مرند بانام کوه کمر وجود دارد.(ساجدی)
کمره . [ ک َ م َ رَ / رِ ] (اِ) کمر کوه . میانه ٔ کوه . کمر. (فرهنگ فارسی معین ).
کؤش شه= کوشکک=کوشک.1-قصر2-بالاخانه،اتاق طبقه بالایی را می گفتند.3-پشته جلویی پالان خر را گویند. مثال در ترکی:کسی که خرش را بفروشد نمی تواند کؤششک یعنی قسمتی از پالان را بخرد.4-نام شهری در مرند بانام کوشک سرای.
کلمه <کیوسک> که ازفرانسه آمده اصلش همان کوشک است، فرانسویان اتاقکهایی با الهام ازکوشک پادشاهان ایرانی وشبیه آن جهت روزنامه فروشی ساختند واسمش را کوشک گذاشتند که در فرانسه کیوسک شد وبعدا وارد ایران شد. (ساجدی)
کوشک . (اِ) بنای بلند را گویند و به عربی قصر. (برهان ). قصر و هر بنای رفیع بلند و بارگاه و سرای عالی . (ناظم الاطباء). بنای مرتفع و عالی .قصر. کاخ . کوشه . گوشک . (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی کوشک کردی کشک . (کلاه فرنگی بالای بنا، اطاق تابستانی ). معرب آن جوسق . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : و آنجا [ به سمنگان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه ها کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم ). و اندر وی [ مرو ] کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است . (حدود العالم ).
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه .
نظامی .
دل خود بر جدایی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم .
نظامی .
من [ فضل بن ربیع ] ... از آن خانه بیرون آمدم ، به کوشکی رسیدم نیک و دلگشای ، در سایه ٔ آن کوشک ساعتی بنشستم تا لحظه ای برآسایم ، اتفاقاً کوشک سعید شاهک بود که مأمون به گرفتن من او را نصب کرده بود. (آداب الحرب و الشجاعه ). بعد از سه روز از کوشک او بیرون آمدم .(آداب الحرب و .....  . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کفچه= کف+چه پسوند تصغیر:کفگیر،چمچه.
کپیر=(؟):نوعی سنگ آهگی سست(ساجدی)
کبگیر= کفگیر،
کنگره=1-دیوارهای دندانه دار برجها،قلعه ها وکوشکها.2- سمینار،جلسه.
کنگره هم مانند کلمه کوشک از فارسی به فرانسه رفته ودوباره باتحول معنایی به معنی سمینار وارد زبان فارسی شده است.(ساجدی)
(کُ گِ رِ) (اِ.) شرفه ، دندانه ، دندانه های بالای دیوارها و بلندی های هرچیزی .(معین)
کؤلوخ=(تر):کوخ، آلونک.(ساجدی)
کسسک=(تر):خشت خشک.(ساجدی)
کؤوشن=(تر):دشت مشترک  اهالی.(ساجدی)

کلنتیر=(تر):وسیله ای که با آن یونجه را ایستاده درو کنند.(ساجدی)
کامان دور=(روس):کاماندور،افسر،فرمانده.(ساجدی)
کلمپیر=(تر):درختی شبیه درخت تبریزی اما کج وچاق.(ساجدی)
کؤن کش= مفعول.
کؤو له= کوره.کوره هواکش تنور که در جنب تنور سانته می شود.(ساجدی)
کچی=(تر):بز عموما.(ساجدی)
کن کن=(فا):1-کان+کن:-در ترکی چاه کن، معدنچی
یکی نامش از کان کنی می گشاد
یکی تهمت ره زنی می نهاد.(نظامی، مخزن،ص1204)
2-کت کن:چاه کم(ساجدی)
کت . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان ). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری ).

کان کن .[ ک َ ] (نف مرکب ) شخصی را گویند که کان را میکند. (برهان ) (آنندراج ). معدنچی و آنکه در معدن کار کند. (ناظم الاطباء). || (اِخ ) به طریق کنایه فرهاد را گویند. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
کنگر=نوعی قالقان خوردنی
کندیر= (تر)طناب.
کته= (تر):پختن برنج بدون آبکش کردن.آبکش شده را پلوو گویند.(ساجدی)

کؤده=زمین بایر
چوآمدکنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.(خمسه نظامی،ص1315)
کؤبار=کویر، زمینی که چند سال کشت نشود.(ساجدی)
کهر= نوعی اسب،
کهر. [ ک َ هََ ] (ص ، اِ) رنگی باشد اسب و استر را، ودر فرهنگ گوید به تازی کمیت خوانند. (فرهنگ رشیدی ).رنگی باشد اسب و استر را، و آن را کمیت هم می گویند.(برهان ). رنگی باشد مر اسبان را که به عربی کمیت خوانند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رنگ سرخ مایل به تیرگی که مخصوص به اسب و استر است ، و کمیت نیز گویند. (ناظم الاطباء). رنگ سرخ مایل به تیرگی (مخصوص اسب و استر). رنگ قرمز، سیرتر از کرن (کرنگ ). (فرهنگ فارسی معین ): چه جای اسب کهر که اگر گنج گهر مرا باشد، تو را باشد. (از انجمن آرا). || اسب یا استری که رنگ آن سرخ تیره رنگ باشد. (ناظم الاطباء). اسب یا استری که به رنگ کهر باشد. کمیت . (فرهنگ فارسی معین ).
- امثال :
کهر کم از کبود نیست . (امثال و حکم ص 1254) :
تو هم کمتر نه ای از آن رنودا
کهر کمتر نباشد از کبودا.

ایرج میرزا (از امثال و حکم ایضاً).دهخدا

کلم=1-نوعی حویج2-مجازا کال وسخت(ساجدی)
(کَ لَ) (اِ.) یکی از سبزی ها که به مصرف غذایی می رسد و بر چند نوع است : کلم برگ ، کلم سنگ یا قمری ، کلم پیچ که حاوی مقدار زیادی ویتامین ث می باشد.(معین)

کادی=کدو=(کَ) (اِ.) 1 - گیاهی است یکساله با ساقه های بلند خزنده و برگ های پهن و گل - های زرد، پختة آن خورده می شود. 2 - کوزة شراب و پیاله .(معین)
کؤهنه=(فا):پارچه کهنه.
کؤرپه=(تر)1-بچه گوسفند،2-مجازا کودک.(ساجدی)

کئچه=(تر):نمد.

کبین=کابین.(اِ.) مهر، صداق ، مهریة عروس .(معین)یک کابین هم از انگلیسی وارد شده به معنی اتاقک.(ساجدی)
کلله=(؟):به نظر می رسد ترکی باشد.

کله .[ ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی سر باشد مطلقاً اعم ازسر انسان و حیوان دیگر. (برهان ). رأس و سر. سر انسان و دیگر حیوانات . (ناظم الاطباء). سر. رأس . (اعم از انسان یا حیوان ). (فرهنگ فارسی معین ) :
عصیان کنی و جای مطیعان طلب کنی
بسیار کله رفت به سودای این کلاه .

سوزنی .

ز بس کله ٔ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود.

نظامی .

- به سر و کله ٔ هم زدن ؛ نزاعی سخت با یکدیگر کردن . با یکدیگر کتک کاری کردن .
- به کله ٔ کسی زدن ؛ در تداول عامه ، ابله شدن . دیوانه گشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
- بی کله ؛ بی خرد. زود خشم . آنکه زود خشمگین شودو مقاومت با غضب خود نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)......
کل=(تر):بافتح کاف گاومیش نر.(ساجدی)
کهربا=(کَ رُ) (اِ.) یک نوع صمغ درختی به رنگ های زرد، سرخ و سفید که مانند سنگ سفت می شود.در اثر مالش خاصیّت الکتریسته پیدا می کند.(معین)

به نظرم همان کیکیککه باشد.(ساجدی) 
کاساد=کساد. [ ک َ ] (ع اِمص ) ناروائی متاع و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ناروائی متاع و بی رواجی اشیاء و عدم خریداری آن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ناروا شدن متاع و کالاباشد. (برهان ). فارسیان کساد را به معنی کاسد هم استعمال نمایند و این مجاز است . (آنندراج ) :
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشائی بوقت خندیدن .

سعدی .

اگر کساد شکر بایدت زبان بگشای
ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام .

سعدی .

ضعف و کساد بیش نترساندم کزو
بازوی من قوی شد و بازار من روا.

(یادداشت مؤلف ).

- کساد بازار ؛ انحماق سوق . حمق سوق . (یادداشت مؤلف ). ناروانی بازار. بی رونقی کسب .
|| (ص ) بازار ناروان که متاع و کالا در آن خریدار نداشته باشد. کاسد. ناروا. بی رونق . بی مشتری . تق و لق . (یادداشت مؤلف ). بی رواج و بی خریدار و بی مشتری . (ناظم الاطباء). بی رواج . بی خریدار. ناروان :
دو چیز است بند جهان علم و طاعت
اگر چه کساد است مر هردوان را.

ناصرخسرو.

بی تو ببازار عشق سخت کساد است صبر
نقد روان تر در او خون جگر می رود.

خاقانی .

شوقت نبرد بکار ما دست
بازار رفوگران کساد است .

ظهوری .

کالای دوستداری تاکی کساد باشد
خوش آنکه رخت ما را بخت مراد باشد.

ظهوری .

رجوع به کاسد شود.
|| قلب (سکه و اسکناس ). (یادداشت مؤلف ).دهخدا
کرفس=(کَ رَ) [ ع . ] (اِ.) معرب کرسب ؛ گیاه علفی دو ساله از تیرة چتریان معطر، نرم و خوراکی . ریشه و برگ این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیرة آن به عنوان مقوی و ضد تب به کار می رود.(معین)
کژ=کج.در ترکی کژ استعمال می شود.(ساجدی)

کژ. [ ک َ ] (ص ) به معنی کج است که نقیض راست باشد. (برهان ) نقیض راست و کج مبدل این است . (آنندراج ). خمیده .منحنی . ناراست . پیچیده . (ناظم الاطباء) :
آن یکی می گفت دنبالش کژ است
و آن یکی میگفت پشتش کژمژ است .

مولوی .

|| منحرف . ناراست . مقابل راست . (فرهنگ فارسی معین ) : نهالی که کژ رسته باشد اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی رود بشکند. (سندبادنامه از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت باد کژ مغژ
باد هم گفت ای سیلمان کژمرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو.

مولوی .

|| ناراستی . کژی :
در کژ من مکن به عیب نگاه
تو ز من راه راست رفتن خواه .

سنائی .

ور روی کژ از کژم خشمین مشو.

مولوی .

- کژ و راست ؛ استقامت و انحراف . کژی و راستی :
چو ظاهر بعفت بیاراستم
تصرف مکن در کژ و راستم .

سعدی (بوستان ).دهخدا
کله=[فتح اول ودوم](تر):1-حیله،نیرنگ.2-سنگها را به شکل هرمی در مراتع روی هم می گذاشتند که مفهوم قرق را داشت وچوپان از چراندن آنجا خودداری می کرد.ونیز تپه ها کوچک خاکی در میان مزارع را نیز گویند.احتمالا از کلوخ باشد.(ساجدی)
کؤللوح=(تر):زباله دان خاکستری که از تنور در می آوردندودر آنجا می ریختند.ض ضرب المثل ترکی: باشان کؤل ألیینده اوجا کؤللوحدن أله. (ساجدی)

کؤم=کومه.در یکانات طویله کوچک برای بره ها.(ساجدی)

کومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) با ثانی مجهول ، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان ). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان در آن نشینند و پالیز و زراعت خود را حفظ نمایند و صیادان نیز سازند و در آن نشسته بر صید کمین کنند و آن را کازه نیز گویند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). کازه یعنی نشستنگاه پالیزبانان . (صحاح الفرس ). در دیه های فارس کومِه و در گیلکی کوم̍ه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ): کازه ؛ کومه باشد از بهر باران و سایه . (فرهنگ اسدی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کازه ؛ کومه که بر کنار بستانها بزنند از بهر سایه و از چوب و از نی کنند. (فرهنگ اسدی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جوانب و اطراف رعات و شبانان بواسطه ٔ علف گرد بر گرد آن خیمه زدند و خانه ها بنا نهادند و مأوی ساختند و آن خانه های ایشان را به فارسی کومه نام نهادند، پس به سبب مرور ایام و زمان در این اسم تخفیفی واقع شد و گفتند کُم ، پس آن را معرب گردانیدند و گفتند قم . (تاریخ قم ص 22). «برقی » گوید که قم مجمع آبهای تیمره و انار بود بواسطه ٔ گیاه و علف رعات احشام و صحرانشینان آنجا نزول کردند و خیمه زدند و خانه ها بنا کردند و آن خانه را کومه نام کردند، بعد از آن تخفیف کردند وگفتند «کم » بعد از آن معرب گردانیدند و گفتند قم . (تاریخ قم ص 25). || جمه ای که در جنگ پوشند. (ناظم الاطباء). نیم تنه ای از زره . (از اشتینگاس ).دهخدا
«بر بساطي كه بساطي نيست

در درون كومه‌ي تاريك من كه ذره‌اي با آن نشاط نيست

و جدار دنده‌هاي ني به ديوار اطاقم دارد از خشكيش مي‌تركد»(نیما)

کرگه= جرگه،گروه  چهارنفره دروگر گندم. اعضای کرگه:مالاغانچی(دروکننده با شامیل) ،تاپلچی(جمع کننده با چنگک)،خؤرومچی(گلوله کننده)،دئمئرخچی(کسی که سنبولهای مانده را دیمریخ زند). ساجدی
(جَ گِ) (اِ.) 1 - گروه ، دسته ، عده ای از مردم . 2 - نوعی شکار که در آن صید را سواره و پیاده در میان گرفته ، صید کنند.(معین)

کؤرک=(تر):پارو.(ساجدی)
کؤل=(تر):بوته.(ساجدی)
حیدربابا، کهلیکلرون اوچاندا

کول دیبیندن دوشان قالخیب قاچاندا

باخچالارون چیچک له نیب آچاندا

بیزدن ده بیر ممکن اولسا یادایله

آچیلمایان اؤرکلی شاد ایله(شهریار)

که ی کی=(تر):چکش.(ساجدی)

کیکیک که=(تر):صمغ در خت زرد آلو و......کهربا.(ساجدی) 

##################################

 

گؤنده=(تر):گلوله دایره ای خمیر.(ساجدی)
گؤداز=: گداز،سوختن، مجازا مرگ،کشته شدن.
ضرب المثل ترکی 159
گؤداز وئرمک.
کنایه از به سوی مرگ فرستادن.
.(ساجدی)
گؤروم=(تر): ظرف آب پلاستیکی.گیوم هم گویند.(ساجدی)
گیله=(آذ):1-دانه انگور2-مردمک چشم (ساجدی)
تکس:آن دانه اندرونی باشد از دانه انگور...غژم یک دانه انگور باشد که به آذرباذکان کله یاگله خوانند. در گرینگانی دانه وحبه انگور.(صادق کیا،آذریگان،38 نقل از لغت فرس اسدی،نسخه دستنویس)
ضرب المثل ترکی 170
گؤزومین گیله سی.
کنایه از بسیار عزیز بودن.(ساجدی)

گنج=1-دختر باکره.در باکو دختر را گنج گویند2-گنجینه(ساجدی)
گیروانگا=(روس):یک نوع قفل بزرگ روسی را می گفتند(ساجدی)
گیروانکه

( اسم ) مقدار وزن معادل یک فونت روسی برابر با ٠/۴۱٠ کیلو گرام . توضیح کلم. گیروانکه در روسی مستعمل نیست و بجای آن فونت بکار میرود .(آنلاین آبادیس)
گییوه=گریوه:(آذ)1-گردنه،راه گردنه رو. 2-نام گردنه ای در نرسیده به یکانعلیا.3-در زنوز هم قبل از اینکه جاده جدید احداث شود دوتا راه قدیم بود که یکی را تورپاق گییوه(گریوه خاکی) ودیگری را داش گییوه (گریوه سنگ لاخ)می گفتند.(ساجدی)

گریوه . [ گ َ / گ ِ ری وَ / وِ ] (اِ) پهلوی ، گریو [ گردن ، پشت گردن ] اوستا، گریوا (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کوه پست و پشته ٔ بلند را گویند. (برهان ). کوه کوچک . (آنندراج ). زمین بلند و پشته ٔ خاکی که باران آن را رخنه کرده بزیر آمده باشد. (برهان ) :
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد.
نظامی .

کآهن تیز آن گریوه ٔ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ .
نظامی .

همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه ٔ سنگی .
نظامی .

روی صحرا بزیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه ٔ گور.
نظامی .

چون باز پرنده بر گریوه
چون باد رونده بر تریوه .
لطیفی .

تو یقین دان که هر که بد عمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است .
مکتبی .

دیده اند از پس گریوه ٔ غیب
رب خود را بدیده ٔ لاریب .
اوحدی .

رهایی را نشاید هیچ تدبیر
گریوه پست و سیلاب آسمان گیر.
امیرخسرودهلوی .

|| عَقَبَه . (تفلیسی ) (ترجمان القرآن ). گردنه : چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن . از این آب آن شهر غرق شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). و از آنجا «مرغزار رون » تا به گریوه ٔ مایین بگذرند راه مخوف باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
صف زنده پیلان به یک جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه .
نظامی .

و محمد خوارزمشاه بقصد قلع این خاندان لشکری بزرگ آورد و در گریوه ٔ اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شده و اکثر لشکر او تلف شد. (جامعالتواریخ رشیدی ).
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری .
حافظ.

گریوه:عقبه،وبه زبان آذرباذکانی کریوه/گریوه گویند.
گریوه به همان معنی در فارسی بکاررفته چون ریشه آن روشن است تنها به این نکته بسنده می شود که در هرزنی <گیری> ودر ارزینی وکلاسوری وکرینگانی <گری> هنوز به معنی گردن بکار می رود.(صادق کیا،  آذریگان 41)
گؤزگؤ=(تر):آیینه.(ساجدی)
گؤودوش=ر.ک.جؤودوش.
گؤیجه=(تر):آلوچه کال(ساجدی)

گؤن=(تر)1-خورشید2-روز.(ساجدی)
گؤورچین= (تر):کبوتر(ساجدی)
گؤپه=(تر): گوپک، سگ.گوپه اوغلی:پدر سگ، در مقام دلسوزی به کودکان معنی مثبت با ایهام تضاد دارد.(ساجدی)

گؤگوت=گوگرد(گِ) [ په . ] (اِ.) عنصری با علامت شیمیایی S ، جامد و زردرنگ و قابل اشتعال ، معادن آن بیشتر نزدیک کوه های آتشفشان است ، در صنعت کبریت سازی مصرف زیاد دارد.(معین)
گؤران= گؤر،گبر:(معر): در آذربایجان گؤوور،گاوور نیز تلفظ گردد ریشه اش کافر است.(ساجدی)

گبر. [ گ َ ] (ص ، اِ) مغ.(جهانگیری ). آتش پرست . (برهان ) (انجمن آرا). مجوس . زرتشتی به دین : هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران . (منتهی الارب ). بعقیده ٔ پورداود گبر از لغت آرامی هم ریشه ٔ «کافر» عربی مشتق است و امروزه در ترکیه (گور) گویندو آن اصلاً بمعنی مطلق مشرک و بیرون از دین (جددین ) است ولی در ایران اسلامی به زرتشتیان اطلاق شده و معناً در این استعمال نوعی استخفاف بکار رفته است . این واژه با فقه اللغه که برخی از پارسیان در اینمورد بکارمیبرند و آن را ریشه ٔ گبران «هوزوارش » و بمعنی «مرد» دانند هیچگونه ارتباطی ندارد. علاوه بر این اطلاق ، در آغاز برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند و «گبرک » و دین زرتشت را دین «گبرکی » میگفتند فردوسی راست [ از زبان مسیحیان ] :
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و است .
عنصری گوید :
تو مرد دینی این رسم رسم گبران است
روا نداری بر دین گبرکان رفتن ...... (دهخدا)

گؤل=(تر): برکه.
گؤمؤراه=[ گمراه؟]: در ترکی بهبودی،صحت.(ساجدی)
گئال= کال.
گه ون= (تر):قالقان.
گؤنی=(تر): شمال.
گؤکز=(تر): گل +قیز:دختر گل.اسم خاص زن.(ساجدی)
گؤلان= مخفف گل آفرین.اسم خاص زن.(ساجدی)
گؤبؤت=(تر):ضخیم.
گؤلنبر= گل عنبر.اسم خاص.نام روستایی در ورزقان.(ساجدی)
گؤت آتان=(تر): پرنده ای شبیه گنجشک که مرتب دم تکان می دهد.(ساجدی)
گؤورچین=(تر):کبوتر.
گؤزه=(تر):آغاز چشمه،عموما چشمه.(ساجدی)
گؤل له= گلوله.
گلن گئدن=اصطلاح نظامی که اسلحه را مسلح می کند.(ساجدی)
گؤلبسر=خیار.در باکو نیز گؤلبسر گویند.(ساجدی) 

گؤیچک=(تر):زیبا.(ساجدی)
گؤزر=(تر):1-پس ماند کاه ویونجه در آنور حیوانات که معمولا به خر دهند تا بخورد، نیشخورد.2-مجازا به معنی خر ونادان در یکانات.(سج)
گرده=(فا):گرد+ه:1-دانه ریز گل2-نوعی ماده درعسل که ازگرده گل زنبور برمی دارد بسیار مقوی وگران قیمت است وحکم دارویی دارد.3- نوعی نان که گردو ضخیم است.(ساجدی)
۱. گردمانند؛ شبیه گرد.
۲. (زیست‌شناسی) سلول‌های نر گیاه؛ دانه‌های ریز که در بساک گیاه وجود دارد؛ گرد نرِ گل.(معین)

گئون=(تر):چرم.(ساجدی)

گوشه مک=(تر):بافتح اول وسوم از گشن به معنی فحل جوینده.بعضی از حیوانات ازجمله خر سالی یکبار ازلحاظ جنسی داغ می شود وبا دیدن نر شروع به نشخوار می کند ونیز گوسفند روز می چرد ودر وقت استراحت  نشخوار می کند در تر کی گوشه مک گویند.احتمالا کیشنه مک که صدای اسب را گویند ازریشه گشن باشد.(ساجدی)

وج . [ گ َ / گ َ ش َ ] (ص ) محمد معین در حاشیه ٔ برهان ذیل همین کلمه نوشته اند: در اوستا ارشن و در پهلوی گوشن یا وشن به معنی نر و مردانه آمده و در فارسی نیز گشن به ضم اول و سکون دوم به همین معنی است ، اما گشن وکشن (با حرکات مختلف ) را به معنی بسیار و انبوه نیزگرفته اند. در این بیت به کسر دوم آمده :
سوی رود با کاروان گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن .

ابوشکور بلخی .

و در این بیت نیز حرف دوم متحرک است :
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ .

دقیقی طوسی (گشتاسب نامه ).

بعقیده ٔ محققان این کلمات بهر دو معنی ازیک ریشه میباشند و اصلاً بمعنی نر و فحل و مجازاً بمعنی بسیار، انبوه و فراوان استعمال شده . این بیت ابوشکور بلخی مؤید آن است که بمعنی دوم هم در اصل به سکون دوم بوده و بضرورت شعر متحرک آورده اند :
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون .
رجوع به مزدیسنا تألیف معین ص 334، برگزیده ٔ شعر تألیف معین ج 1 ص 27 شود». بسیار و انبوه باشد. (از برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ). انبوه بود از لشکر و قافله و مال و شاخ درخت و بیشه و آنچه بدین ماند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
وز آن پس گرفتندش [ گیو را ] اندر میان
چنان لشکری گشن شیری ژیان .

فردوسی .......دهخدا

##################################

ل
لاغار=(؟).سخن چین،پست.(ساجدی)
لامپا=ازریشه لامپ،چراغ نفتی قدیم.(ساجدی)
لامپ . (فرانسوی ، اِ) قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله ای در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله ای از آبگینه دارد که شعله رااحاطه کند. لامپا. || لامپ الکتریک ، حبابی از آبگینه خالی از هوا یا محتوی گازی ر...
لم=جایی که در گوشه اتاق با تخته درست کنند وخرت پرتها را در آن نهند.انباری.(ساجدی)
لم . [ ل َم م ] (ع مص ) فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب ). گرد کردن . (تاج المصادر). جمع آوردن با هم . (ترجمان القرآن ). || نیکو گردانیدن .......(دهخدا)
ل  ل= [بافتح هردو]له له(تر): بی فرزند،عقیم.  پدران ناراضی از پسر درنفرین پسر می گفتند له له ازدنیا بری.(ساجدی)
لل له=[فتح اول،سکون دوم فتح سوم](تر): مربی

لله . [ ل َ ل َ / ل ِ ] (اِ) (مأخوذ از کلمه ٔ لالا) مربی ِ مرد طفلی از اطفال اعیان .مقابل دده که زن است . لالا. پرستار کودک . حاضن : مگر شاه با لله اش بازی میکند؟ مگر بازی شاه با لله است ؟(دهخدا)
لم یزرع=(عر):کویر،بیابان خشک،
لمبه لم= (فا):لبالب،پر.
لبپر=(فا):لب+پر ازپریدن:شکسته شدن گوشه ظروف شیشه وچینی.
لع ین= (تر):لعین، سینی بزرگ.(ساجدی)
لوزح= [؟]:کسی که ثبات شخصیت ندارد. به هر کسی وطرفی تمایل پیدا می کند.(ساجدی)
لانقیرداماق= اسم صوت، صدای سیل.(ساجدی)

لؤولووا=لولبا،ابزار آهنی اتصال دهنده در به چهارچوب.(ساجدی)
لولا. [ ل َ / ل ُ ] (اِ) لولب آهنی که وسیله ٔ اتصال لنگرهای در به چهارچوب و گشاد و بند در است .
- لولای توهمی ؛ نوعی از لولا که جفتهااز یکدیگر جدا نگردند.
- لولای چاکدار ؛ نوعی لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا گردد. مقابل لولای درنیا و لولای توهمی .
- لولای درنیا ؛ نوعی از لولا که دو قسمت متحرک آن از یکدیگر جدا نشود.(دهخدا)

لاابالی=(عر): فرد بی مسؤلیت،سربه هوا،(س)
(اُ) [ ع . ] (ص مر.) در فارسی به معنای سهل انگار، بی قید. در عربی متکلم وحده از فعل مضارع (باک ندارم ).(معین)

لؤر=آب پنیر را جوشانند وبعد از صافی بگذرانند ماده مانده لور می باشد.(ساجدی)

لور. (اِ) قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد. حالوم . شیراز. (سروری ). قسمت بسته شده ٔ شیر بریده . ماده ٔ پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند. محمدبن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: اجزاء دَسمة تختلط بلطیف الجبنیه عند انفصال ماءالجبن و ینفصل عنه بالغلیان ؟ (بحر الجواهر). ماده ٔ زفتی که از شیر بریده حاصل شود. شیر بسته . بریده ٔ شیر. ثُفل . (زمخشری ). شیر بریده و آن غیر پنیر است . دَلَمه ٔ شیر. کریز. کریس . (السامی ) : و از همه ٔ شیرینیها و از لور و شیر و دوغ پرهیز کنند و طعام از غوره و سماق وزرشک و انار دانگ باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نرم و نازک تری ز لور و پنیر
چرب و شیرین تری ز شکرو شیر
همچو سیماب کآوری در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت .

نظامی .
 

کدک وکشک نهاده ست و تغار لور و دوغ
قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار.

بسحاق اطعمه .

لاخشی=(تر): سست شدن چارچوب هروسیله. :لخشیدن

لخشیدن . [ ل َدَ ] (مص ) لغزیدن . شخشیدن . لیزیدن . لیز خوردن . سر خوردن . پای از پیش بدر رفتن و افتادن . (برهان ) : چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی ).
از تو بخشودن است و بخشیدن
از من افتادن است و لخشیدن .

سنائی .

جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.

نظامی .

بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب
ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن .

نظام قاری (دیوان البسه ص 103).

- امثال :
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن .
|| درخشیدن . اشتعال : گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. (تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397). لانها تتلظی ای تشتعل ؛ برای آنکه لخشد. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397).دهخدا

لچک/نچک=(تر):روسری.(ساجدی)
ل له=(تر): عقیم،بی فرزند.
ضرب المثل ترکی 143
له له گئده سن.
کنایه از عقیم وبی فرزند بمیری(ساجدی)
لزگی=(فا):لرزه.
ضرب المثل ترکی 287
جانیم لزگییه دوشدی.
کنایه از ترسیدن.استرس ولرز گرفتن.(ساجدی)

##################################

مانقال= منقل.(ساجدی)
ماشا= ماشه.(ساجدی)
منگله=داس.(ساجدی)
مئریخ= لب شکافته مادزادی.(ساجدی)
مؤطؤروف= (عر):مطرب.(ساجدی)
مئخچا= میخچه پوست.(ساجدی)
مؤخور= خمار،ناراحت.(ساجدی)
مؤغار=(تر): زردآلو که بین کال ورسیده باشد.(ساجدی)
مؤنقوول=(تر):کسی که به خاطر شکاف مادرزادی لب نتواند خوب حرف بزند.(ساجدی)
میل دوزی= (تر):دشت میل در یکانات هم مرز خوی که جنگ ارامنه ومسلمانان در آن اتفاق افتاد.(ساجدی)

ماتیشگا=(روس):پنجره.در بناب مراغه استعمال داشت.(ساجدی)
مانجاناخ=(یونانی، رومی): به نظر عده ای در اصل ازریشه< میخنیک >گرفته شده. وعده ای می گویند فارسی ازریشه <من چه نیک> می باشد که اولی علمی تر است.1-در یکانات وسیله ای که علف ویونجه را خرد کنند2-سنگ انداز.(ساجدی)
منجنیق . [ م َ ج َ ] (معرب ، اِ) سنگ انداز. (دهار). فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنندو سنگ در آن کرده به طرف دشمن اندازند. معرب من چه نیک است . ج ، منجنیقات ، مجانق ، مجانیق . (منتهی الارب ). منجنوق . آلتی که بدان سنگ اندازند و آن معرب از «من چه نیک » فارسی است . (از اقرب الموارد). نوعی از فلاخن بزرگ که بر سر چوبی قوی تعبیه کنند و سنگهای کلان در آن نهاده بر دیوار قلعه زده دیوار می شکنند و این معرب من چه نیک است و الادر خاص عربی جیم و قاف در هیچ کلمه نیامده است چون در زمانه ٔ سابق آلت مذکور به جهت قلعه گیری کمال مفیدبود، لهذا تفاخراً به این اسم مسمی گشت بعد از آن معرب کردند. (غیاث ) (آنندراج ). فرهنگهای فارسی در ذیل منجنیک آرند: فلاخن بزرگی باشد که آن را بر سر چوب بلندی تعبیه نمایند و از بیرون ، دیوار قلعه را بدان ویران سازند و از درون قلعه خصم را از آمدن به پیش قلعه منع کنند و معرب آن منجنیق است . (فرهنگ جهانگیری ). به وزن و معنی منجنیق که معرب آن است و آن فلاخنی است بزرگ که بر سر چوب بلند نصب کنند و از بیرون قلعه را بدان ویران سازند و از درون خصمان از آمدن بازدارند. صاحب قاموس گفته که معنی منجنیک ، من چه نیک ، یعنی من چه نیکم برای کارهاو این خالی از تکلف نیست . (فرهنگ رشیدی ). بر وزن و معنی منجنیق است و منجنیق معرب منجنیک باشد و آن فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنند و سنگ و خاک و آتش در آن کرده به طرف دشمن اندازند. (برهان ).فارسی منجنیق است و منجنیق معرب و در اصل این لغت فارسی من چه نیکم بوده که به عربی ما اجودنی ترجمه آن است و آن آلت سنگ اندازی است . (آنندراج ). در قاموس آمده : منجنیک به معنی «من چه نیک »، یعنی من چه نیکم برای کارها. (فقه اللغه ٔ عامیانه ). اصل کلمه مصحف میخنیق از یونانی است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). آلتی بوده است برای انداختن سنگهای بزرگ به برج و باروی دشمن . دستگاهی جنگی که با آن سنگ و آتش به سوی دشمن می انداختند. منجلیق . خِطّار. کلکم . قِرا. بَلکَن . پیلوارافکن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی .

شهید بلخی .

بیاراست بر هر دری منجنیق
ز گردان روم آن که بد جاثلیق .

فردوسی .
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار.

سعدی .

از منجنیق دهر شود عاقبت خراب
بنیاد این وجود گر از سنگ و آهن است .

همام تبریزی .

چه هر وجدی در فتح قلعه ٔ وجود بشری بمثابت منجنیقی است از عالم جذبه ٔ الهی نصب کرده . (مصباح الهدایه چ همایی ص 134).
گر منجنیق قهر به گردون روان کند
گردد ز خاک پست تراین نیلگون حصار.

ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 107).

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار.

عرفی .
ماوال= توالت،چاه توالت.در فرهنگ لغات پیدا نشد.(ساجدی)
مژمئین=(فا):مجمعین،سینی بزرگی که بشقابهای حاوی غذارا در آن نهند.درفرهنگ. لغات بااین معنی نیست بلکه به معنی اجتماع و....ثبت شده.(ساجدی)
مئجوور=(عر):مجاور:درترکی نگهبان وخدمه مسجد.(ساجدی)
(مُ وِ) [ ع . ] (اِفا.) همسایه ، همجوار، در کنار دیگری ، کسی که به قصد ثواب در کنار یک بنای مقدس اقامت می کند.(معین)
مستاراخ=(عر):مستراح،توالت.
مسمار=(عر):میخ بزرگ،میخ آهنین.
مویز=دانه های خشک شده انگور
موشاطا=مشاطه.
(مَ شّ طِ) [ ع . مشاطة ] (ص .) آرایش کنندة زن ، آرایشگر.(معین)
ایذن وئر توی گئجه‌سی من ده سنه دایه‌گلیم

ال قاتاندا سنه مشاطّه تماشایه گلیم (شهریار،کلیات ترکی)
موشدولوق=(تر):مژدگانی،ظاهرا موشدولوق ازریشه مژددهخدااست.(ساجدی)

ماجؤر=(روس):ماژور،در یکانات به عنوان لقب بکار می رفت.مثلا ماجور میرحسین.(ساجدی)
مفرج=(عر):مفرش،روفرشی که روی کرسی می انداختند.(ساجدی)
(مَ رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند. 2 - جای فرش کردن .(معین)
مرت=[کسراول،فتح دوم](عر):مراث=میراث،ماترک.(ساجدی)
مهره دو وار=دیواری که فقط باخشت محکم بصورت قطعه قطعه ومهره ای می ساختند وبایک ماله مخصوص صاف می کردند. درشمال چینه گویند(ساجدی)
درده بالادست چینه ها کوتاه است.(سهراب سپهری)
موردار=مردار.
مه کی=(تر):مکی=یارو.دریکانکهریز رمز برای فرد مورد نظر.(ساجدی)

میاعات= (فا)مراعات.
محاربه=(عر):جنگ

مؤنجوق=منجوق.(؟)به نظرم ترکی است در آذربایجان هنوز رایج است به معنی چیزی تزئینی سوراخ کوجک که در تابلوبافی بکار می رود ونیز دانه هایی از سنگ قیمتی مثل دانه تسبیح که قدیم گردنبند در ست می کردند.(ساجدی)

منجوق . [ م َ / م ُ ] (اِ) ماهچه ٔ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی ، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است . (فرهنگ رشیدی ). ماهچه ٔ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است . و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث ) (آنندراج ). ماهچه ٔ علم را گویند. (برهان ). گوی و قبه و ماهیچه ٔ زرنگار علم و رایت . (ناظم الاطباء). کاظم قدری ، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت «منجوق » و به معنی قسمی علم وارد شده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ماهچه ٔ علم :
سر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر منجوق و زرین سپر.

اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327).

ای برده علامت به رخ خوب و به قامت
شد ریش تو ماننده ٔ منجوق علامت .

دهقان علی شطرنجی .

از بهر تو می طرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام .

خاقانی .

گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم .

خاقانی .

ز موج خون که بر می شد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق .

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162).

چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.

نظامی .........(دهخدا)
میتقال=متقال . [ م ِ ](اِ) پارچه ٔ پنبئین سفید ناکرده که مثقالی نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچه ٔ نخی که امروز متقال گویند و آن قماشی نزدیک به کرباس است . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). پارچه ٔ سفید شبیه به کرباس و لطیف تر از آن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به متقالی شود.
ماما=مامان،مادر،قابله.(ساجدی)

حضرت ماما(ماما عصمت) را برزگری بوده که به امر زراعت قیام واقدام می نمود.....(روضات الجنان، دفتر دوم،50)

ماما. (اِ) مادر. (ناظم الاطباء). مادر. ام . والده . زن که کودکی یا کودکانی زاده است . در زبان اطفال ، نه نه . مامان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف دورویه چالاک زدی .
(منسوب به رودکی از احوال و اشعار ج 3 ص 1046).
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش ماما و بادریسه و دوک .

سنائی .

هست مامات اسب و باباخر
تو مشو تر چو خوانمت استر.

سنائی .

هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند.

خاقانی .

گفت ماما درست شد دستم
چوگل از دست دیگران رستم .

نظامی .

و رجوع به مامان شود.
|| قابله . باراج . ژم . ماماچه . (ناظم الاطباء). آنکه زن حامله را در هنگام زادن یاری کند و بچه ٔ او را بگیرد. طبیب گونه ای که مواظب سلامت زائو و بچه ٔ اوست گاه زادن و چند روز پس از آن . مام ناف . پازاج . پیشدار. قابله . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
ماما آورده را مرده شو می برد . نظیر: العادة طبیعة ثانیة. با شیر اندرون شده با جان بدر شود. (امثال و حکم ج 3 ص 1394 وج 1 ص 257).
ماما که دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید . نظیر: خانه ای را که دو کدبانوست خاک تازانوست ، آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه . (امثال و حکم ج 3 ص 1392 و ج 1 ص 2).

مرزنجوش=(اسم) [پهلوی: marzangos] ‹مرزنجوش› (زیست‌شناسی) گیاهی خوش‌بو از خانوادۀ نعناع با گل‌های سفید که مصرف دارویی دارد؛ مرزه‌گوش؛ گوش موش؛ اناغالس؛ انجرک.(عمید)
مئزیراق=هول،در لهجه تبریز مازالاخ،چیزی شبیه فرفره چوبی یا شاغول بنایی که کودکان با آن بازی می کردند.(ساجدی)
مازالاخ= مازی،موزی، فرفره چوبی،شبیه شاغول،میزیراخ،هل.(ساجدی)
مؤزآلان=(تر):کرمی که در زیرپوست گاو رود وآن بی قرار وفراری نماید.گویند موز آلیب یعنی فراری شده.(ساجدی)
مهلم=مرهم= مثال در ترکی:سینه مهلمی.(ساجدی)
(مَ هَ) (اِ.) هر دارویی که روی زخم بگذارند تا بهبود یابد. ج . مراهم .(معین)
مشرف=(عر):تشریف آوردن.(ساجدی)
مؤندار=مردار.

مردار. [ م ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لاشه ٔ مرده . لاشه و جسد حیوانی که ذبح نشده مرده است و در شرع نجس است و خوردن گوشت آن جایز نیست . جیفه . لاش . لش :...............

جغد را گفت خانه ات در خرابه باد و خورشت مردار باد. (قصص الانبیاء ص 173).

هر که او بددل است و بدکار است
گر چه زنده ست کم ز مردار است .

سنائی .

چون لیقه ٔ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش .

خاقانی .

گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 904).دهخدا

مغنه=مقنعه

مقنعه . [ م ِ ن َ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) به معنی دامنی است . (جهانگیری ). || چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث ). باشامه . واشامه . دامک . ربوسه . ربوشه . سراویزه . گواشمه . ورپوشه . ورپوشنه . چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک . چارقد. نصیف . معجر. روسری . دامنک . دامنی . مِقنَع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.

منوچهری .

هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعه ٔ سبزی بر روی خویش داشتی . (تاریخ بخارا ص 86).
رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقاله ٔ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت : راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقاله ٔ نظامی ص 96).
او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50).
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعه ٔ عید بر سرش .

خاقانی .

زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم .

خاقانی .

از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده .

خاقانی .

نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است .

ظهیر فاریابی .

هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک
کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است .

ظهیر فاریابی .

جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند،مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315).
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم .

نظامی .

پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی .

نظامی .

گوشه ٔ مقنعه ٔ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67).
مقنعه و حله ٔ عروسانه نکو
کنگ امرد را بپوشانید او.

مولوی (مثنوی چ خاور ص 356).

مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد.

نظام قاری (دیوان البسه ص 78).

زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه . (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به ماده ٔ قبل و مِقنَع شود.دهخدا

ماتاح=متاع(مَ) [ ع . ] (اِ.) اسباب ، کالا.(معین)
ضرب المثل ترکی 97
ماتاحین ماتاح اؤلونجا بازارین بازاز اولسون.
کنایه از مهم بودن بازار. ماتاح:متاع،کالا.
بازار از متاع مهمتره.بازار باید باشد تا کالا به فروش برود.(ساجدی)

متاع از مشتری یابد روایی
به دیده قدر گیرد روشنایی.(خمسه، 292)

مئلاخ=(تر):خوشه های انگور ردیف شده درنخ که برای نگهداری در جای خنکی آویزان می شود.(رضوی، ایل قاراپاپاق 160)
مالاغان=(تر):داس بزرگ.کلنتیر.(ساجدی)
مله=(آذ)[فتح اول، دوم]:نوعی حشره زهردار که نیش زند،شبیه ساس.(ساجدی)
انگن را تبارزه مله خوانند، بوی ناخوش دارد،(صادق کیا،آذریگان،24 نقل از نزهةالقلوب)

مئتیرت=(تر):کاسه سفالی بزرگ.(ساجدی)
مؤجوری/موجر=جعبه.(ساجدی)
مرمری=جارویی نرم.(ساجدی)

################################

نال بد=نال بند،نعل بند.(ساجدی)
نال بکی=(روس):زیری.بشقاب چایخوری.. ر.ک.ساماوار.(ساجدی)
نیگالای=(روس):نیکولای.1-نام سماوری که در کارخانه به همان نام منسوب به تزار روس نیکولای...ساخته وبه ایران وارد شد2- سکه واسکناس نیکولای(ساجدی)

ن

ناجاخ=نوعی تبرزین دوسر، یک طرف به طرف امد می برد طف دیگر به طول. وسیله تکه کردن چوب ودرخت.(ساجدی)
ناچخ . [ چ َ ] (اِ)تبرزین . || سنان و نیزه ٔ دوشاخه . پیکان دوشاخه . || نیزه . نیزه ٔ کوچک . صاحب برهان قاطع آرد: تبرزین را گویند و آن نوعی از تبر است که سپاهیان بر پهلوی زین اسب بندند و بعضی گویند سنانی است که سر آن دو شاخ باشد و نیزه ٔ کوچک را نیز گویند.(برهان قاطع). و دکتر معین نویسد: سانسکریت «ناشَک َ» ، مخرب ، نابوده کننده . منتقل کننده . (حاشیه ٔ برهان ص 2088). مؤلف آنندراج و نیز صاحب انجمن آرای ناصری با نقل معنی اول برهان قاطع،آورده اند: و آن حربه ای است دسته دار که در پهلوی زین اسب بندند و بدین سبب تبرزین گویند و تبر نیز از آن بزرگتر است که بدان درخت اندازند و چوب شکنند. و مؤلف فرهنگ نظام آرد: تبرزین که قسمی از تبر است ... رشیدی گوید «نجک و نجق نیز گویند. بعضی گفته اند نیزه ٔدو شاخه و نیزه ٔ خورد [ ظ: خرد ]». سراج [ اللغات ]گوید «بعضی به معنی نیزه ٔ دو شاخه چون ژوبین و بعضی ژوبین گفته اند و این خطاست . سوزنی گوید :
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق ژوبین سازد ز ماه نو ناچخ ».
مقصود مؤلف سراج اللغات این است که اگر ناچخ را مترادف ژوبین بگیریم در شعر سوزنی نباید هر دو بیاید. در سنسکریت «ناشک » به معنی تباه کننده است که صفت ناچخ است . (فرهنگ نظام ). مؤلف غیاث اللغات با نقل از سروری و رشیدی و برهان قاطع و کشف اللغات معنی «نیزه ٔ کوچک » را برای ناچخ اختیارکرده است و در شمس اللغات : «تبرزین و نیزه ٔ خورد [ خرد ]» نوشته است . صاحب صحاح الفرس ، نقل این بیت :
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ .
در معنی ناچخ نوشته است ، «دورباش بود»(؟). و در فرهنگ اوبهی آمده است : «ناجخ ، سنانی باشدکه سر او را ده سوراخ بود مانند زوبین ». و ناظم الاطباء هر سه معنی : «تبرزین . پیکان دو شاخه . نیزه ٔ کوچک » را نقل کرده است . (فرهنگ نفیسی ). در ابیات زیرین بیشتر به معنی اول آمده است و کمتر بمعانی دوم و سوم :
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی .

منوچهری .

ناچاق=(ف):نا منفی ساز+چاق:مریضی طولانی واگیر.ناچاخ افتادن:در ترکی به مریضی طولانی که زیاد می مردند.(ساجدی)
ناچاق . (ص مرکب ) ناخوش . بیمار. لاغر. (ناظم الاطباء). مریض و علیل و بیمار. آن که چاق و سلامت نیست . ناتندرست . نحیف . مقابل چاق . و نیز رجوع به متن و حاشیه ٔ ص 2423 برهان چ معین شود.

نیمچه=نیم +چه: در یکانات مطلقا بشقاب.مترادف نیمچه و بشقاب.(ساجدی)
نیمچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) جامه ٔ کوتاه . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان قاطع). بالاپوش کوتاه . (برهان قاطع) (آنندراج ) : بیشتر اوقات قبای زندنیجی پوشیدی یا عتابی ساده و نیمچه پوستین بره داشتی . (راحةالصدور). || شمشیر کوتاه . (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (برهان قاطع) : صدف مغفر بر سر نهاد نهنگ نیمچه بکشید . (جوامعالحکایات از فرهنگ فارسی معین ).
سبزه گر نیمچه بر آب زند باکی نیست
کآب را روز و شب ازباد زره بر بدن است .

مجیر (از آنندراج ).

چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسرو است سوار.

مجیر (دیوان ص 99).

|| تفنگ کوتاه . (رشیدی ) (برهان قاطع) (جهانگیری ) (آنندراج ). || جوجه ٔ تازه از تخم درآمده . (فرهنگ فارسی معین ). جوجه ٔ چندروزه . جوجه ٔ مرغ کوچک . || در تداول جنوب ایران (کرمان و سیرجان )، کوزه ٔ کوچک . || (ص ) نه خرد و نه بزرگ . (یادداشت مؤلف ). هنوز به کمال نرسیده . نه کامل . نه به حد کمال : نیمچه دختر. نیمچه پسر. نیمچه مرد. نیمچه جوان . نیمچه پیر. نیمچه صدراعظم . (یادداشت مؤلف ). || کوچک . خرد: نیمچه بشقاب . نیمچه دوری . نیمچه قرابه .(دهخدا)
نیم داش= نیم+داشت:مستعمل،کهنه،کارکرده(ساجدی)
نیم داشت . (ن مف مرکب ) نیمدار. مستعمل . نمداشت . نیز رجوع به نمداشت شود : اتابک سلغرشاه قصب مصری به مجدالدین داد... مگر نیمداشت بود او را خوش نیامد. (لطایف عبید زاکانی ).دهخدا
نفه دن دوشمک= (تر):نفه یعنی جان. کنایه از خسته شدن.(ساجدی)
نوشادر=ملح بوتیه....(دهخدا)
 نشادر چیست ؟ برای استفاده باید با ماهیت و خواص آن آشنا بود و همچنین به عوارض و مضرات آن آگاهی کامل داشت . این ماده در دو گرید خوراکی و صنعتی موجود می باشد. از کاربردهای عمده آن می توان به استفاده در تولید کودهای شیمیایی ، ساخت الکترولیت خشک ، در جوشکاری و لحیم کاری جهت پاک سازی اکسید فلزات، تولید داروهای سرما خوردگی و همچنین برای جلوگیری از تشکیل سنگ ادرار در اسب ، گاو و بز اشاره کرد.(اینترنت)

نیشکؤت=(فا):نیش خورد،پس ماند علوفه در آخور.(ساجدی)
نوشابه= [نوش+ آب+ ه](فا):1- آب گوارا،شربت2-اسم ملکه بردع. (ساجدی)

نوشابه . [ ب َ/ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب گوارا. (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). آب خوشگوار. (فرهنگ خطی ). شربت :
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشابه گردی .
نظامی (از انجمن آرا).

|| آب حیات . (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ). ماءالحیوة. (فرهنگ خطی ). || مشروب . (لغات فرهنگستان ).مسکر مایع، هرچه باشد. (یادداشت مؤلف ).
- نوشابه ٔ الکلی ؛ مشروب . مشروب الکلی ، اعم از آبجو، عرق ، ودکا، شراب ، کنیاک و غیره .
- نوشابه ٔ غیرالکلی ؛ شربت و مایع خوش گواری که در آن الکل نباشد.

نوشابه . [ ب َ ] (اِخ )نام زنی است که پادشاه ملک بردع بوده . (برهان قاطع)(از رشیدی ) (از غیاث اللغات ) (از جهانگیری ). نام ملکه ٔ بردع که سکندر به لباس رسولان پیش او رفته بود . (از آنندراج ). رجوع به اسکندرنامه ٔ نظامی و نیز رجوع به بردع شود :
برآراست نوشابه درگاه را
به زر درگرفت آهنین راه را.
نظامی .

چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
به نوشابه ٔ بردع آورد رای .
نظامی .(دهخدا)

نؤو= ناو:آبیاری زمین در اول پاییز وآخر شهریور جهت شخم زدن برای کشت گندم را نؤو کردن یا ناو کردن گویند.دره وقایق رانیز ناو گویند..(ساجدی)ناو. (اِ) کشتی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). جهاز کوچک . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جهاز. (منتهی الارب ). سفینه . زورق . (ناظم الاطباء). جاریه . فُلک : امیر کشتی ها خواست ناوی ده بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 516). || هر چیز دراز میان خالی . (برهان قاطع). هر چیز دراز را گویند که میان آن گو باشد، یعنی تهی وخالی . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). هر چیز دراز میان خالی که یک طرف آن باز باشد. (ناظم الاطباء). بطریق استعاره هر چیز طولانی که میان آن گو باشد. (جهانگیری ). || جوی آب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). جوی . نهر. مجرای آب . آبگیر. (ناظم الاطباء) :
گذشته به ناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو.

ابن یمین .

|| ناودان بام خانه . (برهان قاطع). ممر آب که از سفال سازند و به یکدیگر وصل کنند که آب در آن جاری شود و جائی که در آن گذارندناودان گویند و آن را ناویدان نیز گویند. (آنندراج )(انجمن آرا). میزاب و ناودان بام خانه که آب باران از آن روان می گردد. (ناظم الاطباء). || رخنه . سوراخ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || چوبی که بدان خمیر نان را پهن می کنند. (ناظم الاطباء). || وادی . دره . دره ای که رودی از میان آن بگذرد. بستر رود. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303): بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است ، قریب هزار ناو هست پرآب وعلف که هر یکی لشکری را تمام باشد. (چهارمقاله ص 31). || رودخانه ای که از میان دشت یا دو کوه بگذرد. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303). رجوع به شاهد قبلی شود. || بسته ٔ [ ظ: تشته ٔ ] چوبین . ناوه . (اوبهی ). رجوع به ناوک و ناوه شود. || آنچه گندم بدان از دول به گلوی آسیا ریزد. (برهان قاطع). آنچه گندم بدان از دول در آسیا رود. (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از سروری ) (از انجمن آرا). ناوک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزد. (ناظم الاطباء) :
از برای دو سیر روغن گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو.

سنائی .

|| چوب میان خالی کرده که در بعضی مواضع آب از آن به چرخ آسیا خورد و به گردش آرد. (برهان قاطع). چوب کاواک که در بعضی مواضع آب از آن به تنوره ٔآسیا ریزد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا میریزد و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء) :
در تحیر طفل می زد دست و پا
آب می بردش به ناو آسیا.

عطار (از آنندراج و انجمن آرا).

باورد بسان آسیائی است
چرخش همه غصه است و غم ناو.

باباسودائی .

|| شیاری که در پشت آدمی و کفل اسب می باشد و نیز شیاری که در روی گندم و در روی خسته ٔ خرما موجود است . (ناظم الاطباء). چوبک پشت . (فرهنگ رشیدی از سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چوبکی [ظاهراً: جویکی ] که در میان پشت آدمی و کفل و سرین اسب فربه و دانه ٔ گندم و خسته ٔ خرما می باشد. (برهان قاطع). || ناو کفل ؛ فاصله که میان هر دو کفل باشد از جهت فربهی . (آنندراج ). || تابه . || دیگ . دیگچه . (ناظم الاطباء). || به معنی خرام هم به نظر آمده است که رفتاری از روی ناز باشد. (برهان قاطع). رجوع به ناویدن شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خرام و رفتار از روی ناز. (ناظم الاطباء). || کشتی جنگی به معنی اعم . (لغات فرهنگستان ). رجوع به ناو جنگی و نبردناو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی ) در اصطلاح گیاه شناسی ،دو گلبرگ کوچک متصل به هم را ناو گویند: در گلهای تیره ٔ نخود جام از پنج گلبرگ آزاد و غیرمنظم تشکیل یافته است که هر یک از آنها به اسامی مخصوص نامیده می شوند، یکی از آنها را که از سایر گلبرگها درشت تر است درفش و دو گلبرگ طرفین را بال و دو گلبرگ دیگر را که غالباً به یکدیگر متصل می باشد و شبیه قایق است ناو نامند. در لوبیا این دو ناو به یکدیگر پیچیده شده و حلزونی شکل به نظر می رسند. (گیاه شناسی)دهخدا

نؤودان=ناو+دان پسوند.ناودان.

نشید=بلندی آواز.در مکتبهای غیردولتی قدیم این شعر را آموزش می دادند که نشید در ان هست :
دمت علم ای خروس 
نوکت قلم ای خروس
صبح نشید چیخالی
............(ساجدی)
نشید. [ ن َ ] (ع اِ) بلندی آواز. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). بلند کردن آواز. (شرح قاموس از حاشیه ٔ برهان ). رفعالصوت . (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || شعر در جواب خوانده شده . (منتهی الارب ). شعر در جواب شعر خوانده شده . (ناظم الاطباء). شعری که در جواب با هم خوانده باشند. (شرح قاموس از حاشیه ٔ برهان ). شعر متناشد بین قوم . (متن اللغة) (اقرب الموارد). نشیدة. انشود. (المنجد). ج ، نشائد .(دهخدا)

ناساز=(فا):نا پیشوند+ساز:بدحال،مریض.(ساجدی)
وگرباتو دم ناساز گیرم
چوفردوسی زمزذتباز گیرم.(خمسه نظامی. 129)
ناخؤش=(فا):نا پیشوند+خوش:مرض.(ساجدی)
نؤبار=نوبر:(نُ بَ) (اِمر.) 1 - میوة نورس . 2 - هرچیز که تازه پدید آمده .(معین)
ناخونک=ناخنک:( ~ . زَ دَ)(مص م .) (عا.) 1 - اندکی از چیزی را برداشتن . 2 - برداشتن خوراکی های دکان (بقالی ، عطاری و غیره ) و خوردن آن ها بدون پرداخت وجه .(معین)
نابات=نبات:(نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - شکر بلور شده ، قند. 2 - روییدنی ، گیاه . ج . نباتات .(معین)

نئرخ=نرخ:
نرخ . [ ن ِ ] (اِ) قیمت و بهای جنس . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است . (از فرهنگ نظام ). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است . (لغات فرهنگستان ). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت . ارزش . ثمن :
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست .

فردوسی .

اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست . (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306).
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم .

ناصرخسرو.......دهخدا

نسق=(عر):زمینی که رعیت با در خت کاری ویا... تصاحب کند.(ساجدی)
(نَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - نظم دادن ، مرتب کردن . 2 - به رشتة نظم کشیدن .(معین)
نهره=[کسر ن فتح ر](تر):مشک چوبی به شکل بشکه برای به هم زنی ماست. تؤلوخ.(ساجدی)
نؤیؤ=واحد سنجش 1200 گیلو گرم.واحد سنجش در ترکی عبارت بود از:1-چرت 100 گرم.2-گیرونک 400 گرم 3-نویو 1200 کیلوگرم.4- پوط 16 گیلوگرو.5-چاناخ 12گیلوگرم 6- سومار 17 چاناخ.(ساجدی)
ناخئر=(تر):گله گاو.وچوپان ناخیر را ناخیرچی گویند.(ساجدی)
ناسئرقا=(تر):برانگارد.(ساجدی)

##################################

و:

والور=علاءالدین،چراغ پخت غذا نفتی.(ساجدی)
ورده نه=وردنه . [ وَ دَ ن َ / ن ِ ] (اِ) واردن . چوبک . شوبق [ معرب ] . تیرک . چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان ). تیر رشته بری . نفروج . (ناظم الاطباء). نغروج . (ناظم الاطباء). محلاج . مرقاق . (یادداشت مرحوم دهخدا). مطلمه . (یادداشت مؤلف ). نورد. (فرهنگ فارسی معین ). || چوبی که چرخ بر آن کنند و به عربی محور خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). چوبی که چرخ دور آن گردد. (فرهنگ فارسی معین ).

ور=[فتح وسکون ر]:1-بر:دربوستان کردو های خربزه وهندوانه و...را آمایش وآرایش دادن وبرودیواره را بالابردن تا خوب آبگیری کند ونم آب را نگه  دارد.(ساجدی)

ور. [ وَ ] (اِ) سبق و تخته ٔ اطفال که معلمان بدان تعلیم دهند چنانکه فلانی فلان چیز ور میدهد؛ یعنی تعلیم میدهدو درس میگوید. (آنندراج ) (برهان ). سبق و تخته ٔ درس کودکان . تخته ای که در مکتب های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم میدادند. سبق . (فرهنگ فارسی معین ).
- ور دادن ؛ درس و سبق دادن . (ناظم الاطباء).
|| کنار. ساحل . بر. (فرهنگ فارسی معین ) :
مگر عبره کنم شبهای بی حد
پس پشت افکنم شخهای بی مر
چو کشتی از شکم وز پنج دریا
برون آیم به پیشت خشک زین ور.
مسعودسعد (دیوان ص 196 از فرهنگ فارسی معین ).
وردست=ور+دست:وردنه کش، کمک ویاور نانوا وآشپز.(ساجدی)

وی یان=وریان: بسته ور.ر.کبسته ور(ساجدی) 

وریان=بسته ور.ن.ک:بسته ور
پاییزلامیش زمی یم، وریان منه نه گرک

دؤنرگه دؤندره جک ، دؤندیکجه وریانیمی(شهریار)

#################################

ه
هاماش= (تر):هم سفر، به نظرم حاماش درست باشد از حمایل.حتی اسم حمایل را حامان صدا می زدند.یا هم + آش:مجازا هم سفر. (ساجدی)
بودنیا بیر یول کیمی دیر بیز آخرت مسافری
کجاوده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا.(کلیات ترکی شهریار)
هامپا=(فا):هم+پا:مالک آب وزمین،  خرده مالک.کسی که در آب قنات یا زمینی و...پای مشترک دارد.(ساجدی)
هونگ= هاون، آسیاب کوچک مسی دستی.(ساجدی)
هپلوت=خواب آشفته،(ساجدی)
هنیک دیرمک= (تر):خسته شدن.(ساجدی)
همخانا=هم+خانه:مستأجر(ساجدی)
همسادا= همسایه.(ساجدی)
هندیل= وسیله ای که با چرخاندن آن موتور روشن می شود، استارت دستی.(ساجدی)
هوندور=(تر) بزرگ،بلند.(ساجدی)
هم کؤوشن=(تر):هم ولایتی.(ساجدی)

هره=  (په):بلندی، در آبیاری زمین جهت کشت جایی که آب نمی گرفت به آن هره می گفتیم که باید صاف می شد،ازریشه البرزاست.(ساجدی)
البرز. [ اَ ب ُ ] (اِخ ) در اوستا، هره بره زئیتی پهلوی هره برز یا هربورس مرکب از دو جزء: هر، بمعنی کوه و برز بمعنی بالا و بلند و بزرگ یعنی کوه بلند و مرتفع. در ادبیات پارسی «برزکوه » هم بمعنی البرز آمده و ترجمه ٔ تحت لفظ آنست . سلسله ٔ البرز از جبال طالقان تا دره ٔ هراز ممتد است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین نقل از یشت ها). در جغرافیای کیهان آمده است :...(دهخدا)
هاناجاری= مهاجر،به خانواده ای می گفتند که ازروسیه آمده ودر یکان کهریز ساکن شده بودند.هانجاری حسن،حسین. شاید ازریشه هنجار؟(ساجدی)

هیجایی=(فا):هرجایی:1-سخن چین دوره گرد، کسی که به هرجا می رود وخبر پراکنی می کند2-در هر جا باشنده:
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.(غ492،گنجور حافظ)(ساجدی)
هرجایی . [ هََ ] (ص نسبی ) چیزی که بر یک جا قرار نگیرد. (آنندراج ). || هر چه بر یک حال نماند: دل هرجایی . طبع هرجایی . (یادداشت به خط مؤلف ). هر کس یا هر چیزی که تلون حال دارد و هر دم به سویی روی آورد : بیا تا رند هرجایی بباشیم سر غوغای رسوایی بباشیم . عطار. طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد من کرا جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست . سعدی . عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین . حافظ. یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی . حافظ. دلامباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود. حافظ. || روسپی . بدکاره . فاحشه . زن هرجایی که با هرکس بیاید. رجوع به ذیل لغت «هر» و نیز رجوع به هرجائی شود.(پارسی ویکی)

هش=(تر):باکسر اول: گاوآهن،جوت. اسم صوت برای راند گاوآهن.با ضم اول:اسم صوت برای راندن خر.(ساجدی)
هاییق=عقیق.(ساجدی)

#################################

 


 

ادامه نوشته

فرهنگ واژگان متروک قسمت سوم


د:
دانا=(تر):گوساله دوساله.(ساجدی)
داراخ= (تر):شانه، ومجارا هرچیز شبیه به ان مثل استخوان کف پا ووسیله حلاجی پشم گوسفند و..(ساجدی)

دارچین:(هن):پوست وپودردرخت دارچین که دررف چای و...مصرف کنند.(ساجدی)

دان اولدوزی=(تر):ستاره ای که نزدیک صبح طلوع می کند.(ساجدی)

دان اولدوزی ایستر چیخا گؤزیالواری چیخما

اؤ چیخماسادا اؤلدوزومین یوخدو چیخاری.

(شهریار،دیوان کلیات اشعارترکی،ص63)

ده نیز=(تر):دریا.(ساجدی)

داری=(تر):ارزن.ر.ک ؛جاد.آرپادان بوغدادان الیم اؤزولدیامود قالدی سنه داری خرمنی.(ساجدی)

گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیرسس

باتمیش قولاغیم گؤرنه دؤشورمک ده دی داری(همان،شهریار،ص63)

داوار=(عر):[از دور،گردنده]:مطلق گوسفند.(ساجدی)

دبه: درترکی مطلق ظرف.ر.ک.آفتافا(ساجدی)
دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) نام ظرفی است که از چرم خام سازند و در آن روغن و امثال آن کنند و مسافران با خود دارند. ظرفی معین و مقرر که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند. (آنندراج ). ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند.دبة. خنور. روغن . (منتهی الارب ). روغن دان چوبین بپوست گرفته . بطة. خام . خنوری که از پوست گاو وشتر برای روغن و جز آن کنند. بستوئی چوبین یا سفالین بپوست (به چرم ) گرفته که در آن روغن کنند و گاه برآن زنجیری و قلابی بود که در خانه به دیوار یا در راه بر ستور آویزند. بستوئی به پوست گرفته با دری چوبین برای روغن . کوزه که از چوب کنند و در آن روغن کنند. کوزه ٔ سفالین بچرم گرفته و غالباً با زنجیری که آنرا بر سقف یا ستور بدان آویزند و جای روغن است خواه روغن خوراکی و خواه روغن چراغ یعنی زیت :حاکم به چراغ از بس مستی

از دبه ٔ مزگت افکند روغن .ناصرخسرو.
عالمی پر شور و فریاد آمده است

جمله همچون دبه پر باد آمده است .عطار.
ای بیوک ابه و کیخای ده

دبه آوردم بیا روغن بده .مولوی .(دهخدا)

دده= (تر):پدر.ر.ک:بابا

دستارخوان:(فا): دسترخوان _دستار+خوان=دریکانات مطلق سفره. درزبان اردو هم مستعمل است.(ساجدی)

دستارخوان . [ دَ خوا / خا ] (اِ مرکب ) دسترخوان . سفره ٔ دراز.(برهان ). سفره ٔ چهارگوشه . (شرفنامه ٔ منیری ). سفره ، و در لهجه ٔ شوشتر «دسارخوان » گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سفره ، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است . (از آنندراج ). سفره . (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم . (رشحات علی بن حسین کاشفی ).

فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشترنیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است .ثابتز خست خورد با زن آن کس که نان راکند معجر خویش دستارخوان را.میرزا عبدالغنی قبول
|| کندوری . (شرفنامه ٔ منیری ). پیش انداز. پیش گیره . تاتلی . حوله . درازخوان . ساروق . غِمر. کندوره . کندوری . مشوش :دلش خونابه جای محنت آمدتنش دستارخوان لعنت آمد.عطار.

.گفت زآنکه مصطفی دست و دهان

بس بمالید اندر این دستارخوان .مولوی .
 

.دس ده=دستک:دست+ک:1-تیرچوبی ساختمانهای قدیم2-آسیاب دستی3-دستک بودن :در باکو کنایه از کمک بودن.(ساجدی)
دستک . [دَ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر دست . دست کوچک :

چون گسی کردمت بدستک خویش

گنه خویش بر تو افکندم .رودکی .
|| زدن دستها به هم . (ناظم الاطباء).

رجوع به دستک زدن شود.- دستک دمبک ، دستک و دمبک ، دستک دنبک ، دستک و دنبک ؛ اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی .- دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن ؛ دستک و دنبک درآوردن .

رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود.- دستکش را درکردن ؛ عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن . دروغی را با مهارت راست نمودن . (امثال و حکم ).- دستک و دنبک درآوردن ؛ در تداول پاپوش دوختن . اشکالتراشی کردن .|| دسته . گوشه . عروه . (یادداشت مرحوم دهخدا):

دستک الهاون . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309). || دسته ٔ قلبه . (ناظم الاطباء). || کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است . و شاید کوبه ٔ در بوده است ). || بندی دولا که بر لبه ٔ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).- 

دستک دار ؛ کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار.- دستک گذاشتن ؛ دوختن دستک کفش را.|| چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف . چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || دوک و مغزل . (ناظم الاطباء). || ریسمان تابیده . دشتک . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104). || دفتر حساب . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دفتر و دفتر حساب . (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن . کتابچه ٔ سیاهه ٔ بازرگان . کتابچه ٔ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قِطّ. (از منتهی الارب ). دستگی

. رجوع به دستگی شود.- دستک و دفتر ؛ یادداشت و دفتر نگهداری حساب .|| کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است . (آنندراج ) :تأثیر در خزانه ٔ داغ است دست مننقد مرا چه حاجت طومار و دستک است .تأثیر (از آنندراج ).
|| پروانه ٔ راهداری و اجازه نامه ٔ عبور و مرور و تذکره . || دعوت نامه و احضارنامه . || وکالت نامه . (ناظم الاطباء). || کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).دهخدا

دس ت=دسته :در یکانات یک اصطلاح کشاورزی است که به ساعت هشت یا دوازده دس ت می گفتند.مثال:دس ته ده آب را قطع می کنیم.(ساجدی)

دسته:درعهدقاجاریه ساعت12 صبح وشب را دسته می گفتند(معین)

دسته:1-ساعت 12 صبح و شب درساعتهای غروب کوک...نیم ساعت به دسته مانده ازخواب برخاسته سوارشدم.(سفرنامه خراسان،ناصرالدین شاه)2-سردسته :ساعت دوازده تمام3-دسته هاون. (دهخدا)

دستانا=دستانه:دست+انه:در دوزال ویامچی به معنی نان گرد وکوچک که دروسطش سبزی پخته قراردهند.(ساجدی)
دستانه . [ دَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) دست برنجن . النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا). || موزه ٔ دست . (آنندراج ). دستکش . (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند.(لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).

قولچاق . || چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || تازیانه . || افزار کشتکاری . (ناظم الاطباء).دهخدا

ده نب=قحبه.ظاهرا این کلمه وکلمات دیگر مثل مه کی و...ساخته یکانیها است. یعنی قحبه در مقابلت است.(ساجدی)

دله=درترکی مترادف دزد.دله ودزد.(ساجدی)

گربه نه ای دست درازی مکن

بادله ده دله بازی مکن(نظامی،ص،351مخزن الاسرار)

دله اول:جانور/دله دومی:شجاع بکاربرده.(ساجدی)

دله:1-چشم حیران،هرزه2-ولگرد3-دست کج،دزد4-پرخور5-نوعی جانورازراسته گوشتخواران.(معین)
دله . [ دَ ل َ / ل ِ ] (ص ) در تداول ، آنکه هر خوردنی بیند خوردن خواهد. آنکه هرچه از خوردنی بیند خواهد، و بیشتر کودکان را گویند. آنکه هرچه از خوردنی بیند ازآن خوردن خواهد. آنکه هر چیز از خوردنیها بیند خواهد، و بیشتر در اطفال آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پرخور. شکمخواره . شکمباره . هوسناک و شکمو. || کسی که متمایل به چیزهای کوچک و پست و اندک بها باشد. آدم پست و کوتاه نظر. (از فرهنگ لغات عامیانه ).-

 ا:دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب ؛ این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد. (فرهنگ عوام ).|| چشم چران . هرزه . که با داشتن زن چشم در پی زن دیگر دارد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود: پیرمردها دله می شوند؛ یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا).دزد،دست کج.(دهخدا)


دهاده=ده+ا+ده:در یکانات به معنی پی درپی.مثال:دهاده فلان کار را کرد،زد،خورد.(ساجدی)
دهاده . [ دِدِه ْ ] (اِ مرکب ) تکرار زدن . (انجمن آرا). آواز ده و ده . بزن بزن . (یادداشت مؤلف ). || بگیر بگیر. گیرودار جنگ . غوغای جنگ . داروگیر :زواره بیامد ز پشت سپاهدهاده برآمد ز آوردگاه .فردوسی .
دهاده برآمد ز قلب سپاه

ز یک دست رستم ز یک دست شاه .فردوسی .
دهاده برآمد ز هر دو گروه

بیابان نبدهیچ پیدا ز کوه .فردوسی .
دهاده خروش آمد و داروگیر

هوا دام کرکس شد از پر تیر.فردوسی .
غو های و هو از دو لشکر بخاست

جهان پر دهاده شد از چپ و راست .اسدی .
روا رو برآمد ز درگاه شاه

دهاده برآمد ز ماهی به ماه .؟
- دهاده زدن ؛ کنایه از دهاده گفتن ؛ و ده امراست از دادن که به مجاز به معنی ضرب مستعمل می شود وبدین معنی نیز مشترک است در هندی . (آنندراج ) :

دهاده زدند از دو سو صف زنان

چو غرنده شیران همه کف زنان .هاتفی (از آنندراج ).
|| بانگ و فریاد. (از برهان ). دها. رجوع به دها شود. || فریاد در استمداد و یاری . (ناظم الاطبا) دهخدا
دهره=(هن): وسیله برش درخت وگوشت با تیغه دراز ودسته فلزی.(ساجدی)
دهره . [ دَ رَ ] (اِ) حربه ٔ دسته دار مر مردم گیلان و مازندران را که دسته اش از آهن و سرش مانند داس و در غایت تیزی است که بدان درخت تیز اندازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) 

:تبر بر نارون گستاخ می زد

به دهره سروبن را شاخ می زد.نظامی .
از شاخها و ساق بالای شاخ نو اختیار کرده به تبر و دهره می زنند که از پوست غلیظ درخت قدری با او هم به هم زده می شود. (فلاحت نامه ). || داس دروگری . (منتهی الارب ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). داس . (لغت فرس اسدی - در کلمه ٔ داسگاله ) داس کوچک . (صحاح الفرس ). || شمشیری کوچک و دو دمه و سر آن مانند سر سنان باریک و تیز. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) :گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه سرنگونآلوده دارد رخ به خون چون دهره ٔ فخر عجم .عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).
چون روز کشید دهره ٔ عدل

شب زهره ٔ خون فشان برافکند.خاقانی .
زهره و دهره بسوخت کوکبه ٔ رزم او

زهره ٔ زهره به تیغ دهره ٔ دهر از سنان .خاقانی .
رمح سماک و دهره ٔ بهرام بشکنید

چتر سحاب و بیرق خورشید بر درید.خاقانی .
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب

پیکرآفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .خاقانی .
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ

هر یکی دهره ای گرفته به چنگ .نظامی .
اگر چه دزد با صد دهره باشد

چو بانگش برزنی بی زهره باشد.نظامی .
- دهره ٔ صبح ؛ سفیده ٔ صبح . (ناظم الاطباء). کنایه از روشنی صبح است . (برهان ) (آنندراج ).|| دشنه . (شرفنامه ٔ منیری ). || سم تراش یعنی آلتی که نعلبند بدان سم ستور را می تراشد. (ناظم الاطباء).دهخدا

دربند=در+بند:در آذربایجان1-کوی  وکوچه2-اسم خاص دره تنگ 3-نام دره ای در یکان کهریز که آبش معدنی ودرمان است4-نام شهری درکشور آذربایجان. /

درقاپی دربند یعنی  کنایه ازازدحام.در لغت نامه:مدخل،کوی، تنگ،دره،اسیرومحبوس ونام بسیاری از دهات در سطح کشورمخصوصا آذربایجان وکردستان.. (ساجدی)

دز=[فتح ذ]:یک بسته علف یا یونجه.(ساجدی)

دز=[کسر،ذ]=دژ،قلعهحصار(ساجدی)

دیزج=دژ+ک:

دژ کوچک،در چهار طرف شهر مرند دژهایی بوده که الان به روستا تبدیل شده وکلمه دیزج روی آنها باقی مانده مثل:دیزج یکان،دیزج علیا،دزج قربان،دیزج حسین بک ودر دیگرشهرهای آذربایجان همچنین.(ساجدی)

دزگاه=(فا):گرگاهی، دستگاه، چارچوب قالی. ن.ک:دستگاه

دستگاه=قدرت،شکوه، مثال:دستگاه ابا عبدالله.
واحدشمارش ابزاز الکترونیکی.(ساجدی)

دستار=پارچه بلند،عمامه.ر.ج: دستارخوان

دلاک= (عر):درقدیم افرادی که به کشیدن دندان،اصلاح سروصورت وکیسه کشی می پرداختند.(ساجدی)

دلاک . [ دَل ْ لا ] (ع ص ) تن مالنده . مالنده . آنکه در حمام تن را مالش دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). آنکه در حمام اندام مردم را بمالد و کیسه کشد. (از غیاث ) (آنندراج ). مشت مال کننده که بدن را خالی یا با روغن مالش دهد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). آنکه در حمام اندام مالد و خدمت کند. (از شرفنامه ٔ منیری ). آنکه در حمام شوخ تن دیگران با کیسه و جز آن پاک کند. مشت مال چی . کیسه کش . رنجبر. رنجبر حمام . قائم :

سوی دلاکی بشد قزوینیی

که کبودم زن بکن شیرینیی .مولوی .
|| آنکه در حمام سر سترد. (شرفنامه ٔ منیری ). سرتراش . (لغت محلی شوشتر، خطی ). موی ستر. موی تراش . مزین . حلاق . سلمانی . تانگول . آینه دار.- امثال :دلاکهاچون بیکار مانند سر یکدیگر تراشند . (امثال وحکم دهخدا).|| حجام . گرا. گرای.(دهخدا)

.ده ویر= در ترکی دوشنبه را گویند.(ساجدی)

دؤووز(تر):خوک.(ساجدی) 
دیمریق=(فا):دم+ریخت:وسیله آهنی دندانه دار با دسته چوبی که خاک را صاف وتصفیه کنند.(ساجدی)

دلال=[دلیل:راهنمایی]:واسطه معامله.
دلال . [ دَل ْ لا ] (ع ص ، اِ) واسطه بینه فروشنده و خریدار. (از اقرب الموارد). فراهم آرنده ٔ بایع و مشتری . (منتهی الارب ). واسطه و میانجی عموماً و میانجی معاملات خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). بهاکننده . (دهار). کسی که با دریافت حق معینی واسطه ٔ مابین خریدار و فروشنده میشود. (لغات فرهنگستان ). واسطه ٔ میان بایع و مشتری . آنکه مشتری برای فروشنده یابد. عرضه کننده ٔ مال دیگری بر مشتری . آنکه فروشنده و متاع را به خریدار و خریدار را با فروشنده راه نماید. عرضه کننده . میانجی میان بایع و مشتری . (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که در مقابل اجرت واسطه ٔ انجام معاملاتی شده یابرای کسی که میخواهد معامله ای بکند طرف معامله پیداکند. (ماده ٔ 335 قانون تجارت ایران ). بنابراین دلال خود طرف عقد واقع نمی شود (بعکس حق العمل کار). (از فرهنگ حقوقی ). بَیّاع ...... 
زلفش نگر دلال دل

از من چه پرسی حال دل

زآن زلف پرس احوال دل

یا شکر دارد یا گله .خاقانی .
از صفت وز نام چه زاید خیال

وآن خیالش هست دلال وصال .مولوی .
گفت دلال کای مصحف خر

با تو سی سال بود هم آخر.مجد خوافی

.دیده ای دلال بی مدلول هیچ

تا نباشد جاده نبود غول هیچ .مولوی

دهل =.[ دُ هَُ ] (اِ) نوعی از طبل و نقاره . (ناظم الاطباء). نام ساز معروف . (غیاث ). عیر. کوس . (منتهی الارب ). طبل . (زمخشری ). سازی معروف و در هندی دهول گویند. (از آنندراج ). تبیر. تبیره . شندف . طبل بزرگ . (یادداشت مؤلف ) : آواز بوق و دهل بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376)

. رسول را برنشاندند و آوردند آواز بوق و کوس و دهل بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).

علم تو چنگ است و بانگ بی معنی

سوی من ای ناصبی تهی دهلی .ناصرخسرو

.بانگ به ابر اندرون وخانه تهی

تو به مثل مردمی نه ای دهلی .ناصرخسرو.
آری آن را که در شکم دهل است

برگ تتماج به ز برگ گل است .نظامی .(دهخدا)

دؤلچا=دلو+چه=سطل کوچک.(ساجدی)
دهلیز=دالان،دهلیز. [ دِ ] (اِ) به کسر دروازه و اندرون سرا و به فتح معرب است ودهالیز بر آن جمع بسته اند . (انجمن آرا). بالان . دالان . معرب دالیز. فاصله ٔ میان در و خانه . دالیج . دلیج . (یادداشت مؤلف ). دالان و محل میانه ٔ دو در و یا محلی که میان در خارجی خانه باشد و شیخانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) :

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای .فردوسی .

پیاده به دهلیز کاخ اندرون

همی رفت بهرام بی رهنمون .فردوسی

.امیر مثال داده بود و خط بر آن کشیده تا دهلیز و میدانها و جز آن ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).....

.دیرک=تیرک.تیر+ک:چوب وتیرک در ساختمانهای قدیم.(ساجدی)

ده نه= دهنه:1-تیرک خروجی آب برکه که آب را باز وبسته می کند.2-افسار اسب والاغ (ساجدی)

دیزه پینه=(؟)نام دشتی کوجک دیم در یکانکهریز جنب را ه قدیم اصلی کندی(ساجدی)

دؤ ینج= توخانج= توخاش(تر):چوب کوبیدن لباس شستن قدیم(ساجدی)

ده یه نح= (تر)دگنگ:جوب دستی چوپان. (ساجدی)

دگنگ . [ دَ گ َ ن َ ] (ترکی ، اِ) چماق کلفت . چوب بلندقطور. چوبی سطبر که روستائیان با آن گاه نزاع یکدیگر را زنند. بیزره . (یادداشت مرحوم دهخدا) : نسوان زندیه که قریب پنجاه کس بودند هر یک دگنگی بدست گرفته خود را به صندوقها و مفرشهای اشیاء رسانیده بضرب دگنگ چند نفر را مجروح نموده . (تاریخ گلستانه ).

|| اکنون در معنی وسیع به معنی اعمال زور و بکار بردن قوه ٔ جبریه و قهریه استعمال میشود، چنانکه گویند باید فلان کس را به ضرب دگنگ از خواب بیدار یا از اتاق بیرون کرد. (از فرهنگ لغات عامیانه )


دایچا=(تر):کره اسب.(ساجدی)

ده میر=(تر):فلز.از تمیر،تیمور هم ازاین ریشه است.(ساجدی)

ده میروو= (تر):میخچه که دردست وپا ایجاد می شود،ضخیم شدن  پوست مثل دگمه.(ساجدی)

دؤیمه=دگمه

.دؤووشان= (تر): خرگوش.دووشان تپه نزدیک تهران معروف است.(ساجدی)

دؤووشان دؤداق=(تر):لب بریده مادزادی.مریخ.(ساجدی)

دؤداق=(تر):لب.(ساجدی) 
دارقا= داروغه:(مغو): رئیس.درترکی مثل دارقا شایید یعنی شاگرد داروغه معروف است که نماد نفهمی است چون شاگرد داروغه برای دستگیری واجرای حکم می رفت به حرف مردم گوش نمی داد فقط دستورداروغه را اجرا می کرد شاید هم از افراد نادان انتخاب می کردند.خلاصه دارقا شایید یک ناسزای مدرسه بود که معلم ها به شاگرد شلوغ می گفتند.(ساجدی)

داروغه . [ غ َ / غ ِ ] (ترکی - مغولی ، اِ) رئیس شبگردان . سرپاسبانان . داروغه که در زبان مغولی به معنی «رئیس » است یک اصطلاح عمومی اداری است . از احسن التواریخ چنین مستفاد میگردد که داروغه بطور کلی به حکام اطلاق می شده است . بعدها لقب حاکم پایتخت گردیده . (سازمان اداری حکومت صفوی مینورسکی ترجمه ٔ رجب نیا ص 136). || در ادارات بزرگ دولتی منشیان طراز اول که بر منشیان سمت سرپرستی و نظارت داشتند داروغه خوانده می شدند. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 136). || رئیس و بزرگتر هر کار. مباشر و ناظر شهر و قریه . کارگزار. || مهتر ساربانان . (ناظم الاطبا)
دا شقا= (تر):1-فرغون،2-مجازا ازکارافتاده.(ساجدی)

دانقاز=(تر):نفهم،نادان.(ساجدی)
دشتوان=(فا):دشتبان،نگهبان دشت.بخصوص نگهبان ییلاق قره چی را گویند.(ساجدی)

دیل=1- آغول،2-جای پست،درترکی ودر ارسباران به آخر برخی اسامی روستاها وجود دارد مثل:صومعه دیل،اؤزومدیل،تخمدیل،سغندیل.وکلمه قلب احتمالا متضاد دیل است که به معنی بلند است در زبان اهالی ورزقان.3- زبان عضوی ازدهان،در ترکی 4-  مجازا زبان گفتاری در ترکی.(ساجدی)

دیل . (اِ) بمعنی نقطه است که طرف خط باشد چه تعریف نقطه بطرف خط کرده اند. (برهان ) (آنندراج ). || دل را نیز گویند که بعربی قلب خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). در گیلکی نیز بمعنی دل است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || محوطه ای که شبها گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان در آنجاباشند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آغل .دهخدا
دؤ وؤش=(تر):جنگ.توققوشما.(ساجدی) 
دانگ=دان+ک.:دانه.1- درترکی هسته زرد آلو،در روستاها سنگ بزرگی که وسطش چاله داشت وهسته زردآلو را می شکستند دنه داشی می گفتند در یکانعلیا یکی بود حالا در خانه آقای عبدلله نظری است.2- دانه گندم را در ترکی دن گویند.در اطراف تبریز کوهی است که دنده داغی گویند(ساجدی)

.3-دانگ . (اِ) شش یک چیزی . سدس چیزی . یک قسمت از شش قسمت چیزی . دانگی . دانق . (زمخشری ). یک بخش از شش بخش چیزی . یک ششم چیزی . یک حصه از شش حصه ٔ چیزی :- پنج دانگ از ششدانگ ؛ پنج ششم آن . پنج سدس آن.......ریشه این هم از دانه می باشد.4- در ترکی واحد شمارش عمومی هر چیزی که دانه دانه می توان شمرد (ساجدی)

دانک . [ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر دانه است مرکب از دانه و کاف تصغیر. || دانه باشد. (اوبهی ). مطلق دانه را گویند اعم از گندم و جو و ماش و عدس و غیره . (برهان ). دان . دانه . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). حب . حبه :

ازین تاختن گوز و ریدن براهنه

دانک نه عز و نه نام و نه گاه .
طیان .
بسا کس که یک دانک ندهد بتیغ

چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی .
اندر همه سیستان از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را بیک دانک زیان نکردند. (تاریخ سیستان ).

شهر را غربال کردم در طلب

دانک پالوده بر پیدا نشد.
ظهوری .
و رجوع به دانه و نیز رجوع به دان شود. || در ترکیب کاردانک کلمه مرکب است از کاردان ، نعت فاعلی مرکب مرخم ، یعنی کارداننده و کاف (.دهخدا)
دانک . [ ن ُ ] (اِ) آن باشد که به وقت دندان برآوردن اطفال اقسام دانه ها از جنس گندم و جو و ماش و عدس و امثال آنها را با کله و پاچه ٔ گوسفند بپزند و بخانه های دوستان و خویشان و مصاحبان فرستند. (برهان ). آن بود که هرگاه دندان اطفال خواهد برآید آشی از گندم و جو و عدس و هر جنس غله پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند و عقیده ٔ عوام آن است که چون این آش پزند و بخانه ٔ دوستان فرستند دندان طفل بآسانی برآید. (انجمن آرا) (آنندراج ).هرگاه طفل را دندان بدشواری برآید از هر جنس غله باهم ممزوج ساخته و کله ٔ گوسفند در میان آن کرده بپزند و بخانه های دوستان فرستند چه عقیده ٔ عوام آن است که بدین سبب دندان طفل بآسانی برخواهد آمد. دندانی . (در تداول مردم طهران ).

|| بمعنی قلقل و آن چیزی است که از برنج و گندم و ماش و عدس و لوبیا و باقلا و گوشت پزند و بیکدیگر فرستند خاصه در عشره ٔ محرم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).دهخدا

دنه،دن=دانه گندم.ر.ک دنه.(ساجدی)

دیشلیه=(تر):چیزی که برای دندان در آوردن نوزاد باگندم ونخود وشیر  پزند وبه همسایگان دهند.جالبه دندان بادن ارتباط ریشه ای دارد دن + دان.ر.ک دنه.(ساجدی)

دویر=دوشنبه.در یکانکهریز دوشنبه را دویر گویند.(ساجدی)دوه=شتر.(ساجدی)
دبدبه=باشکوه وعظمت.
دبدبه . [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). آوازه . سرافرازی . نشانه ٔ عظمت و جلال . جاه و هیأت و بزرگی . (غیاث اللغات ) :

شش هفت هزار ساله بوده

کاین دبدبه را جهان شنوده .
نظامی .
دبدبه ٔ خوش خطیم شد بلند

زلزله بر گور عماد افکند.
؟
و دبدبه ٔ «ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی » در ملک و ملکوت افتاد. (مرصادالعباد). || زدن طبول و سازها بسبب اظهار جاه . (شرفنامه ٔ منیری ).

|| آواز عظیم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). قسمی آواز. (غیاث ). || صدای دهل و نقاره و امثال آن . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). آواز دهل و کوس . آواز طبل و نقاره . (آنندراج ) (غیاث ) :

پیش سپیدمهره ٔ قدرش زبونترست

از بانگ پشه دبدبه ٔ کوس سنجری .
خاقانی ........(دهخدا)
دس بند= دست بند:( ~. بَ) (اِمر.) 1 - النگو. 2 - آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند. 3 - نوعی رقص .(معین)


درزی=(فا):درز:سوراخ+ی نسبت:خیاط، درزگیر.در قدیم پیران در یکانات اسعمال می کردند به جای خیاط، درزی می گفتند.(ساجدی)
درزی . [ دَ ] (ص ، اِ) خیاط. (آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطَر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خیاط. فضولی . قاشب . قَراری . ناصح . ناصحی . نَصّاح . (منتهی الارب ) :

بر فلک بر دو شخص پیشه ورند

این یکی درزی آن دگر جولاه .
شهید بلخی .
زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش

بیرون نشود سوزن درزی ز دواری (؟).
فرخی .
گلنار همچو درزی استاد برکشید

قواره ٔ حریر، ز بیجاده گون حریر.
منوچهری .
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیر

یپیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی .
ناصرخسرو.
درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه

بر رشته ٔ تو خشک تر از مغز سوزنند.
سنائی .
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل

هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاَّم .
سوزنی ....... 
درزة؛ مردم درزی . صِنْع؛ درزی یا باریک کار. (منتهی الارب ).- امثال :درزی در کوزه افتاد ؛ به شهری مردی درزی بود و بر دروازه ٔ شهری دکان داشت و کوزه ای از میخی درآویخته بود... هر جنازه ای که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی ... از قضا درزی بمرد، مردی بطلب درزی آمد، از مرگ درزی خبر نداشت و در دکانش بسته دید، همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست ، همسایه گفت درزی در کوزه افتاد. (از امثال و حکم از قابوسنامه ).- درزی عام ؛ خیاط همگان .- || کنایه از آسمان . پیر فلک .(فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :لاغ این چرخ ندیم کرد و مردآب روی صد هزاران چون تو بردمی درد می دوزد این درزی ّ عامجامه ٔ صد سالگان طفل خام .

مولوی

.داغال=دغل،دَ غَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تغییر دادن چیزی برای گمراه ساختن خریدار. 2 - مکر و حیله .(ساجدی)

دؤوک= وسیله ای شبیه فرفره ویا شاغول بنایی با دست نخ ریسی می کردند این غیراز جهره می باشد.(ساجدی)

دؤول=(تر):بیوه این کلمه، در مناظره ترکی پدر وپسر ترانه های قدیم چنین آمده:

پدر:اؤغول دؤل آلما دؤل آلما

دؤلا قؤل اولما قؤل اولم

ادؤل ساتار إوین چؤل مؤلونی

آیریجا دؤنقار پولونی

پسر:دده دؤل آللام دؤل آللام

دؤلا قؤل اوللام قؤل اوللام(ساجدی)

دؤویه/دؤوگه=(تر): بچه گاوبزرگ ماده.نرش را جونگه گویند.(ساجدی)
داغارجئخ=(تر):خیک خشک شده برای نگهداری دانه حبوبات.(ساجدی)
دامازلئخ=(تر):1-مایه ماست،2-تنها گوسفندیا گاو مرغوب برای افزایش دام از آن نسل.(ساجدی)
تنها گاو یاگوسفندخانواده که نان خورشتشان را تامین می کند.(رضوی، ایل قاراپاپاق،159)
دؤغاناق=(تر):چوبی خشک به شکل 7انگلیسی که سر طناب بسته می شود. درواقع گیره طناب است.(ساجدی)
ضرب المثل ترکی 111
إیپ گلیب دؤغاناق دان کئچه جک.
کنایه از نیاز مند شدن کسی به کسی. (ساجدی)
شاخه های جوانی که در انتهای ان تکه قدیمی وجوددارد ومی توان دوباره کاشت.(رضوی، ایل قاراپاپاق، 159)
دؤلاما=(تر):پاپیچ،دور پا تازانو پارچه ای را می پیچاندند.(ساجدی)
داز=(تر):کچل.
بسکه زلف و خط و خالین قوپالاغین گؤتدون

زلفعلی نین باشینی آزقالا داز ایله میسن (شهریار)
دیبح=(تر):هاونگ بزرگ.2-پشته خاک.(ساجدی)

#####)##############

ذیوه= ذروه: (عر):1-بلندی، نوک تیز کوه 2- نام کوه معروف درییلاق قره چی.(ساجدی)

ذروة. [ ذِرْ وَ / ذُرْ وَ ] (ع اِ) سرکوه . (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه . قلّة. || در سر مردم ، چکاد. تارک . || سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء). || مال بسیار. || بالای هر چیز. سر، نوک ، کله و بلندی هر چیزی . ج ، ذُری ̍ :بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتّساع عرصه ٔ کرم و ارتفاع ذروه ٔ همم و محاسن شیم او آفرینها گفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ص 70). حق تعالی او را به ذروه ٔ معالی رسانید و رتبت سلطنت ، ارزانی داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 110).

ای مرغ روح بر پر از این دام پربلا

پرواز کن به ذروه ٔ ایوان کبریا.عطار.

هم ذروه ٔ کمال تو افزون ز کیف و کم

هم سدّه ٔ جلال تو بیرون ز منتها.سلمان ساوجی .

(دهخدا)
################################
رروف= (؟):نوعی فلز که قابلمه وکاسه سازند.(ساجدی)

رف= (عر):طاقچه ای به طول دیوار.(ساجدی)

رف . [ رَ ] (اِ) برآمدگی و سکویی است که بر در خانه ها برای نشستن سازند. (آنندراج ).... . طاقچه و سکویی که بر در خانه ها برای نشستن سازند. آنچه برای نشستن مردم بصورت طاق بر در عمارت سازند. (غیاث اللغات ). بیرون داشتی که بر در دیوار عمارت برای نشست کنند و این نوع در عمارت ملک بالا بود. (شرفنامه ٔ منیری ). || درون خانه ها برای نهادن ظروف و لباس طاقی را خالی گذارند و این معروف است . (آنندراج ) (انجمن آرا). طاقچه ای که در دیوار اطاق با گچ ، گل ، تخته و غیره سازند و بر روی آن چیزها گذارند. (فرهنگ فارسی معین) . برآمدگی باشد از دیوارها درون خانه بقدر چهار انگشت یا بیشتر که از برای زینت خانه چیزها بر آن گذارند و در عربی نیز آن برآمدگی را رف گویند. (برهان)

برگرفت از لب رف سیمین جامی را

بر دگر دستش جامی و مدامی را.
منوچهری

ریع=(عر):رشد ونمو زمین،قوه.مثال:دریکانات گویند فلان زمین یا گندم وجو ریع ندارد،قوه رشد ندارد.(ساجدی)

(کلیله ودمنه،ص106، پاورقی)امروز وقتست که ثمرت کرداروریع گفتارخویش بردارم.(همان،ص143)

چه هرکه تخمی پراکند ریع آن بی شک بردارد.(همان،ص337)

ملک گفت:تخم نیک توپراکنده ای ریع آن ترا باشد،مزاحمت شرط نیست.(همان،ص416)

رزه/إیرزه=(آذ):دسته زنجیر در برای بستن وکوبیدن در.(ساجدی)
..زرفین،زوفرین:هردوآن آهنی باشد که بر در ها زنند وحالا آن را زلفین گویند وبه آذربایجان ان را رزه گویند.(صادق کیا،  آذریگان،  14.نقل از تحفة الاحباب)
این واژه در دستنویسها... به صورت اندازره واندارزه واندازه در آمده.. در فارسی وعربی رزه حلقه ای است در چهارچوب در که مادگی چفت در آن بیفتد.(همان،پاورقی)

######)############)###

ززیرنا=سرنا،سازبادی،شیپور.سرنا،سورنا. (اِ مرکب ) سورنای . نایی که در سور و جشن عروسی نوازند. و سرنا مخفف آن است و آنرا شهنای نیز خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). سرنا و شهنای و نایی که در سور، جشن و عروسی نوازند.شیپور. (ناظم الاطباء).


زینگرو=زنگل، زنگله =زنگوله=زنگهای کوچکی که زنان وشاطران برپای خود بندندویا گردن چارپایان آویزند.(معین) شاید زنگ گلو است(ساجدی)

طفل شب آهیخت چودر دایه است

زنگله روز فراپاش بست.(مخزن... نظامی ص250)زمی=زمین:خاک،ملک،زمین مزروعی(معین)جالبه در قدیم هم زمی تلفظ می شد. ودر بنگلادش هم زمی مستعمل است.

جهان آفریدی بدین خرمی

که از آسمان نیست پیدا زمی.(شاهنامه 299/1761)

سوسن کافوربوی گلشن گوهرفروش

زمی زاردیبهشت گشته بهشت برین(منوچهر دامغانی)

زمی ازخیمه پرافلاکه وزپس فلکه زر

سرسر هرفلکی کوکب رخشا بینند.(خاقانی،34/7بزم عروس معدن کن)

زغال=زگال:1-چوب دستی 2_نام میوه ای ترش در شهرستان کلیبر.(ساجدی)

زگال . [ زُ ] (اِ) بمعنی زغال است که انگشت و اخگر کشته باشد و به عربی فحم خوانند. (برهان ) . انگشت باشد. (اوبهی ). زغال . انگشت . (ناظم الاطباء). اخگر کشته که سیاه شده می ماند. (غیاث ). زغال . انگشت . (فرهنگ رشیدی).. زغال . ژگال . شگال . شگار. اورامانی ، «زخال » . طبری «ذینگال » ...دلی کز طپش هیبت او تافته گردداگر از آهن و رویست چه آن دل چه زگالی .فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 397)

باد ار برافروزد مرا

شاید که من دور از شما

همچون زگال اندر بلا

یکبار دیگر سوخته .مجیر بیلقانی .

سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت و اکنون

بر آن زگال جگرها کباب شد.خاقانی

.احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ

تخت سلاطین زگال ، گرده ٔ شیران کباب .خاقانی .

زگال از دود خصمش عود گردد

که مریخ از ذنب مسعود گردد.نظامی

.زنگل= در یکانات جوراب دست بافت پشمی بلند.(ساجدی)

زیلو:چیزی شبیه موکت درقدیم که بادست می بافتند وبا پلاس وگلیم متفاوت است.(ساجدی)

زیلو. [ زی / زَ /زِ ] (اِ) پلاس و گلیم راگویند و آن را شطرنجی نیز خوانند. (برهان ). پلاس و گلیم و قالی را گویند. قالی و شطرنجی و زیلوچه یعنی قالیچه که عوام زولیچه گویند. (فرهنگ رشیدی ). پلاس و گلیم و گلیم پنبه ای و بهترین زیلوها را در یزد می بافند. (ناظم الاطباء)... و پیغمبر را (ص ) یک قطیفه بود که آن را زیر افکندی و بر آن خفتی و قطیفه ٔ زیلو به عرب اندر بافته سطبر همچون محفوری ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و شهریست بزرگ ، خزر خوانند و آنجا بازرگانیها کنند و از همه ٔ آن بزرگتر است وآن را باب الابواب خوانند و این زیلوهای محفوری بدان شهر بافند و آنرا دربند خزران خوانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و از جهرم زیلو و مصلی نماز نیکو خیزد. (حدود العالم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و از سیستان جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوها بر کردار جهرمی . (حدود العالم ، ایضاً). و از این شهرک ها [ ارجیح ،اخلاط، خوی ، نخجوان ، بدلیس ] زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدود العالم ، ایضاً).

یکی زیلو صبا بر دشت گسترد

ز لاله تار و از گل پود زیلو.قطران

.هست زیلو دربساط و بوریا

جای گل گل باش و جای خار خار.نظام قاری .(دهخدا)


زندان،چه کؤش= چککوش ومیخ دوپایه ای که سرش گرد باش ودر زمین کوبند وتیغه داس وکلنتیر را روی آن گذارند وبا چککوش بکوبند تاتیغه نازک گردد.(ساجدی)


زیری=(تر):بشقاب کوچک چایخوری(ساجدی)

زینگ= پای پخته شده گوسفندوگاو(ساجدی)

زؤبا شرف=زیبا شرف.اسم خاص زن.(ساجدی)

زؤربا= زورمند،قوی هیکل.(ساجدی)
زقتؤم=زقوم=1-معادل زهرمار،کلمه قرانی است.2- نام درختی تلخ دردوزخ.(ساجدی)
زقوم . [ زَق ْ قو ] (ع اِ) مسکه یا خرما به لغت افریقیة و هر طعامی که در وی مسکه و خرما باشد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام طعامی است عرب را که در آن خرما و مسکه بهم آمیخته باشند... (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || درختی است در دوزخ . (ترجمان القرآن ) (دهار) (شرفنامه ٔ منیری ). درختی است در دوزخ که خوراک دوزخیان است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). گویند درختی است در جهنم دارای میوه ٔبسیار تلخ که دوزخیان از آن خورند. (فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد) : اذا لک خیر نزلا ام شجرة الزقوم . (قرآن 62/37). ان شجرة الزقوم . (قرآن کریم 43/44). لاکلون من شجر من زقوم . (قرآن 52/56).رسته ز دلشان خلاف آل محمدهمچو درخت زقوم رسته ز پولاد.
ناصرخسرو.
کاس حمیم بر لب و زقوم بر اثر

یک روی تف نار و دگر روی زمهریر.
سوزنی .
پی مفاخرت ابلیس گفت با فرعون

به حکم باری دادش بسی زقوم و حمیم .
سوزنی .
بجای میوه همی می خورم زقوم

و حمیم .بجای تره و گل مار باشد و خارم .
سوزنی .
|| گیاهی است به بادیه ، شکوفه ٔ آن بر اطراف شاخهای او بر شکل یاسمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درختی است در بادیه که سقمونیا صمغ اوست . (شرفنامه ٔ منیری ). درختی است در بادیه و گل آن مانند گل یاسمین است . (از اقرب الموارد). || درختی است به اریحا از زمین غور که ثمر آن سیاه رنگ شبیه به هلیله ٔ شیرین با اندک عفوصت و در جوف آن دانه ای مثل کنجد، روغن آن بسیارمنفعت و عجیب فعال در تحلیل ریاح بارده و امراض بلغم و... بنوامیه او را در اریحا کاشتند و بعد مرور ایام زمین اریحا او را از طبیعت او برگردانیده ، دیگرگون ساخت . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درختی است در اریحای غور، میوه ٔ آن مانند تمر است با طعمی شیرین و تند مزه . (از اقرب الموارد).- زقوم حجازی ؛ ... حجازی او بقدر قامتی و برگش از برگ انار عریض تر و با تشریف و گلش در اطراف شاخهای او به هیئت یاسمین و زرد و ثمرش سیاه رنگ و شبیه به هلیله . در جوف آن دانه ای مثل کنجد و این نوع را برگ و بار تازه ٔ او جهت جراحات تازه نافع و قوی القبض و رادع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).

- زقوم شامی ؛ درخت نوع شامی بزرگتر از حجازی و خاردار و گلش زرد و ثمرش از هلیله بزرگتر و رسیده ٔ او شیرین بی مزه و با عفوصت و مغّی ٔ است ... (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به منتهی الارب ، ترجمه ٔ ضریر انطاکی و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.

|| سنجد. (فرهنگ فارسی معین ). || درختی است تلخ زهردارکه شیر از آن برمی آید... و در فارسی برای این معنی به تخفیف قاف نیز آمده . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :

آب حوضش به طعم چون زقوم

برگ شاخش به شکل چون نشتر.
مسعودسعد.
در بادیه ز شمه ٔ قدسی عجب مدار

گر بردمد ز بیخ زقوم آب کوثرش .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 216).
از نشاط کعبه در شیر زقوم احرامیان

شیره ٔ بستان قرین شیر پستان دیده اند.
خاقانی .
همه فیلسوفان یونان و روم

ندانند کرد انگبین از زقوم .
سعدی (بوستان ).
درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او بر خوری .
سعدی (بوستان ).
|| هر چیز تلخ و سمی . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول مردم : مثل زقوم ، سخت و عظیم ترش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زؤپا/زؤپاتا=(تر):دگنگ،چوب بلند چوپان.(ساجدی)
زیینه=زینه:آب زیرزمینی. (ساجدی)
زحله
ضرب المثل ترکی 162
إیلانین زحله سی یارپئزدان گئدر اؤدا گلر یؤواسئنین قاباغیندا گؤورر.
کنایه از شخصی که از شخص دیگر متنفر است اوهم در مقابل چشمش مستقر می شود.
دوست محققم جناب دلدار بناب ادعا می کند یارپئز آن گیاه مشهورنیست بلکه حیوانی است بنام یارپیز که مار ازآن می ترسد،اما بنده قانع نشدم واز طرفی نمی دانم که مار از یارپیز(گیان،علف) گریزان است یا نه؟
ضرب المثل ترکی 163
زحلم گئدمیش/زحلم سندن گئدیر.کنایه از بدم می اید.(ساجدی)
زییل/زیگیل=(آذ):خال گوشتی سخت که دردست عارض شود.(ساجدی)
سکیل/سیکیل:آژخ،دانه های سخت باشد که بر اعضای آدمی برآیدودردنکندوپخته نشودوآنرا در عراق عجم گوک ودر تازی ثؤلول وبه ترکی لوینک وکوینک وبه زبان تبریز سکیل  وبه هندی مسا... گویند.(فرهنگ جهانگیری)

################################

ژیلت=بلوز زنانه. خودتراش یک بار مصرف(ساجدی)
(اسم) [فرانسوی: gilet] نوعی لباس جلوبستۀ بدون آستین؛ جلیقه.(عمید)
نام تجارتی خودتراش.(معین)

################################

:س:
ساخسی=(تر):سفال

.ساق قیز=(تر):آدامس.

ساق قیز چؤپی= کاسنی، (ساجدی)

ساماوار= (روس):سماور.سماور

:سماور. [ س َ وَ ] (روسی ، اِ) یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند.(ناظم الاطباء). خودجوش . آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین ).
ساج=  معرب ساگ 1-نوعی درخت هندی که در کشتی سازی بکار می رود.2- در ترکی وسیله ای مثل پشت طشت که عشایر روی آن نان می پزند.(ساجدی)

ساچ=(تر):زلف(ساجدی)

ساز=1-قوپوز.آلت نواختن عاشقها،2-سرحال بودن.(ساجدی)

سا غدوش=:نفر راست داماد در عروسی.وسمت چپ را سؤلدوش گویند(ساجدی)

سام یئلی=(تر):آغ یئل.بادی که همه چیز را خشک می کند.(ساجدی)

یولداش سپه لندی ائله بیل سام یئلی أسدی

سرسام دی قالان بیزلره بوسام یئلیمیزدن.(کلیات اشعارترکی شهریار،ص138)

سحسان=(تر):هشتاد(ساجدی)

سجللی=(عر):شناسنامه،در اصل سجل به معنی نامه وحکم است.(ساجدی)

سجل . [ س ِ ج ِل ل / س ِ ج ِ ] (از ع ، اِ) چک با مهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث )

 :مشتری چک نویس قدر تو بس

که سعادت سجل آن چک تست .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 526)

.|| نویسنده . (آنندراج ). || مرد بلغت حبشه . (آنندراج ) . || نامه . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (شرفنامه ) . || زینهارنامه . (ملخص اللغات ). || حکم . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل).... فتوی قاضی . (ناظم الاطباء). قباله ٔ شرعی . (غیاث ) :

غیر نطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل .مولوی .
چو قاضی بفکرت نویسد سجل

نگردد ز دستاربندان خجل .سعدی (بوستان ).
|| عهد و پیمان و مانند آن . (منتهی الارب ). عهد و پیمان . ج ، سجلات . (آنندراج ). کتاب عهد. (اقرب....) دهخدا

سرانجام= بخشنامه، درجمهوری آذربایجان مستعمل است.(ساجدی)

سیرتیق=(تر):بی حیا (ساجدی)

یورقان اوستن منه سیریخ چکدیلر

من ده کی سیرتیق سیریغیم چیخمادی.(کلیات ترکی شهریار،ص154)

سیریخ=(تر):دوختن تمام اجزای لحاف،کنایه از عذاب دادن(ساجدی)

سیمیشقا=(روس):تخمه آفتابگردان.(ساجدی)

سلله=سبدسله . [ س َل ْ ل َ ] (ع اِ) زنبیلی که چیزها در آن گذارند و هر سبد را نیز گویند عموماً سبدی که مارگیران مار در آن کنند خصوصاً. (برهان ). زنبیل و سبد و در متعارف سبد بزرگ پهن را گویند که میوه ٔ بسیار خصوصاً انگور در آن کنند و بر سر بردارند. (فرهنگ رشیدی ). زنبیل ظرفی که بهندی آنرا پیاره گویند. (غیاث ). سبد پهن بزرگ که از چوب شاخه های درخت بافند و سازند و در آن میوه کرده بکشند و گاه باشد که ماکیان را در آن محفوظدارند و بعضی مارگیران مارهای خود را درون سله کرده بهمراه بگردانند. (آنندراج ). چیزی که از شاخه ها سازند و مر آن را طبقات بود. (منتهی الارب ) :

دگر سله از زعفران بد هزار

ز دیبا و از جامه ٔ بیشمار.فردوسی

.کسی کز پیش او گیرد هزیمت

نترسد گر شود در سله با مار

چون مار در سله خزید. (سندبادنامه ).متاعی که در سله ٔ خویش داشتبیاورد و یک یک فرا پیش داشت .نظامی .(دهخدا)

سیرداش=1-رازوسر2-دوست صمیمی(ساجدی)

سوماخ پالان=سوماق+پالان :ازمصدر پالودن:آبکش،سبد(ساجدی)

سؤلدوش=ر.ک.ساغدوش

سئلگاه= سیل +گاه پسوند مکان.
سازاخ=(تر):باد سرد.(ساجدی)

سرطؤله=(فا):بالای طویله که حیوان باارزش را در آنجا بندند چون اول وبهترین علوفه را در آنجا ریزند وباقیمانده علوفه آن را به بقیه حیوانات دهند.

بؤزآت سنی سر طوله ده باغلارام

آند ایچیرم سنی مخمل چوللارام

بوزآت منی بودعوادان قوتارسان

قیزیلدان گوموشدن سنی ناللارام.(قوچاق نبی)


سطیل=آوند دسته دار.
سطل . [ س َ ] (اِ) آوندی باشد مثل طشت از برنج یا مس و طاس دسته دار. (غیاث ) (آنندراج ). پیمانه . (دهار). پنگان بادسته . (منتهی الارب ). طاس حمام . ظرف بزرگ فلزین با یکدسته که از یک سوی دهان آن تا سوی دیگر رود و بیشتر برای آب دادن ستور بکار رود. (یادداشت مؤلف ) :ا

ز تمتع شده فارغ بوثاق آیم زود

مرد جویم که بگرمابه برد سطل و ازار.
ابوالمعالی رازی .
اما وقتی سطلی بگرو نهاده بوده چون بازمیگرفت بقال دو سطل آورد و گفت آن خود بردارد که من نمیشناسم که از آن تو کدام است امام احمد سطل به وی رها کرد و برفت . (تذکرةالاولیاء عطار). و با بند وسطل و نعل و میخ و کمند و پارو و... تحویل انباردارباشی میشود. (تذکرة الملوک ص 33).دهخدا

سرحد=(فا):مرز،ج سرحددات(ساجدی)
ساوالان=سر+آو:آب+الان=کوهی که سرش همیشه آب دارد.بارانی یا برفگیر است.(ساجدی)

سبلان(وازه نامه آزاد)

سبلان:سر آشیانه برف(تالشی یا آذری باستان). سبلان ترکیبی از سه واژه است که «سه» مخفف سر، «وه» یا «وا» یا «ور» به معنی برف که در کردی «فر» گفته می شود و «لان» به معنای آشیانه می باشد. که در ترکی به ساوالان و در فارسی به سبلان تغییر گراماتیکی یافته است. ناگفته پیداست که حروف«ب» و «و» قابل تبدیل به هم اند

.سانجاق=(تر): در یکانات به سوزن تا شده که نوکش در تهش قفل می شود ودر خیاطی استفاده می شود ولی در اصل به معنی پرچم است.(ساجدی)

سنجق . [ س َ ج َ ] (ترکی ، اِ) نشان . (برهان ). نشان فوج . (غیاث ). لوا. رایت . (سنگلاخ ). سانجاق . (سنگلاخ ). علم . (برهان ) (غیاث ). ترکی سنجاق ، معرب آن هم سنجق است . به معنی لواء و علم . رجوع کنید به سنجوق . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )

 :تا کرده ای زبانه ٔ سنجق سوی هوا

تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای .
ظهیرالدین فاریابی .
هزاروچهل سنجق پهلوی

روان در پی رایت خسروی .
نظامی .
پروین ز حریر زرد و ازرق

بر سنجق زرکشیده بیرق .
نظامی .
چون سنجق شاهیش بجنبد

پولادین صخره را بسنبد.
نظامی .
دولت سلطان اویس عرصه ٔ دوران گرفت

ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت .
سلمان ساوجی .
ماهچه ٔ سنجقت بر در سمنان و خوار

لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت .
سلمان ساوجی .

|| دامن قبا. (آنندراج ). سنجوق . (آنندراج ). || ماهچه . پرچم علم و ساختگی آن علم . (آنندراج ). || امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است ، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ ). || سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره . (برهان ) (از ناظم الاطباء). سنجاق . سنجاق ته دار. || (اصطلاح حکومت ) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ ). رجوع به سنجاق شود.(دهخدا)

سئرقا=گوشواره.(ساجدی)

سوسنبر=(سَ بَ) [ په . ] (اِ.) گیاهی است شبیه نعناع با برگ های خوشبو و گل های سفید.(معین)

سئجیم=(تر):طناب چهل متری که از موی بز بود.(ساجدی)
ساغئن=(تر):دام شیرده.(ساجدی)
سؤلطان=سلطان :1-فرمانده دسته.2-پادشاه
ائتمیسن نازی بو ویرانه کونولده سلطان

ائوین آباد اولا٬ درویشه نیاز ایله میسن

(شهریار)
سبزه=کشمش تیزابی.(رضوی، ایل قاراپاپاق)
سلسله=زنجیر طلا همراه با سکه ها یا پولکهای ردیف شده به طول سی سانتیمتر که زنان از گردن آویزند.(رضوی،  ایل قاراپاپاق)
سره= سری،یا سریال، امتداد کوه را در ترکی سره گویند.(ساجدی)

حيدر بابا داغين داشين سره سی

کهليک اوخورداليسيندا فره سی

قوزولارين آغی بوزی قره ســی

بير گئديديم  داغ دره لر اوزونی

اوخوييديم چوبان قيتر قوزونی(شهریار)

 
سؤبا=بخاری.(ساجدی)
سحین=(تر):کاسه سفالی.(ساجدی)

###############################

شاب با=(تر):سیلی.

شاسپرم=شاه اسپرم،  شاه اسپرغمشاه اسپرغم . [ اِ پ َ غ َ] (اِ مرکب ) مرکب از: شاه و اسپرغم . (برهان قاطع چ معین ). ریحان را گویند و آن را به عربی ضیمران خوانند. خواص بسیار دارد خصوصاً رعاف و بواسیر خونی را و اگر قدری از تخم آن با شکر بسایند و بزیر بغل مالند بوی بغل را برطرف سازد. (از برهان قاطع). به معنی شاه اسپرم . (جهانگیری ). ریحان ، که سبزی خوردن معطر است . (فرهنگ نظام ) (بحر الجواهر) (غیاث اللغات ). نازبو. (انجمن آرا) (آنندراج ). جم اسپرم . (انجمن آرا).....

از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدندیکی

چو دیده ٔ چرغ و یکی چو چنگ عقاب .مسعودسعد.(دهخدا)

شلته تومان= در یکانات پیر زنان نوعی لباس می پوشیدند که به شلته تومان می گفتند وگاهی اوسدونی می گفتند.(ساجدی)

شلیته،نوعی دامن کوتاه وگشادوپرچین که درقدیم زنان روی شلوار می پوشیدند.(معین) 

شتره=[بافتح هرسه]:(تر):صافی گندم با سوراخهای بزرگ. ودارای سوراخ کوچک را قلبیر گویند وکوچکترازان را که صافی آرد است ألک گویند.(ساجدی)

شه نه=(ف):شانه،وسیله ای ازجنس چوب وفلز که جهار یا پنج انگشت دارد با آن الوار وعلف بردارند، البته نوع چوبی را یاباگویند که ترکی است.(ساجدی)

شیشک=(تر)گوسفند یکساله.(ساجدی)

شیشک:شیشاک،1-گوسفند یک ساله 2-رباب چهاتار3-شیشو،تیهو.(معین)

آن شیشکان شادازین سنگ بدان سنگ

پاینده وپوینده مران پیک دوان را.

(سنایی27/4تازیانه های سلوک، کزازی)

شؤراکد=شور+ا+کند:دشت شوره زار(ساجدی)
شؤرگؤز=(تر):شور+گوز:شورچشم: حیز،کسی که به زنان زیاد نگاه کند،چشم چران.(ساجدی)
شب خواب= چراغ خواب، شب خواب عبارت غلطی است.(ساجدی)

شئدیرقا= (تر):استخوان کم گوشت گوسفند. (ساجدی)

ش پیه=(تر):1-گوشت نامرغوب، قسمت به درد نخور گوشت گوسفند2-دم پایی..(ساجدی)

شرشپیه=قسمت نامرغوب گوشت.ش پیه(ساجدی)
شؤمال=1-یکی ازجهات اربعه2-صاف،نرم.در بناب مرند مستعمل است.(ساجدی)

شاخ شانا=شاخ و شانه کشیدن . [ خ ُ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) شاخشانه کشیدن . تهدید و تخویف . خط و نشان کشیدن .(دهخدا)
شنبلله=شنبلیله،شنبلید،شنبلیت.
شنبلید. [ شَم ْ ب َ ] (اِ) شملید. شملیز. بمعنی شنبلیت است که گل راه رو باشدو به عربی حلبه گویند. (برهان ). گلی باشد زردرنگ بشکل و قد مانند بهارنارنج و همچنان شکفته و بویکی تیزدارد و بوییدنش رفع درد سر کند و آن را گل راهرو نیز خوانند از بهر آنکه بیشتر در سر راهها روید. (فرهنگ جهانگیری ). گل زرد حلبه . (انجمن آرا) :

تو گفتی که کوهی است از شنبلید

که باد دهان از برش بردمید.
اسدی .
|| گل و شکوفه ٔ سورنجان . (برهان ). گل سورنجان است که زرد می باشد. (آنندراج ). شکوفه ٔ سورنجان .(یادداشت مؤلف ). گل سورنجان . (صاحب جامع). شکوفه ٔ سورنجان . (بحر الجواهر). گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلیت نیز گفته اند. (از انجمن آرا). گل سورنجان است ، و آن اولین گل است که پس از نخستین باران بهاری شکفد. (یادداشت مؤلف )......

گل سورنجان است که آن را اصابع هرمس نیز نامند. (ابن البیطار در کلمه ٔ اصابع هرمس )

. سورنجان . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). گل زرد گل سورنجان شکوفه ٔسورنجان است . (مخزن الادویه ). گلی باشد زرد و خوشبوی . (صحاح الفرس ). گلی است که زردرنگ باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی . (فرهنگ اسدی ) .............
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان

چون شنبلید کردم رخسار خویشتن .
قطران .
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی

شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ .

قطران .
در میان برف سر برکرده برگ شنبلید

همچو زر پخته رسته در میان سیم خام .
قطران .........(دهخدا)
شفتلو=شفتالو
شفتالو. [ ش َ ] (اِ مرکب ) یک قسم میوه ٔخوشبوی و آبدار و گوارا که هلو نیز گویند. (ناظم الاطباء). خوخ . (دهار). شفترنگ . (لغت فرس اسدی ). فرسق . فرسک . خوخه . (منتهی الارب ). دراقن . هلو. تفاح فارسی . در تبریز و آذربایجان امروز به نوعی هلوهای ریز و پیشرس گویند که مغز هسته ٔ آن تلخ است و هلو در آنجا سپس رسد و درشت است و مغز هسته ٔ شیرین دارد. و این دو غیر از شلیل است که پوست املس دارد نه مزغب . (یادداشت مؤلف ).

میوه ای است معروف ، و بی ریشه و پیوندی و کاردی از صفات اوست . (آنندراج ). اسم فارسی خوخ است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).

درختی است از تیره ٔ گل سرخیان از دسته ٔ بادامیها که در حقیقت یکی از گونه های هلو بشمارمیرود. میوه اش از هلو کوچکتر است و طعمش نیز بخوبی طعم هلو نمیباشد. گل و برگ و دیگر مشخصات این گیاه مانند هلو است ، و در اکثر نقاط شفتالو و هلو را مرادف با هم نام میبرند. (فرهنگ فارسی معین ) :

خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده

غبا برگان و حلوا شفتالوی کفیده .
ابوالعباس .
رنگ شفتالو از شمایل شاخ

کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ .
نظامی..........(دهخدا)

شؤغول=شاغول بنایی.(ساجدی)

(اِ.) ابزاری در بنایی برای تراز کردن دیوار و آن قطعه فلزی مخروطی شکل است که به انتهای ریسمان بنایی بسته می شود.(معین)

شاماما= شمامه:(شَ مّ مَ یا مِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - دستنبو. 2 - هر چیز خوشبو که در دست گیرند و ببویند. 3 - قندیل ، چراغ دان .(معین)
شؤوشه=شوشه:1-در یکانات به معنی ترکه وچوب شاخ درخت است وشؤو نیز گویند.معلمها به مدرسه شؤومی آوردند جهت تنبیه دانش آموز.2--همان شمش طلا ونقره.وهرچیز ریز 3--سنگ قبر4--یخ ناودان5--شیشه. شمشه.شمش شفشه.(ساجدی)

از آن دسته برآمد شوشه ٔ نار

درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی .
چید از آن میوه های نوشین بار

خورد از آن شوشه های شیرین کار.
نظامی .
یکی خرگه از شوشه ٔ سرخ بید

در آن خرگه افشانده خاک سپید.
نظامی .
|| مفتول گلابتون . (یادداشت مؤلف ) : خانه واری حصیر از شوشه ٔ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده . (چهارمقاله ).> دهخدا

شؤمشه=(تر):شمشه.ر.ک.شؤوشه

(ش ش ) (اِ.) ابزاری از جنس چوب یا فلز مانند خط کش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار رود.(معین)
شولوزومبه=(عر):مشمول ذمه. دهخدا ومعین شکل درست این ترکیب را مشغول الذمه ثبت کرده اند وعده ای هم ذمه را ضمه نوشته اند ولی مشمول الذمه یعنی مدیون بودن درست است.(ساجدی)

مشغول الذمه . [ م َ لُذْ ذِم ْ م َ / م ِ ] (از ع ، ص مرکب ) کسی که تعهد خود را به جای نیاورده و دین خود را نپرداخته باشد. که ذمه ٔ وی مشغول باشد. مدیون . مقابل بری ءالذمه .(دهخدا)

شته=(تر):1-بیلچه دستی برای زدن علف هرز.2-نوعی کرم عافت در حیوانات.(ساجدی)
شالاخ=(تر): نوعی خربزه.(ساجدی)
شال=پارچه سرخ رنگی که از بالای لباس عروس می آویختند.(رضوی،  ایل قاراپاپاق)
بایرامیدی، گئجه قوشی اوخوردی

آداخلی قیز بیگ جورابین توخوردی

هرکس شالین بیر باجادان سوخوردی

آی نه گؤزه ل قایدادی شال سالاماق

بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق(شهریار)

شده = [د مشدد]:پارچه ارغوانی یا مشکی که خانمها ازروی چارقد ولچک مانند شمله می بستند.(رضوی،  ایل قاراپاپاق)
شؤر=جوشیده دوغ.(ساجدی)
شئق قئدیم=دمپایی.(ساجدی)
شیش بند=(فا):شاش بند.
(بَ) (اِمر.) 1 - مرضی که بر اثر آن بول از مجری خارج نشود و شخص نتواند ادرار کند، حبس البول . 2 - (کن .) نهایت ترس و اضطراب .(معین)
شئرشئرا=(اسم صوت):1-آبشار،صدای ٱب2-نام کوهی در یکانکهریز:شئرشئر(ساجدی)

################################

صدیر=برنج آش.(ساجدی)
صاحبی=انگوردانه درشت قرمز.(ساجدی)

################################
ط وظ
طشت=
طشت . [ طَ ] (معرب ، اِ) لغتی است در طست . (اقرب الموارد). ابوعبیده گوید: فارسی است . ثعالبی گفته که فارسی و معرب است ، معرب تشت معروف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). لگن . (دهار). لقن . (دهار). مُعرب است . لگن . (اقرب الموارد). ابوالایس . ابوکامل . (المرصع). ابومالک . (المرصع) (السامی فی الاسامی ): رَهْرَه ْ؛ طشت فراخ که قریب القعر بُوَد. سَیْطَل ؛ طشت خُرد. مِخْضَب ؛ طشت شمع. (دهار) :

پرستنده را دل پراندیشه گشتب

دان تا دگرباره بنهاد طشت .
فردوسی . 
اول مجلس که باغ شمع گل اندرفروخت

نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب .
خاقانی .
چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند

الا شناعتی و دریده دهن نیند.
خاقانی .
چو پرخون شد آن طشت زنگی چه کرد

بخوردش چو آبی و آبی بخورد.
نظامی
- طشت آتش بر سر ریخته شدن ؛ کنایه از تحت تأثیر واقع شدن هنگام مشاهده ٔ امری ناگوار، یا شنیدن خبری بر خلاف توقع و انتظار است که در آن حال گویند: از مشاهده ٔ فلان چیز یا از شنیدن فلان خبر، گوئی طشتی آتش به سر من ریختند : چون بر آن واقف گشتم ، گوئی طشتی بر سر من ریختند از آتش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130).- طشت آتش به سر داشتن ؛ عذر خواستن ، چه در زمان قدیم هر کس که از او جرمی صادر میشد، طشت پُرآتش به سر گرفته می ایستاد،و این علامت عجز و انکسار است . (آنندراج )

.- طشت کسی از بام افتادن ؛ رازوی فاش شدن . رسوا شدن . فاش شدن راز کسی . (غیاث اللغات ) دهخدا

طاقچا=طاقچه.
طاقچه . [ چ َ / چ ِ ](اِ مصغر) مُصغر طاق . (آنندراج ). طاق خرد. طاقی زیرِ رَف . قسمتهای کوچک فرورفته در دیوار اطاق و جز آن که برای نهادن اشیاء و اسباب خانه سازند. جائی برای نهادن اشیاء و مایحتاج فرودتر از رف بر دیوار. رَف ِ کوتاه . جائی در کمر دیوار اطاق که چیزها در آن نهند.جای آوند و دیگر چیزها که در اطراف اطاقها میسازند.و مجازاً بر خم ابرو نیز اطلاق شده است :

از طاقچه ٔ دو نرگس مست

بر سفت سمن عقیق می بست .
نظامی .
طاقچه ٔ قدر او طاق سپهر بلند

باغچه ٔ بزم او باغ بهشت برین .
سلمان ساوجی .
صفحه ٔ قدر ترا طاقچه طاق فلک

گلشن بزم ترا باغچه خلد برین .
سلمان ساوجی .
- امثال :دلش طاقچه ندارد ؛ که راز خویش نگه نتواند داشت . که هر چه درد دل دارد گوید.(دهخدا)


طاباق= طبق:(طَ بَ) [ معر. ] (اِ.) ظرفی شبیه سینی اما بزرگ تر از جنس چوب یا فلز که با آن چیزهای خوردنی حمل کنند.(معین)

ولی به نظر می رسد عربی باشد از طباق.(ساجدی)

طبال=(عر):صیغه مبالغه .(اسم، صفت) [عربی] (موسیقی) طبل‌زن؛ طبل‌نواز؛ دهل‌زن؛ تبیره‌زن.(عمید)

طؤخانج=(تر):1-چوبی به انداز نیم تا یک متر که زنان با آن رختشویی کنند ورختها را بکوبند،2- طمغاج هم نام پادشاهی از مغول ونام شهری در ماچین قدیم که معنیش در هیچ لغت نامه ای حتی لغات الترک کاشغری مشخص نشده(ساجدی)

حبش را زلف بر طمغاج بندند

طراز شوشتری بر عاج بندند.(خمسه 131)

طنف=طناب،واحد مساحی قطعات زمین دیم.(ساجدی)
###############################
:ع،غ

غازی=(عر):جنگجو،رزمنده،ازریشه غزوه.در مورد این کلمه قبلا مطلبی نوشته بودم همان را دراین قسمت بارگذاری می کنم:

تصحیح یک ضرب المثل

پیش قاضی ومعلق بازی؟یا پیش غازی ومعلق بازی؟

در زبان فارسی وترکی این کلمات، هم آوا هستند:غازی، قاضی وگازی.

به رزمنده در دوره قاجار غازی می گفتندوهم اکنون در باکو به رزمنده وچریک، غازی می گویند،از ریشه غزوه به معنی جنگ است ودر دوره های بعد غازی به رزمنده تبدیل شد،غازی فردی بدنساز ومسلط به فنون رزمی است وباحرکات نمایشی وبدلکاری مانوس است،

پس معلق بازی با غازی در ارتباط است نه با قاضی.حتی کلمه گازی نیز با غازی اشتباه شده در یکانات به کسی که فیگور می گیرد ومثل نظامی ها با تبختر حرف می زند وراه می رود،می گویند:فلانی گازی گازی حرف می زند ویا گازی راه می رود،پس این هم اشتباه است باید بگوییم، غازی غازی حرف می زند یا راه می رود

.درنتیجه معلق بازی پیش قاضی هیچ ارتباطی ندارد. بلکه معلق بازی پیش غازی درست است،حتی در قدیم برای سرباز گیری از افراد درشت وپهلوان انتخاب می کردند ودر دوره باستان  به پهلوان گرد می گفتند وبه جمع آنها گردان می گفتند که در ارتش باقی مانده.خلاصه هدفم تصحیح ضرب المثل فوق بود اگر کسی پیدا شود وثابت کند که قاضی درست است آن وقت باید معلق بازی را کنایه از نیرنگ بازی ودروغ گویی بگیریم که بعید به نظر می رسد.

غازی .: (ع ص ) نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده . ج ، غُزّی ̍، غُزّی ،غزاة، غزّاء و منه قوله تعالی : او کانوا غزی لوکانوا عندنا . (منتهی الارب ). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان ).....   
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود

با قدم براق او فرق سپهر چنبری .خاقانی ....   
|| در تاریخ بیهقی گاهی کلمه ٔ غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمه ٔ غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36 - 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61- 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218 - 229، 230 - 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود. || هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیة ص 134). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 331 و رجوع به غازی (شاه ) شود : 

در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمه ٔ یزدگردبن شهریار سام ، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدرکرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت . خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت ... (تاریخ گزیده چ لندن ص 494). || در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکه ٔ طلا اطلاق شود مانند:1- غازی خیری : پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است . و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است .......(دهخدا)
عده مگ=[ضم ع،فتح د](تر):پس دادن قرض.کافی بودن. شاید(عر):برگرداندن،ازاعاده.(ساجدی) 

عوده مک=[فتح ع،و،د](عر،تر):غلط زدن،بخصوص غلط زدن خر..از ریشه عاد یعود وعید.یعنی برگشتن.(ساجدی) 

عور=[ ع . ] (ص .) جِ اعور. 1 - یک چشم . 2 - در فارسی به معنی لخت ، برهنه .(معین) ،عریان=لخت،از عور.(ساجدی)
عورت=
عورت . [ ع َ رَ ] (ع اِ) عورة. امری که شخص از آن شرم دارد. (فرهنگ فارسی معین ).کار زشت :

تو عورت جهل را نمی بینی

آنگاه شود به چشم تو پیدا.

ناصرخسرو.
گفت تو دانی که این مردم را بر تو حق است ... اگر عورتی آید از ایشان تو اولی تری که بپوشی ... گفت کدام عورت پدید آید از آن کس که او را این سیرت باشد کاندرین رقعه نوشته است . (تاریخ بیهق ).

در اثنای این حال عورت اصحاب بدعت و ارباب ضلالت ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 492).

|| آلت تناسل و شرمگاه مردم . (ناظم الاطباء). عضوی که شخص به سبب شرم آن را می پوشاند. آلت تناسل . شرمگاه . (فرهنگ فارسی معین ) :

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامه ٔ مسلمانی .
ناصرخسرو.
پیش خردمند در این حربگاه

بیخردان را همه تن عورت است .
ناصرخسرو.
و رجوع به عورة شود.-

 ستر عورت ؛ پوشاندن موضعهای مستقبح الذکر. (فرهنگ فارسی معین ).-

 عورت زن ؛ شرم زن . (از ناظم الاطباء).- عورت مرد ؛ ذکر و دو خایه . (ناظم الاطباء).|| (اصطلاح فقه ) هر چیزی است که نظر کردن اجنبی بدان جایز نباشد. عورت در مرد، قُبُل و دبر او و در زن تمام بدن او است ، به استثناء صورت و دستها و پشت پاها. پوشاندن عورت لازم است مگر در وقتی که بیننده ٔ ممیز و محرمی نباشد، ولی در موقع نماز مستور داشتن آن ضروری است اگرچه بیننده ای هم نباشد

. || در تداول فارسی ، زن و زوجه ٔ مرد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). ج ، عورات . و رجوع به عورات شود 

:وآنکه قصد عورت تو می کند

صدهزاران خشم از تو سر زند.
مولوی .
عورتی را زهره کردن مسخ بود

خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی .
|| دشواری . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء).دهخدا


عممامه=عمامه،
عمامة. [ع ِ م َ ] (ع اِ) زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِغفَر. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بَیضة و خود. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).

|| دستار سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است . (از لسان العرب ). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). دستار. (دهار). سرپایان . مندیل . دولبند. نَصیف . صَوقَعة. ج ، عَمائم ، عِمام . عمامه دارای رنگهای مختلفی است ، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی «عمامه » را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح ، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفه ٔ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه ٔ عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند : از شوش جامه و عمامه ٔ خز خیزد. (حدودالعالم )

.بستد عمامه های خز سبز ضیمران

بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری ........(دهخدا)

عاراق چین=عرق چین:کلاه ملیله دوزی شده زنان که زیر روسری پنهان می کردند.(ساجدی)
#############

فطیر=نان سخت وغیرقابل خوردن.متضاد قوماش(ساجدی)

فنار=فانوس. چراغ نفتی فتیله دار ودسته دار.(ساجدی) 
فاختا=فاخته.
فاخته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه . آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج ). قمری . کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل . (منتهی الارب ).

هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است . چشمانش شیرین و خوش نگاه است . امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیه ٔ حضور خداوندش نموده است . (قاموس کتاب مقدس ).

آن را فالنجه ، ورشان ، کالنجه و کرچفوس نیز نامند.......

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کُنگُره اش فاخته ای

بنشسته و می گفت که : کوکوکوکو؟

خیام .
هر فاخته بر سر چناری

در زمزمه ٔ حدیث یاری .
نظامی .
با همه جلوه ٔ طاوس وخرامیدن کبک

عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای .
سعدی (خواتیم ).
جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است

 :بر سر سرو بانگ فاختگان

چون طرب رود دلنواختگان .
نظامی .......(دهخدا)
فیطه=فوطه:معرب فوته.در اصل فوته است در عربی شده فوطه.(ساجدی)

فوته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) دستار. رومال .فوطه معرب آن است . (فرهنگ فارسی معین ) :

دست فلک ز هودج خضرای آسمان

ازبهرکله فوته ٔ منجوق خور گشاد.

؟ (از جوامعالحکایات ).
|| لنگ گرمابه . (فرهنگ فارسی معین)

رجوع به فوطه شود.(دهخدا)

فایدا=فایده.فاب=مجازا پودر رختشویی.چون اولین پودر رختشویی نامش فاب بود بعد به آن فاب گفتند.(ساجدی)


فالا=(تر):تخم مرغی که مرغ روی آن می خوابد وتخم می کند.(ساجدی)

فره=(تر):پرنده نوزاد وجوان.(ساجدی)

حيدر بابا داغين داشين سره سی
کهليک اوخورداليسيندا فره سی
قوزولارين آغی بوزی قره ســی
بير گئديديم  داغ دره لر اوزونی
اوخوييديم چوبان قيتر قوزونی(شهریار)


 فایتون=(انگ):درشکه.زنان یکانات این ماهنی را در مورد حیدر خان عم اوغلی (حیدر چراغ) می خواندند

:عم اؤغلی گلدی خؤیا

خؤیلیلارا قانون قؤیا

اعم اوغلی مینیب دی فایتونا

چؤره گ چئخیب یؤز آلتونا (ساجدی) 

انگ . ] (اِ.) درشکه .(معین)

فرح ناز=فلک ناز:
فلکناز. [ ف َ ل َ ] (اِخ ) از ندیمه های شیرین معشوقه ٔ فرهاد و خسرو پرویز :
وز آن سو آفتاب بت پرستان
نشسته گرد او ده نارپستان
فرنگیس و سهیل سروبالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا.

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 133).دهخدا

ادامه نوشته

فرهنگ واژگان متروک بخش دوم

######################
ت
تاپماجا=(تر):معما، وجوابش را <آچماسی>گویند(ساجدی)
تاپ تاپان، تاپان=نان حجیم وگرد که با دست به تنور می زدند.(ساجدی)
تاختئین=(؟)پیدا نشد.شاید از تافته+یین،باشد.
شماخی علاوه برداشتن میوه ازلحاظ داشتن کارگاههای پارچه بافی هم معروف است وپارجه موسوم به <تافته> دران شهر بافته می شدوآن پارچه در بعضی شهرهای دیگرهم می بافتند،اما در قفقازیه،تافته شهرشماخی دارای شهرت بود.....(خواجه تاجدار،ج 2،ص394)
#تاختئین در یکانات به معنی نوعی گلیم خشک است.شاید هم از ریشه تاختا باشد.(ساجدی)
تاس= کاسه. ر.ج طاس.در اصل تاس درست است.(ساجدی)
تاری=(تر):خدا، (ساجدی)
قورخوم بودی یارگلمه یه بیردن یاریلا صبح
باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری.(کلیات اشعارترکی،شهریار،ص63)
تاققور توققور=؟نام تپه ای سنگ لاخ آهکی چسبیده به روستای یکانکهریز که مال ارثی وراث  حاج سید آتا کیشی است.(ساجدی)
تانگاه=(فا):تنخواه،تن +خواه:1-مال، ثروت.(ساجدی)
تانقال=(تر): جمع کردن هیزم جهت افروختن آتش.(ساجدی)

تاغار=طشت. احتمالا ازریشه تاخیل ودخیل باشد چون در عربی سکرالعشر گفته اند.وتیغار معنی لانه می دهد.(ساجدی)
تغار. [ ت َ ] (اِ) طشت گلی را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ). تشت گلین است که درآن آب کنند و غذا نیز خورند یا گندم و جو پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). طشت گلین و سفالین و آوندی که سواران در آن خوراک اسب خود را ریزند. (ناظم الاطباء). تیغار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
زبان چون ... ودهن چون تغار
یکایک پراکنده بر دشت و غار.

(گرشاسبنامه ).

وان کاسه های سرشان بینی گه مصاف
بر ره فکنده همچو پر از خون تغارها.

لامعی جرجانی .

مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش .

ناصرخسرو.

ای دهان باز نهاده بجفای من
راست گویی که یکی کهنه تغارستی .

ناصرخسرو.

خون عدو را چو روی خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ تغار است .

ناصرخسرو.

گشاده از پی لقمه نهاده از پی نفع
یکی دهان چو تغار ویکی شکم چو مغار.

سوزنی .

بینیی چون تنور خشت پزان
دهنی چون تغار رنگرزان .

نظامی .

آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگ چندی نباشد طعمه خوار.

مولوی .

تا قیامت میخورد او پیش غار
عارفانه آب رحمت بی تغار.

مولوی .

و رجوع به تیغار شود.
- امثال :
تغاری بشکند ماستی بریزد
شود دنیا به کام کاسه لیسان .
نظیر هایی شد و هویی شد و کَل به نوایی رسید. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 548).
گوز داده تغار شکسته طلاق هم میخواهد .
در مورد کسی زنند که زیان آورد و بی فایده و پرادعا باشد.
|| خوردنی و آزوقه و راتبه باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) : و ایلچیان بممالک رفتند تا جهت علوفه ٔ حشم تغارها و چهارپای بسیار از ذبایح و مراکب ترتیب سازند. (جهانگشای جوینی ). فرمان شد تا چارپای هر کسی .... به اولاغ گرفتند و تغارها روان کردند. (جهانگشای جوینی ). و امیر ارغون چون بخراسان رسید بکار ساختگی تغار و شراب ایلچیکتای مشغول شد. (جهانگشای جوینی ). در وقت محاصره ٔ بغداد ابن عمران لشکر پادشاه [هولاکو] را از... به تغار و علوفه مدد کرده بود. (از روضةالصفا یادداشت بخطمرحوم دهخدا). اگر یرلیغ شرف نفاذ یابد من لشکر پادشاه را بقدر احتیاج تغار و علوفه دهم . (حبیب السیر یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از برای مطبخ انعام اوکیوان ز چرخ
ز ارتفاع سنبله هر روز بفرستد تغار.

ملاسعید هروی (از فرهنگ جهانگیری ).

|| و بمعنی پیمانه هم هست و تغاره ... هم گویند. (برهان ). پیمانه . (ناظم الاطباء). جوینی در شاهد زیر اندازه ٔ آن را صد من ذکر کرده و مرحوم دهخدا در یادداشتی با تردید چنین آورده : «هم امروز در عراق عرب بمعنی کیلی است برای پیمودن گندم و جو، (گویا دو خروار و نیم ) : فرمان شد تا هر سری یک تغار آرد که صد من باشد و یک خیک شراب که پنجاه من بود مرتب کنند. (جهانگشای جوینی ). و از تمامت ممالک به هر سری یک تغار آرد و یک خیک شراب جهت علوفه ٔ لشکر آماده دارند. (رشیدی ). و رجوع به تغار دادن و تغاره شود. || درخت اولس را در گرگان و علی آباد رامیان و حاجی لر تغار گویند. و آن از تیره ٔ به تولاسئا واز جنس کارپی نوس است .

 

تبجک=(تر):دوختن پارچه یا لبای پاره(ساجدی)
تشی=(تر):یک نوع دوک نخ ریسی به شکل گوشت کوب.(ساجدی)
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
گون بولوت دا ایرردی تشینی.(حيدر  بابا، ب 40)
تمثال=(عر):عکس، تصویر.
ته که=تکه= بز نردوساله،کبش،چپیش.(ساجدی)
تک:قوچ بزرگ سرگله در دوره فارسی دری. بطل، یکه سواردردوره پهلوی.(سبک شناسی بهار،ص 218)
بزنر اعم ازبز کوهی وغیرکوهی(دهخدا)
تونوک= تنک،باریک،
تونوکه=تنک+ه:شورت،مایور
توسباغا=(تر):تاس[کاسه]+باغا[باخه:لاک پشت یا بوغا:درترکی یعنی بزرگ.رج.بوغا]
یا تسباغه :لاک پشت.بروزن قورباغا ساخته شده. ر.ج تاس وطاس.(ساجدی).ر.ج باخه
باخه . [ خ َ / خ ِ ](اِ) کاسه پشت را گویند. (برهان ). کاسه پشت و لاک پشت را گویند که آنرا سنگ پشت میخوانند. (آنندراج ) (انجمن آرا). جانور آبی است که بهندی کچهوه گویند و این لفظ ترکی است . (غیاث ). جانوریست آبی در غایت شهرت که آنرا سنگ پشت و کاسه پشت و کَشَو نیز گویند. (دهخدا)
تسباغه . [ ت ُ غ َ ] (ترکی ، اِ) به ترکی سلحفاة است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). لاک پشت . و رجوع به لاک پشت و سلحفاة شود.(دهخدا)
تومان=1-شلوارزیرین،خواب خصوصا،شلوارعموما
2-درترکی عددده هزار.(ساجدی)
تومان:=توبان،تنبان:1-زیرجامه،ازار2-شلوارچرمی کشتی گیران(معین)
توربا=توبره.
تیانچه=تیان+چه:دیگ کوچک،پاتیل.(ساجدی)
تیانچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) دیگ سرگشاده ٔ کوچک باشد. (برهان ). مصغر تیان . دیگ کوچک سرگشاده . (ناظم الاطباء). تیان خرد. تیان کوچک . دیگی که سر گشاده تر از بن دارد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
ته زک=(تر):پشگل خر(ساجدی)
تیمچه=تیم(کاروان)+چه=1-نوعی پاساژ قدیمی در مرند2- کاروانسرا(ساجدی)
تولوخ=(تر):کیسه ماست
تغاعد=(عر):تقاعد،بازنشستگی(ساجدی)

تپنجه=(تر):سرپوش کؤوله.سرپوش هواکش تنور های قدیم از پارچه های کهنه. (ساجدی)
تئخانج=(تر):سرپوش کوزه از پارچه. کوچکتر از تپنجه.(ساجدی)

ترخان:(تر): جای ویا چیزی که بعنوان غنیمت جنگی ویا خونبهای کشته شدن در جنگ به افراد ویا صاحب خون داده شود واز مالیات دیوانی آزاد باشد.در یکانات این واژه مستعمل است که در قبال شهید شدن یکانیان در جنگ چالدران دشت میل وییلاق قره چی توسط شاه اسماعیل به اهالی یکانات بعنوان ترخان داده شده. درستش ترخان است که ترکی است اما طرخان فارسی است.(ساجدی)
ترخان:

(تلفظ: tarxān) (= طرخان) (ترکی) آن که خان (پادشاه) به او امتیازات ویژه‌ای مانند معافیت از مالیات داده ؛ (به مجاز) آزاد ؛ (در گیاهی) (= ترخون) گیاهی علفی و پایا که برگهای معطر آن مزه‌ی تندی دارد و مصرف خوراکی و دارویی دارد ، ترخان ، طرخون .(فرهنگ نام ها)
ترخان:

ترخان . [ ت َ ] (اِ) شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث اللغات ). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور پادشاه رودو اگر تقصیری و خطایی کند او را بمؤاخذه نگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و مجاز باشد هرگاه که بخواهد بنزد سلطان رود، و به این معنی ترکی است و معرب آن طرخان . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کسی را گویند که از جمیع تکالیف دیوانی معاف و مسلم باشد و آنچه در معارک از غنایم بدست او افتد، بر وی مقرر دارند و بدون رخصت ببارگاه پادشاه درآید و تا نُه گناه از او صادر نشود پرسش ننمایند... و وجه تسمیه آن است که وقتی اونک خان به تحریک سنکون پسر خود به گرفتن چنگیزخان مصمم گشته اراده کرد که سحرگاه بر سر او رفته او را از میان بردارد، یکی از امرا صورت واقعه را نزد خاتون خودتقریر میکرد. در آن زمان دو کودک که از گله شیر آورده بودند از بیرون خرگاه این سخن را شنیده متوجه اردوی چنگیزخان گشته او را از این مواضعه مطلع ساختند وچنگیزخان آن دو کودک را که خبر قصد اونک خان آورده بودند تا نُه بطن ترخان ساخت ، و طایفه ٔ ترخان که خان در ولایت ماوراءالنهر خراسانند از نسل ایشانند. (سنگلاخ ص 155) : ترخان آن بود که از همه ٔ مؤنات معاف بود و در پهر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بی اذن و دستوری درآیند. (جهانگشای جوینی ). و کسک را ترخان کرد و از اموال چندان فرمود. (جهانگشای جوینی ).
ملک خان و میان و بدر و ترخان
به رهواران تازی بر سوارند.
سعدی .

شیبک او را [مغول عبدالوهاب را] تربیت کرده منصب شغاولی بدو ارزانی داشته ترخان ساخت . (مجالس النفائس ). || بزبان خراسان رئیس و شریف را گویند، و طرخان معرب آن . (فرهنگ رشیدی ). رئیس و شریف را نیز گویند. (غیاث اللغات ). || در تداول شوشتر بمعنی رئیس و اداره کننده ٔ بازیهای کودکان و جوانان است . رجوع به لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ذیل «دول گرش »، نوعی بازی شود. || درمنتخب اللغة که ترجمه ٔ قاموس است گفته ترخان لغت خراسان است و عرب آنرا معرب کرده و طراخنه جمع بسته اند، بلی چنین است ولی لغت ترکی مغولی است نه خراسانی ، و بمعنی بی باک و دزد و اوباش نیز در فرهنگ و برهان آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به طرخان شود. || مأخوذ از یونانی ، سردار پنجهزار لشکر. || مسخره . (ناظم الاطباء). در سراج اللغات نوشته که ترخان بمجاز در عرف حال بمعنی مسخره نیز مستعمل میشود. (غیاث اللغات ). || نوعی از سبزی باشد که با طعام و غیر طعام خورند. (برهان ). نوعی از سبزی بود که آنرا مانند پودنه و نعناع با نان و طعام بخورند. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث اللغات ) (از شرفنامه ٔ منیری ). سبزی معروف که طرخون گویند. (ناظم الاطباء). و اصل آن چنانست که سپند را در سرکه ٔ تیز بیاغارند تا طبع وی بگردد آنگاه بکارند، ترخون روید (؟). (انجمن آرا) (آنندراج ). این لفظ در برهان ترخون آمده . (شرفنامه ٔ منیری ). و ترخوان با واو معدوله در اصل تره ٔ خوان بوده و عاقرقرحا بیخ ترخوان کوهی است ، وترخوان را ترخون و ترخونی نیز گویند و طرخون معرب آنست . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
بوی بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند
بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه .

می نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پنیر
می کشم از برگ نعنع وسمه بر ابروی نان .
بسحاق اطعمه (از جهانگیری ).

|| (اِخ ) قومی باشند از ترکان جغتایی . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی )(غیاث اللغات ). نام طایفه ای از ترکان . (ناظم الاطباء). نام طایفه ای است از اعاظم اولوس جغتای . (سنگلاخ ص 155).دهخدا

تاخیل= داخیل=دخیل:در ترکی به اتاقی گویند که حبوبات،روغن،نان خشک وخشکبار را در آن می نهادند وبه آن تاخیل دامی می گفتند.(ساجدی)
تاختا=تخته.
تؤلق قی=نوعی پرنده خاکستری به اندازه گنجشک. شعر:
تؤلق قیم تول دؤرارام    ...................(ساجدی)
تهر=[فتح اول،سکون دوم سوم]:قهر کردن.شاید ازریشه ولاتنهر ارآیه شریف قرآنی باشد.(ساجدی)
تیخمیر=(تر):خپل، چاق.(ساجدی)

تود= نام درختی ونام میوه آن که به عنوان احسان کارند.(ساجدی) 

تود. (اِ) توت باشد و آن میوه ایست معروف که خورند. (برهان ) (آنندراج ). توت . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). فرصاد. (یادداشت ایضاً) :
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.

ناصرخسرو.

وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب داد و فرستاد تود.

ناصرخسرو.

دو نوباوه دو تود و دو برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود.

نظامی .

وقت تود و زردآلو بود و هوا قوی گرم بود. (انیس الطالبین بخاری ).
رجوع به توت شود.
|| درختی است .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درخت تود : وبه بردع ، درختان تود سبیل است بسیار. (حدود العالم ).
از این زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست .

فردوسی (چ بروخیم ج 8 ص 2349).

به قالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش بالان من .

فردوسی (ایضاً).

برغم دشمن بدخواه پیش دشمن و دوست
چو صبح خنده زنم خنده های خون آلود
چو کرم پیله ز من اطلسی طمع دارند
اگر دهند بعمریم نیم برگ از تود.

جمال الدین عبدالرزاق .

درخت تود از آن آمد لگدخوار
که دارد بچه ٔ خود را نگونسار.

نظامی .

پرشاخ و سپید گشته از رشک
سر همچو سر درخت تودش .

اثیر اومانی .

رجوع به توت شود.
|| بمعنی توده و بالای هم ریخته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بمعنی توده نیز آمده . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) :
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالی است پیش خاک تود.

مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).

|| انبار و کوه . || افراز و قله . || کوهان شتر. (ناظم الاطباء).دهخدا

توق قوشما=(تر):جنگ.

تتماج=(تر):نوعی آش.دریکانات به اوماج آشی معروف است(ساجدی) 

تتماج . [ ت ُ ] (ترکی ، اِ) قسمی از آش است در ترکی . (غیاث اللغات ). خوراک معروف ترکان . (کاشغری ج 1 ص 378، از حاشیه ٔ برهان چ معین ). آشی است که از سماق پزند. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (آنندراج ). و به اصل تتم آش بوده و بعضی آن را ترکی دانند و چنین است . (انجمن آرا) (آنندراج ). شاید لفظ مذکور مرکب است از تتم ترکی بمعنی سماق و لفظ آج مبدل آش فارسی . (فرهنگ نظام ). فروزانفر در تعلیقات کتاب فیه مافیه آرد: تتماج بضم اول لفظی است ترکی و آن نوعی از آش خمیر است که با دوغ یا کشک سازند و گفته ٔ مولانا در مثنوی :
نه چنان بازیست کو از شه گریخت
سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوش زاد را.
این معنی را تأیید میکند... . احمدبن منوچهر شست کله از شعرای قرن ششم قصیده ای در وصف تتماج گفته است که به قصیده ٔ تتماجیه شهرت دارد و تا حدی طرز ساختن آن را روشن میسازد و مطلعش این است :
چو رایت صبح شد درفشان
شد خیل ستارگان پریشان .
و این قصیده را در مونس الاحرار نسخه ٔ عکسی متعلق بکتابخانه ٔ ملی توان یافت و در دیوان خاقانی چاپ هند نیز به وی نسبت داده اند. رجوع بکتاب فیه مافیه ص 242 شود : در جمله سبب تولد سنگ امتلاست و رطوبتهای لزج که از طعامهای غلیظ تولد کند چون گوشت گاو... و تتماج و رشته و کرنج و... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چشم اعدای تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تتماج .

سوزنی .

نی چون تو کسی که آب تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زند کاج خورد.

سوزنی .

همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند.

خاقانی .

آری آن را که در شکم دهل است
برگ تتماج به ز برگ گل است .

نظامی .

خارکز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش .

نظامی .

آب تتماج است آب روی عام
که سگ شیطان از او یابد طعام .

مولوی .

زآب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شده ست و پاسبان .

مولوی .

رزق ما از کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج از تغار.

مولوی .

در منزل شیخ شادی تتماج می پختند... بعضی درویشان تتماج را بغفلت در دیگ می انداختند. خواجه ٔ ما قدس روحه از قصرعارفان رسیدند... شما تتماج را بغفلت می اندازید... آن تتماج انگوربا شده بود... (انیس الطالبین ). در دست هر یکی کاسه ٔ تتماجی پیدا شد در خاطر من گذشت چه بودی اگر سیخی بود. (انیس الطالبین ).
نام تتماج بر زبان راندم
ماست راآب در دهان آمد.

بسحاق اطعمه .

جانم از کاچی و تتماج زمستان سیر شد
استخوانهای قدیدم در نظر شمشیر شد.

بسحاق اطعمه .

وصف تتماج پر از قلیه چه شاید کردن
که بهر برگ نبشته ست هزاران اسرار.

بسحاق اطعمه .

|| قطعه های باریک و نازک و بلند از خمیر که رشته نیز گویند. (ناظم الاطباء).دهخدا

تلخوم=(تر):نوعی گیاه خوردنی که تلخ باشد.ن. ک :ترخان(ساجدی)

تییه=تریاک،تریاق(یو):شیره خشخاش که اعتیادآور است ودر اصل میان بومیان امریکا بعنوان غذای مقوی استفاده می شد ودر قدیم بعنوان دارو استفاده می شد سینوهه در کتاب خود می گوید فراعنه را با آن درمان می کرده. سوخته وشیره از مشتقات آن است ودر میان مواد مخدر از دسته توان افزا ها می باشد.
همچو نی زهری وتریاقی که دید؟
همچونی دمساز ومشتاقی که دید؟ مولوی.(ساجدی)

(اسم) [یونانی] ۱. شیرۀ تلخ‌مزه و قهوه‌ای‌رنگی کهق از پوست خشخاش گرفته می‌شود؛ شیرۀ کوکنار؛ دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم، و نارسئین است. در یک گرم آن درحدود پنج سانتی‌گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه، و اسهال مؤثر است. ریه و معده را تخدیر می‌کند؛ افیون؛ اپیون.
۲. [قدیمی] پادزهر؛ تریاق: ◻︎ اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم / وگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک (حافظ: ۶۰۴).(عمید)
تؤنبک=دنبک . [ دُم ْ ب َ ] (اِ) دُهلی دم دراز از چوب و یا سفال که در زیر بغل گرفته نوازند. (از ناظم الاطباء) (ازبرهان ) (از آنندراج ). قسمی طبل خرد چون دف و دورویه با دیواره ٔ بلندتر که نوازند نگاه داشتن اصول را. تنبک . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دمبک و تنبک شود.(دهخدا)
تاوا=تابه
(بِ یا بَ) [ په . ] (اِ.) = تاوه : 1 - ظرف فلزی پهن که برای پختن گوشت ، ماهی ، کوکو و غیره به کار می رود. 2 - آلتی است که در آن دانة گندم و حبوب دیگر را بریان کنند. 3 - خشت پخته ، آجر بزرگ . 4 - شیشة تابدان . تابه تا (بِ یا بَ) (ص مر.) 1 - لنگه به لنگه ، آن چه که یک شکل نباشد. 2 - لوچ ، چپ ، تابدار.(معین)
تؤکان=دکان. ضرب المثل ترکی :توکان اولماق کنایه از مزاحم شدن.(ساجدی)

تؤرشی=  ترشی:۱. نوعی چاشنی اشتهاآور و ترش‌مزه که از پروراندن انواع سبزی و میوه، از قبیل بادنجان، خیار، سیر، پیاز، موسیر، و امثال آن‌ها در سرکه تهیه می‌کنند.
۲. از چهار طعم اصلی، مانندِ طعم سرکه.
۳. (حاصل مصدر) [مجاز] بدخلقی.( عمید)

تئی=(تر):چؤوال بزرگ جهت بار زدن که روی خر اندازند وجوال کوچک دوطرفه را خورجون گویند.(ساجدی)

تؤپال= ژاژ،علف ریشه دار در کوه که به عنوان هیزم مثل چوب استفاده می شود.ضرب المثل ترکی :
تؤپالدا آغارسا داغلار قؤجالماز(ساجدی)
تئغ=(تر):خرمن کوبیده شده وآماده برای باد دادن.(ساجدی)
تایا=(تر):پشته علف.(ساجدی)
تالاوار=جایی مسقف با چوب والیاف وخار.(ساجدی)
لانه طاقچه گونه مرغ.(رضوی،ایل قاراپاپاق،159)
تومان=(تر): ده،دهها،دهگان ریاضی.دامن پرچین ومطابق معنای خودش دست کم از ده مترپارچه دوخته می شد  که از کمر تازانو می رسید.(رضوی،  ایل قاراپاپاق، 162)تومان از تنبان نیست، تومان ترکی است.
تؤفاق=(تر):دودمان.(ساجدی)
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه

آمما نه تبریز کی گلممیر بیزه

بالام دورون قویاخ گئداخ ائممیزه

آقا اولدی توفاقیمیز داغیلدی

قویون اولان یاد گئدوبن ساغیلدی(شهریار، حیدربابا،بند48)   
تپنجح=(تر):سرپوش هواکش تنور از پارچه ها کهنه به شکل دایره ای. که به نوع کوچکش تئخانج نیز گویند.
ضرب المثل ترکی 156
جهنم تپنجهی/جهنم مأموری.
کنایه از بدقیافه بودن.(ساجدی)
تئخانج =(تر):سرپوش کوچک کوزه . ر.ک تپنجح(ساجدی)
تاباخ=طبق:1-وسیله چوبی که زردآلورا خشک کنند.2-وسیله چوبی خمیر گیری.(ساجدی)
توخا=(تر):وسیله زدن علف هرز.(ساجدی)
تبرزه/تبرزد=(آذ):1- نوعی زرد آوی شیرین، 2- نوعی انگور شیرین3-در اصل قند وشکر,4-احتمال می دهم تبریز از این ریشه باشد(ساجدی)
تبرزه یک واژه آذربایجانی است.انگور تبرزه تبریز در قدیم معروف بوده، شکل دیگر تبرزه تبرزد است.(صادق کیا، آذریگان)
ترک=(چینی):1- نژادترک2- مجازا معشوقه در ادبیات.3- واژه ترک چینی است به معنای شجاع، دلیر، سخت.گویا چینی ها این واژه را برهمسایگان شمال وشمال غربی خودنام نهاده اند مردمان ترک در آغاز عبارت بوده انداز: قبچاق،غز/ آغز،خزر،مرگیت،آلان بورک،ترکمن ومغول.......(رضوی،  ایل قاراپاپاق،11)
ترک . [ ت ُ ] (ص ، اِ) نقیض تازیک باشد. گویند ترکان از اولاد یافث بن نوح اند. (برهان ). نام طایفه ای است در ترکستان که تاتار و مغول و سایر اتراک از آن طایفه اند و زبان ایشان معین است . (انجمن آرا) (آنندراج ). گروهی از اولاد یافث بن نوح . (ناظم الاطباء). نام قومی منسوب به ترک که مردی بود از فرزندان نوح علیه السلام . (غیاث اللغات ). ج ، اتراک . (ناظم الاطباء). نقیض تازیک طایفه ٔ بزرگی از طوایف انسانی را گویند. ج ، ترکان . (ناظم الاطباء). نام ترک بعنوان قومی بدوی نخستین بار در قرن ششم میلادی دیده میشود. در همان قرن ترکان دولتی نیرومند و بدوی تأسیس کردند که از مغولستان و سرحد شمالی چین تا بحر اسود امتداد داشته است . مؤسس حکومت مزبور که چینیان او را «تومن » نامند. در کتیبه های ترکی بومن در سال 552 م . درگذشت و برادرش «ایستامی » (در طبری ج 1 ص 895 و896: سنجبوخاقان ) که در مغرب فتوحاتی کرده ، ظاهراً تا سال 576 م . زیسته است این دو برادر گویا از آغاز مستقل از یکدیگر حکومت می کردند. چینیان از دولت مزبور بنام امپراطوری ترکان شمال و مشرق یاد کرده اند. درسال 581 م . تحت نفوذ سلسله ٔ چینی «سویی » این دو امپراطوری بطور قطع از یکدیگر جدا شدند و بعدها هر دو تابع سلسله ٔ چینی «تانگ » (618 - 907 م .) گردیدند. در حدود سال 682 م . ترکان شمال موفق شدند استقلال خود را بدست آورند. درباره ٔ روابط این ترکان قدیم و اخلاق آنان بحث های بسیار شده است ... برای اطلاع بیشتر رجوع به دائرة المعارف اسلام ذیل ترک شود. سلسله های ترک که در ایران دوره ٔ اسلامی سلطنت کرده اند غزنویان (351 - 555 هَ . ق .) سلجوقیان (429 هَ . ق . - اواخر قرن ششم ) خوارزمشاهیان (470 - 628 هَ . ق .) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) دهخدا
تیته=(آذ):به نظرم همان دیده یعنی چشم ومردمک است.
ضرب المثل ترکی :دیده لرینن اؤلاسان،
یعنی کنایه از کورشوی.(ساجدی)
مردمک بر وزن مرجمک تصغیر مردم است که شخص واحد باشد ار آدمی. وسیاهی چشم را گویند ودر آذربایجان تیته خوانند.(برهان قاطع)

تنف=طنف=طناب،واحد مساحی قطعات زمین دیم.(ساجدی)

تاغالا=(تر)قرقره،دوک.(ساجدی) 

#####################
چ
چاخیر=(تر):مشروب.
چاروق= (آذ):چارخ:کفشی که کفش با تیوپ ویاچرم ورویش با روده حیوانات ویا کش ساخته می شد در قدیم.(ساجدی)
چاروق . (ترکی ،اِ) چاروغ . چارغ . چارق . کفش مخصوص دهقانان . پای افزار مخصوص روستائیان . نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند. و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود.(دهخدا)

چالکش=چال+کش:قلاب کوجک شلوار.(ساجدی
چپیش=(تر):بز دوساله.(ساجدی)
چشت=چاشت=(فا،په):صبحانه کودکان هنگام بالا آمدن خورشید.که قدما درترکی چشت تلفظ می کردند.(ساجدی)
چاشت . (اِ)یک حصه از چهار حصه ٔ روز باشد که در هندوستان پهر گویند. (برهان ). اول روز. (آنندراج ). بهره ٔ نخستین روز. صبح ، بامداد. مقابل شام .
|| میانه ٔ روز را گویند. (فرهنگ ناصری ). یک پاس از چهار پاس روز که میانه ٔ روز باشد. ظهر. نیمه روز. نصف النهار. ضحی ؛ چاشتگاه . ضحاء؛ چاشت فراخ ، وقتی که قریب نصف شدن رسد روز. ضاحاه ؛ آمد او را وقت پچاشت . (منتهی الارب ) :...
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا بشام .
ناصرخسرو
روز اگر رهزن صبوح شود
چاشت تا شام کن قضای صبوح .
خاقانی .

از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فرو داشتی است .
نظامی .
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
بتیره جهان را در آشوب داشت .
نظامی .....(دهخدا)
چاشت:(په)1-اول صبح،بخش نخست روز،2_غذایی که به هنگام چاشت خورند.(معین)جیب=کیسه ای به گریبان آویخته می شود وازترس دزدیده شدن درزیرلباس مخفی می شد وازراه گریبان در آن دست می بردند در منطقه جیب می گفتند.(ساجدی)
جیب . [ ج َ ] (ع اِ) گریبان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).....
|| مجازاً بمعنی کیسه ای که زیر گریبان میدوختند و حالا بر کیسه ٔ دامن اطلاق کنند. (آنندراج ). کیسه ای که در طرف جامه از داخل دوزند و از بیرون در آن چیزی نهند، و آنرا جیبه نیز گویند. (محیطالمحیط).
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت .(فرخی)دهخدا.
چارقاد=چارقد.چهار+قد.(ساجدی)
چارقد. [ ق َ ] (اِ مرکب ) جامه ای که زنان زیر چادر بر سر افکنند. پارچه ای سه گوشه یا چهارگوشه که زنان بر سر بندند. روسری . روپاک . معجر. مقنعه . خمار. نصیف . شالی که آن را دور سر پیچند و سر و گردن را بدان پوشند و ظاهراً مخفف «چادرقد» باشد.(دهخدا)
چارقد:=چارقب،....این کلمه را غیاث ترکی دانسته ولی درفرهنگ نظام قب را عربی  محسوب شده وبرخی چارقد را محرف همین کلمه می دانند.(معین)
دامن آلوده مکن چارقب هستی را
جامه عاریه را پاک نگه باید داشت.(شفیع اثر.به نقل از معین)
چاکت=(انگ):کت،معمولا کسانی که درشرکتها با انگلیسی ها کار می کردند این لغت را وارد روستاها کردند.(ساجدی)

چایلو=(تر):چای+پسوند نسبت لو/لی:1-اهل ساکن در رودخانه.
2 -نام طایفه ای در یکان کهریز با شهرت اکثرا یوزباشی وسجادی واز سادات هستند و درکنار چای یعنی رودخانه روستا ودر جنب مقبره میر قلیچ بابا ساکن هستند ومرغوب ترین زمین وباغات وبیشتر آب بؤیوک کهریز مال این طایفه بوده وهست و نیز طایفه حاصار (حصاری) نیز ریشه در  طایفه چایلو دارد واینها نیز در آن طرف چای ساکن بودند وهستند ومردان بزرگی مانند:
نظرعلی یکانی ونوادگانش مثل میرزا محبعلی خان وفرزندش میرزا جهانگیر خان یکانلو (این پدر وفرزند 102 سال مسوولیت تعیین سرحددات مرزی ایران وعثمانی بودندوآثار علمی  ایشان به صورت دوکتاب منتشر شده ر.ک :ایبنا، مصاحبه،دکتر نصرالله صالحی)
وهمچنین سید یوزباشی از سرداران قشون عباس میرزا در جنگ هرات از این طایفه بر خاسته اند.به مرور زمان خانواده های زیادی از یکان کوچ کرده اند که عبارتند از:
الف:سید صمدی ها در خوی اهل این طایفه اند که رفت وآمد وجوددارد ب: طهماسبیانها وحسینی مقدم در روستای یالقوز آغاج مرند ودر قم که رفت وآمد داریم.
ج:خانواده میر حسینعالی که حدود هشتاد سال پیش به خاطر قتلی که صورت گرفت وفردی به نام بشیر در چایلاق توسط فردی از طایفه قرالو کشته شد ومیر حسینعلی عالم محل یک نفر از آنان را به تقاص کشت وبه پلدشت مهاجرت کرد.
د: خانواده شامولوها،امیر احمدی،مافیها،کلاهدوز،چشم آذر نیز از طایفه چایلو هستند میر قاسم چشم آذر از صاحب منصبان دولت پیشه وری نیز یکانی بود.
.ه:طایفه ای نیز در روستای صیفعلی کندی گنجه چایلی هستند که پدرم در سال 1370 مهمان ایشان شد وعکسهای از آنان آورده که بی بی پدر بزرگم حاج سید آقا یوزباشی مادر ایشان بوده
.و: مومنی ها در ینگجه سادات.

ز:طایفه ای در ماه بابا ی مرند.

ح:: اخیرا جناب شناور از روستای یاتان ساوه با بنده ارتباط گرفت وفرمودند از طایفه چایلو هستند که بعد از جنگ چالدران به دستور شاه اسماعیل خطایی به یاتان مهاجرت کرده اند لذا مصاحبه ایشان با نار خبر می آورم:
آقای شناور کارشناس محلی افزودند:

مرحوم حسین‌آقا ابراهیمی(معروف به آجودان)، از پدربزرگ 100 ساله خود لطفعلی‌خان چایلو و مرحوم لطفعلی نیز از اجداد خود شنیده بود که طایفه قسیم‌آللو(قاسم عالی) از حدود 400 سال پیش در محل کنونی مسجد(مسجدجامع امام حسن عسگری(ع)) یاتان، مراسم عزاداری برپا می‌کردند و طایفه چایلو نیز که پس از مهاجرت اول، در «چایلودَرَه‌سی» یا ظهراب، سکونت ییلاقی داشته‌اند در مراسم آنها شرکت می‌کردند و همین قرابت مذهبی دو طایفۀ اولیه روستا، موجب نزدیکی به یکدیگر و در نهایت باعث مهاجرت دوم طایفه چایلو و سکونت آنها در کوچه چایلو در ضلع جنوب شرقی مسجد جامع شده است.
از سوی دیگر،افزایش جمعیت و ورود سایر طوایف و اقوام به یاتان، احداث مکانی برای عبادت و انجام مراسم مذهبی را ضروری ساخته است و در نهایت طایفه قسیم‌آللو، زمین خود را به صورت وقفـی برای ساخت مسجد اهدا کرده‌اند.
شناور بیان کرد: در اوج شکوفایی تشیع در زمان صفویه تعدادی از دوستداران شاه اسماعیل که در جنگ چالدران نیز شهدایی را تقدیم و صدماتی را متحمل شده بودند با دستورش به مرکز ایران مهاجرت و بخشی از این گروه به نام طایفه «چایلو» در یاتان و در مناطق آشاقی باغ، داش کرپی و منطقه حاصل خیر سهراب(دره چایلو)ساکن می شوند و همزمان طایفه بزرگ قاسمعلی(قاسم عالی) که از مهاجران مناطق فارس نشین مرکزی ایران بودند، وارد یاتان شده و در محله مسجد جامع کنونی ساکن می شوند که ساخت حسینیه و تبدیل آن به مسجد جامع از اقدامهای این طایفه است.

 

وی افزود: دو طایفه چایلو و قاسمعلی به دلیل قرابت مذهبی(تشیع)به سرعت باهم متحد و در نهایت زرتشتیان به دلیل احساس ضعف زمینهای خود را به این افراد فروخته و یاتان را ترک می کنند.

 

این کارشناس محلی اظهار کرد: در سالهای بعدبرخی دیگر از مهاجران از جمله طایفه احمدلو(هاشمی ها)، بوداغی ها و... به یاتان وارد و در کنار چایلوها و قاسمعلی ها زندگی می کنند.

 

وی با اشاره به علاقه یاتانی ها به علم آموزی افزود: ایجاد مکتب خانه توسط میر ابراهیم جدبزرگ چایلوها و میرزا سلطان علی رئیس طایفه قاسمعلی ها در حدود 600 سال پیش در یاتان و پرورش علمایی چون ملا احمد،ملا غلام، جعفرعلی، میرزاعلی و... نشانگر اهتمام آنها به فرهنگ و ادب بوده است.
3- نام طایفه ای در یاتان ساوه که شرحش گذشت.4-نام شاعری معروف به نام علی آقا کؤرچایلی(1929_1980) در کشور آذربایجان که شهریار به او اشاره می کند:
راحیم لی،سلیمان لی،گوروم بختیار اولسون
گلگون باجیم،آذرقادینی برقراراولسون
عثمان،نبی،کؤرچایلی،رسول،توده،واراولسون.(کلیات اشعارترکی شهریار،ص67)
به طایفه چایلو نیز کؤرچایلی می گویند احتمالا این شاعر آذربایجانی نیز اهل یکان کهریز باشد(ساجدی)99

چرچی=(تر):دست فروشی دوره گردی که اشیايی مثل سنجاق، ادامس و...می فروخت.(ساجدی)
چنلی=(تر):دومانلی.(ساجدی)
چنلی بئل=1-نام محله ای در شمال یکان کهریز2-مکان معروف کؤراوغلو درداستان کؤوراوغلو.(ساجدی)
چیت=(هن):نوعی پارچه نرم.ر.ک.قرنفل(ساجدی)چیت . (هندی ، اِ) نوعی منسوج پنبه ای نازک . پارچه ای از پنبه ٔ بافته ٔ نازک . پارچه ٔ نخی ومعمولاً منقش به نقشهای خرد یا درشت از گل و غیره .(دهخدا)
چره=چارک،یک چهارم ، واحد سنجش در آب وملک.(ساجدی)
چره ده میر=(فا):چراغگاه امیر ، نام دشتی در مرند کنار جاده جلفا_مرند(ساجدی)
چرک=عرق مرده ورطوبت بدن،
تبشهای باحوری ازدستبرد
زروی هوا چرک تری سترد(نظامی،خمسه،ص1297)
چرک . [ چ ِ ] (اِ) ریمی که از زخم آید. (برهان ). ریم که از زخم برآید، بهندی آنرا پیب گویند. (آنندراج ) (غیاث ). ماده ای غلیظ و سفیدرنگ و یا خون آلودی که در دملها تولید میگرددو از زخمها می پالاید. (ناظم الاطباء). ماده ٔ فاسدی که از زخم بیرون مییاید که نام عربیش «ریم » است . (فرهنگ نظام ). چرک جراحت . ماده ٔ سپیدی که از قرحه و جراحت آید و گاهی آلوده بخون باشد. || چرکی که بر بدن و جامه نشیند و بعربی «وسخ » گویند. (برهان )...... (دهخدا)
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه ٔ آدم درست .(نظامی)
چنه= چانه.چنه کشیدن :بستن دهان مرده.(ساجدی)
چنباتما=چمباتمه
چؤپور(تر):چپور
چؤومچه=ملاغه، کودکان در مراسم طلب باران این بیت را می خواندند:
چؤومچه خاتون چؤم ایستر
آلاهدان یاغیش ایستر
چؤلمک=(تر):نوعی قابلمه دسته دار(ساجدی)
چرچککی=(تر):پرنده ای شبیه گنجشگ،صدای چرچککی دارد.مثال:
چرچککییم چکرم     آقام علییه نوکرم
هرکس اونا سؤزدئسه   توتوپ اونی س...(ساجدی)

چیندیر=(تر):قسمتی ازگوشت که جویده نمی شود،دور می اندازند.(ساجدی)
چیبان=(تر):نوعی غده ی چرکی که بعدازمدتی سرش باز می شود وچرک می ریزد.(ساجدی)
چپیح=(تر):دست زدن. کف زدن.(ساجدی)
چؤپی=(تر):رقص دسته جمعی که جان من وگؤوه رفتن نیز گویند.(ساجدی)
چه کؤش=  چککوش.(ساجدی)

چه پر= چپر:آلاچیق کوچکی که در تابستان برای نگهداری مرغ وخروس سازند.(ساجدی)
چت=(تر):قسمتهای سخت علوفه وگندم که خرد نمی شود و در خرمن از کاه وگندم جدا شود وبه درد نمی خورد.(ساجدی)

چیچک=(تر):1-شکوفه2-آبله مرغان،سوچیچکی؛ضرب المثل ترکی:گؤزل آقا چوخ گؤزلیدی ووردی چیچک چیخاددی :یعنی عیبی داشت عیب بزرگتری هم روی آن ایجادشد.
نظامی گنجوی هم گوید:
احمدک راکه رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟(ص628،خمسه،هفت پیکر)

چیم/چایئر= (تر):ریشه چمن و علف به هم پیچیده که در زمین به هم تنیده می شود وعافت است، گویند اگر  ان را بکنی وخشک کنی وهفت سال نگهداری بعد به زمین اندازی زنده شده ورشد می کند.چینه ازچین+ ه در شمال به معنی مهره دیوار احتمالا از این ریشه باشد.(ساجدی)
چاتئ=(تر):طناب 130 سانتی متری(ساجدی)
چری/چئریغ=چراغ.
چالاسی=(تر):مایه ماست.(ساجدی)
چارداخ=چهارطاق.آلونک چوبی در باغ وبستان.(ساجدی)
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْی دیّکلسین، داغ اوْلسون(شهریار)
چشمه=1-مبدأ جوشش آب، مبدا قنات.2- واحد شمارش دکان.(ساجدی)
چاناق=(تر):1-کاسه،2-واحد مساحی وسنجش. ن.ک:نؤیوؤ(ساجدی) 
چئغ=(تر): حصار چوبی به هم بافته برای نگهداری گوسفندان.(ساجدی)
چؤره یاپان=(تر): وسیله ای که نان را روی آن گذاشته به تنور زنند. جای دیگر رفته گویند بافتح سه حرف اول.(ساجدی)
چاکسن=(آذ) :نام روستایی در مرند جز یکانات محسوب می شد. که عده ای چای کسن خوانند وفکر می کنند به معنی سد کننده رودخانه است ولی چاککسن یه واژه قدیمی به معنی زاییدن یا شکافتن است(ساجدی)
:چکسن،cekesan، زاییدن سگ وکافر است که باز باترکیدن ازنظر معنی نزدیک است. چکیدن وچکستن در معنی ترکیدن وناگاه مردن وزاییدن باچاک همریشه است.با  چکستا،چک،چکاچاک چقاچاق و.....همریشه است.(صادق کیا، 11)

چالقو=(تر):موسیقی.
چؤلاق=(تر):لنگ.(ساجدی)
چؤودار=چاودار. (اِ) چودار. چودر. ویبگ . گیاهی هرزه که در غله زار روید و دانه ٔ آن چون گندمی لاغر و کشیده است . قسمی گندم وحشی . نوعی از حبوبات که در میان گندم و جو پیدا آید. و رجوع به چودار شود.
چاپار=چاپار. (ترکی ، اِ) پیک . چپر. برید. پست . قاصد. نامه بر. گسی بنده . و رجوع به پیک و برید و چپر و گسی بنده وچاپارخانه شود. || نام نوعی خراج که در پیش از قراء میگرفته اند. (مرآت البلدان ج 1 ص 337).دهخدا
چاپاجاق=(تر):تبر،ناجاق(ساجدی)

چؤل=(عر):پارچه کهنه که زیر وروی پالان خر اندازند.جل،(ساجدی)
جل . [ ج ُل ل ] (ع اِ) پوشش ستوران . (منتهی الارب ). جل برای جنبندگان چون جامه است برای انسان که بوسیله ٔ آن نگهداری میشوند. (از اقرب الموارد). جُل یا جَل آنچه پوشیده میشود باو ستور تا نگاه داشته شود باو از آفتاب و سرما. (حاشیه ٔ برهان چ معین از شرح قاموس ). پالان حیوانات . (لغت محلی شوشتر). در تداول مردم خراسان پالان نیست بلکه نمد یا پارچه ٔ دیگری است که زیر پالان اندازند. ج ، جِلال و اجلال . (از اقرب الموارد). مطلق پوشش از هر جنس و برای آدمی نیز بکار میرفته . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل بصوف سپیدتر از حریر. (حاشیه ٔ برهان از تاریخ سیستان ص 62 و ص یز). ولی در عربی خاصه بمعنی پوشش ستور استعمال شده و امروز نیز بهمین معنی بکار رود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). فارسیان با لفظ پوشیدن و کشیدن و بتخفیف نیز استعمال کنند. (آنندراج ) :
نه منعم بمال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است .

سعدی (از آنندراج ).

آدمی را باید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار.

نظام قاری .

ای جل خرسک تکلتو را مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره .

نظام قاری .

ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشان را.

نظامی قاری (ص 37).

اهل نگردد بعمامه سفیه
خرنشود از جل دیبا فقیه .

امیرخسرو.

جل زرین خنگ چارم را
نیم شب بر سرین او هم کش .

بدرالدین چاچی (از آنندراج ).

- جل خود از آب برآوردن و کشیدن ؛ از عهده ٔ کار خود برآمدن و سرانجام دادن آنرا و از مهلکه بتدبیر برآمدن گویند فلانی اگر بکار کسی نیاید جل خود را از آب می تواند کشید از اهل نهان بتحقیق پیوسته محسن تأثیرست .
در بصیرت نتوان از بزغی کمتر بود
که برون آورد از آب سلم جل خویش .

(آنندراج )....دهخدا
چؤووش=چاووش:((تر):جارزن وآواز خوان کاروان زیارتی.(ساجدی)
(وُ) [ تر. ] (ص . اِ.) 1 - پیشرو لشکر و قافله . 2 - کسی که پیشاپیش قافله یا کاروان زایران حرکت کند و آواز خواند. 3 - حاجب .(معین)

چاقاچوق=(اسم صوت):اسم صوت عمومی است به هیچ زبانی محدود نیست.1- صدای به هم خوردن شمشیر وتیغ.2-  در معامله به معنی گذراندن، حالت معمولی.(ساجدی)
چکاچاک

چکاچاک . [ چ َ ] (اِ صوت ) آواز و صدای ضربت تیغ و شمشیر و گرز باشد که از پی هم زنند. (برهان ). آواز گرز و شمشیر که در پی هم زنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آواز ضرب شمشیر و گرز که پی هم زنند. (رشیدی ). چکاچک و صدای برخورد تیغو شمشیر و گرز و جز آن بر جایی که پی هم زنند. (ناظم الاطباء). همان چاک چاک است . (شرفنامه ٔ منیری ). بانگ زخم شمشیر. چکاچک . چک چک . چقاچق . چقاچاق . چخاچخ حکایت که جملگی نام صوتی است که از برخوردن یا فرود آمدن پیاپی تیغ و شمشیر و گرز و نظایر اینها به گوش رسدچاک چاک . چک چاک آواز حاصل از برخورد شمشیر و تبر وگرز و تبرزین و مانند اینها به چیزی یا به هنگام زخم . جرنگ جرنگ و ترنگ ترنگ . صلیل . قعقعه :
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.

فردوسی .

برآمد چکاچاک زخم سران
چو پولاد با پتک آهنگران .

فردوسی .

چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندرآمد بجوی .

فردوسی .

شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از گرز و خود.

اسدی .

چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاچاک سنگ .

اسدی .

رجوع به چخاچخ و چقاچق و چقاچاق و چکاچک و چک چک شود.(دهخدا)ن.ک:چاکسن

###########################

ج
جای کش=(فا):جارکش.جار+کش:1- جارزن 2- مجازا دییوس،قرمساق.(ساجدی)
(کِ یا کَ) (ص فا.) کسی که به آواز بلند مردم را به امری دعوت کند، جارزن ، جارکشنده .(معین)
جاد=(تر):نانی که از<داری>دردوره قحطی 1315پخته می شد، وعارضه خشکیت را به همراه داشت.(ساجدی)
جاب=(تر):سنگ بزرگ،چاددره سی=جاب دره سی:نام کوهی ودره ای در یکان کهریز(ساجدی)
جارجار=جرجر:وسیله خرمن کوبی قدیم که به گاونروخر می بستند،احتمالا ازریشه چهارچهار به خاطر تیغهای چهارگانه در هر چوب باشد،درشعر شهریار<ول>بکاررفته.(ساجدی)
جان به سر=(فا): برگرداندن جان مرده هنگام جان کندن.گویا موقع جان کندن اگر فرد مشرف به موت را تکان دهند جان مرده به سر می رود وچند روزی نمی میرد.(ساجدی)
جامیش=گاومیش.
جینقریق=(تر):صدا،(ساجدی)
جیزیخ=(تر):محدوده، خط(ساجدی)
جمه=(فا):جمعه=جمع+ه:بسته ی علف. (ساجدی)
جویز=(معرب گوز=چهارمغز)،گردو
جوز. [ ج َ ] (ع مص ) گذشتن از جای و پس افکندن آنرا به رفتن از وی. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) میانه ٔ چیزی. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). وسط چیزی. (غیاث اللغات ). || معظم چیزی. ج ، اجواز. (منتهی الارب ). || (معرب ، اِ) از فارسی. (جمهرة از المزهر). گردو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). چهارمغز. معرب گوز است که گردکان باشد. (برهان ) (المعرب جوالیقی ) :
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان بسر و رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.(دهخدا)
بختور ازطالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه وبخت آزمای.(ص407،مخزن، نظامی)
جناغ=در آذربایجان استخوان سینه کاربرد دارد.(ساجدی)
جناغ . [ ج َ ] (اِ) استخوانی که قفسه ٔ سینه را در خط وسط و جلو محدودمیکند و 7 زوج دنده های حقیقی قفسه ٔ سینه از طرفین بوسیله ٔ غضروفهای دنده یی به آن متصل میشوند و در قسمت انتهایی آن نیز 3 زوج دنده های کاذب بوسیله ٔ غضروفشان بغضروف دنده های بالاتر متصل میشوند. استخوانی است خنجری شکل و فرد و طویل که در قسمت قدامی و میانی قفسه ٔ سینه قرار دارد. در تداول با کسر اول تلفظ کنند. || استخوانی که جلو سینه ٔ مرغ است . || استخوانی بشکل V در مرغ که توسط آن شرطبندی کنند. (فرهنگ فارسی معین )..دهخدا.
جوجوق= کودک، تلفظ استانبولی کودک است ،ودرروستاهای آذربایجان این کلمه را قودوق تلفظ می شود که مجازا به کره خرهم می گویند.
سندم این است که در هرزند قدیم قدما  به صبحانه کودکان <قودوقلوق> یعنی کودکلوق می گفتند.(ساجدی)
جوودوش=(فا)=گوودوش=گاودوش:نوعی قابلمه کوچک با دهانه کوچک و میانه شکمی دسته دار را گویند.(ساجدی)
جوت=(تر)1- گاوآهن 2- جفت(ساجدی)
جنم=(هن):1-کالبد،جسم2-مجازا توان،جسارت.ر.ک.قرنفل(ساجدی)
جلب=جمع.اجتماع پرندگان.(ساجدی)
جلب . [ ج َ ل َ ] (ع مص ) کشاندن ماشیه را از جایی بجای دیگر برای تجارت . || کشیده شدن . و این فعل لازم و متعدی استعمال شود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
جؤ وه نه زن=(فا):جوان +زن:زن جوان، مجازا زن لایق.(ساجدی)
جؤ وه=(تر):گؤوه،بؤوه، =کرم،نوعی حشره(ساجدی)
جندح= (؟)لاشه حیوان.
جؤنه=(عر):جنه:پرده توری نازک

جئقالار=سیگار
جؤنگه=جوان+گاو:گوساله نردوساله.(ساجدی)
جؤنوب=1-یکی از جهات اربعه2-کسی که به او غسل کردن واجب شده.(ساجدی)

جهره=دستگاه نخ ریسی دستی قدیم که زنان باآن پشم گوسفند را به نخ جوراب بافی یا شلوار پشمی وپیراهن تبدیل می کردند.(ساجدی)
جؤوود=یهود.درمرند جوود باغی نام محله است. ور دوره انقلاب مادران کودکانشان را از ربودن جوود می ترساندند.(ساجدی)
جؤجؤ=جوجو. (اِ) در تداول امروز کودکان هر حشره ٔ خرد چون مورچه و ساس و شپش و غیره .دهخدا
جامیش=گاومیش.
جزیه=جزیت، باج وخراج.(ساجدی) 

جبل=(تر):نیزار،علف زار بلند ودرهم.شام وجبل هردو هم معنی اند.در ترکی جبللیک یعنی پراز علف.(ساجدی)

##############################

 

 

ادامه نوشته

فرهنگ واژگان متروک امارایج در آذربایجان(تحقیق میدانی یکانات)

پیام ازساجدی نژاد 
فرهنگ واژگان متروک ولی رایج در آذربایجان.

این یک تحقیق زبان شناختی تاریخی واژگان با محوریت یکانات می باشد،بسیاری از این واژگان در فرهنگ لغات وجود ندارد ومخصوص آذربایجان است.
قسمت اول:مقدمه
(زبان شناسی دانش شناخت  وبررسی زبان به طریقه علمی است منظور از روش علمی آن است که ابتدا واقعیات وپدیده های عینی ومحسوس زبان گردآوری شده،طبقه بندی وفهر ست بندی می شود واز روی این فهرستها نتیجه گیری به عمل می آید.) مقدمات زبان شناسی،دکتر مهری باقری ص 7
زبان شناسی که در انگلیسی اتیمولوژی ودر عربی فقه الغة می گویند، شاخه های متعددی دارد ویک بخش آن که روش این تحقیق است، زبان شناسی تاریخی است وبررسی لغات تاریخی،متروک وتحول معنایی را به عهده دارد.
(واژگانی که در یک دوره وزمان مشخص تاریخی در زبانی به کار می روند ممکن است در دوره بعدی بنا بر تغییراتی که در اوضاع واحوال فرهنگی، سیاسی، مذهبی واجتماعی یک ملت رخ می دهد متروک مانده واز بخش واژگان بکلی حذف شود).همان ص 306
واژگان در طول زمان  ممکن است یکی از این چهار حالت را داشته باشند:1_متروک،یعنی از زبان حذف شود.2تحول معنایی یابند.3_با حالت ومعنای قبلی حفظ شود4_با حفظ معنا قدیم معنای جدیدی نیز به صورت مجازی یا استعاری به خود بگیرد.
البته وجود واژگان خارجی وبیگانه در یک زبان عیب نیست بلکه باعث غنای زبان می شود چراکه زبانها نیز مانند عالم تجارت دادوستد دارند که بعضی ها به خاطر نداشتن سواد زبان شناختی وتعصب عصبانی می شوند،هیچ زبانی خالص نیست وسره نویسی نوعی بیماری زبانی محسوب می شود.
در این تحقیق بیشتر رویکرد با واژگانی است که در زبان امروزی متروک هستند ولی در آذربایجان ودهات وبخشها مخصوصا یکانات در زبان مردم ویا به عنوان اسامی کوهها،دره ها،راههاو.....باقی مانده است.وبه دوصورت است یا در متون گذشته وفرهنگ لغات پیشینه دارد ویا اصلا در جایی ثبت نشده واحتمال نابود شدن  می رود.
لذا این حقیر به خاطر علاقه وتحصیل چند واحد زبان شناسی ونیز تدریس آن جرقه ای در ذهنم روشن شد که این واژگان را اعم از ترکی، فارسی،تاتی،هندی، روسی وانگلیسی  جمع آوری کنم واین کار را کردم وبه صورت مقاله آماده شد وبه مجله علمی وترویجی دانشگاه آزاد اسلامی خوی فرستادم که به خاطر حجم زیاد چاپ نشد و در میان مقالات چاپ نشده بایگانی گردید.
به هر حال قصد دارم در این دوران کرونایی در گروه ودر وبلاکم قسمت قسمت منتشر کنم وازدوستان انتظار همراهی وراهنمایی را دارم. 
######################
اولین واژه آب:

آب ومشتقات آن

علایم اختصاری
داخل پرانتز نوع واژه مثلا (ا) یعنی اسم
تر=ترکی/فا=فارسی/عر=عربی/هن=هندی/مغ=مغولی /تا=تاتی/أو=اوستایی/اس=استانبولی/آذ=آذربایجانی 

آو =آب
آب . (اِ) (اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ َ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی مَزه .(دهخدا)
ترکیب با کلمات دیگر
1-آودوغ=آب +دوغ=آبدوغ.
2-پندوو=پند یابند+ آب=اصطلاح کشاورزی در یکانات.زمانی که جلو آب بند شود وآب جمع شود.
3-پیشاب=پیش +آب:ادرار .
پیشاب . (اِ مرکب ) بول . شاش . زهراب . شاش کوچک .پیشیار. گمیز. (برهان ). || مقابل پس آب (دهخدا)
4-خینووا=خون+آب:در منطقه مجازا به معنی غم وغصه ودرد.
.....خوناب :خونابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آب با خون آمیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین . خوناب . (ناظم الاطباء). اشک .
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
نظامی
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی .

شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان. نظامی
به نقل از لغت نامه دهخدا
صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
(قصیده 98،خاقانی)

5-زردوو=زرد +آب=مایع زردوتلخ که موقع نقاهت از معده بیرون آید.
6-زینوو=زین+آب=معلوم نشد اما به معنی رستوو است ر.ج. رستوو
7-دینجوو=دینج(تر)+آب=مدتی آب از نوبت خارج می شود واین مدت آب به دیگران که مالک نیستند فروخته می شود وبه آن(  آرا سویی) آب وسطی گویند.

8-رستوو=راست +آب=اگر آب برکه تمام شود وفقط آب ضعیف قنات مستقیم بیاید می گویندبه رستوو تبدیل شد.
در هادی شهر به رستوو رسن او می گویند. ودر بعضی دهات مرند زی نه یا زینوو گویند
9-قیرا=قیرآو=قرعه+آب:مراسم قرعه کشی نوبت آب.در یکانات میرآب نبود بلکه هامپاها خود تقسیم آب می کردند.
10-قه نوو=کن یعنی کان پسوند مکان+آب:رودخانه.
11-قیروو=قیر +آب=آب تاریک که همان مه غلیظ است.
12-قوموو=قوم(تر):شن+آب=ماسه ای

13-سیزقوو=سیزق (سیزماق)+آب=آبی خیلی کمی که از سوراخ برکه  یا جای دیگرمی ریزد.
14 -آفتافا=او +دبه(ظرف).بعضی از دانشمندان فکر می کنند این کلمه آفتابه است،ولی دهخدا و ذبیح الله منصوری این نظر را رد می کند وآب دبه رادرست می داند که صحیح به نظر می رسد.(ر.ج خواجه تاجدار-ج 2-ص167،8-ترجمه)
آفتابه :آب تابه:ابریق، ظرفی فلزین..
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه.جامی(دهخدا)
15--میراب=مسئول آب. امیر آب، مقسم آب. البته در فارسی کاربردولی در یکانات ندارد.
میراب . (اِ مرکب ) مباشر و ناظر تقسیم آبها. (ناظم الاطباء).من باغبان که آب رسانی ذمه ٔ او باشد. (از غیاث ). آبران . آبرانه . قَلاّد. آب بخش . آبیار. اویار. آن که آب را بخشد. (یادداشت مؤلف ).آن که بر سهمیه ٔ هر خانه یا باغ یا کشتزار از آب رود یا نهر یا قنات یا چشمه نظارت دارد و شغل او رساندن سهم آب هرکس به اوست در موعدهای مقرر :
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین میراب را.
مولوی .(دهخدا)
16-اوباما=باراک اوباما. او(آب)+با+ما= یعنی آب با ما است. در یک بولتن محرمانه به نقل از ایتارتاس نقل شده بود اوباما ایرانی است نامش حسین واز خاندان اوبامای بوشهری است وباراک همان برک به معنی موی شتر وفارسی است که بعد از یک نزاع خونین به عثمانی بعد به حلبچه وطرابلس ومغرب می رود وبرطوبت تگزاس امریکا کوچ می کند که مفصل است ازآن می گذرم.
17-نموو: نم + آو=نمناک، رطوبت
18-سه روو=سرآب،سرچشمه.(در روستای میزاب مرند مستعمل است)
19-جموو=جمع+آب:برکه کوچک، جایی که آب جمع شود.(در میزاب مرند مستعمل است)
20-دیلوو=دلو+آب:مکانی بادیوار کوتاه بدون سقف که آب وصیفی جات را نگهدار کنند.(مستعمل در میزاب مرند).
در یکانات دیلابچا=دیل آبچه گویند.
21-میزاب=میز؟+آب:که مردم میزا تلفظ کنند،نام روستایی در مرند
22-میاب= که اهالی مییوو تلفظ می کنند.نام روستایی در مرند.

وتمام اسامی جاها وروستاهایی که با کلمه آباد ترکیب یافته اند مثل:
23-رشتاوا=رشت+ آباد در شهرستان اهر و...
24-اورازان:وآب +ریزان:جلال آل احمد کتابی به نام اورازان دارد که نام چشمه است ونام چشمه های دیگر که به آو ختم می شود اسامی دهات،شهرها، چشمه ها وغیره که به آباد ختم می شود زیاداست که از ذکر آنها خودداری می شود.
25-پیلوو=(تر؟):شاید بیل +آب:برنج آب:غذایی که بابرنج آبکش درست کنند.(ساجدی)
26-کراب=(فا)[رمشدد]کر+آب/کور+آب:نام روستایی درمرند(ساجدی)
27-بناب=(فا)بن+آب:ریشه آب/نام شهری در مرند.(ساجدی)
28-شروو=شور+آب:آب پنیر که شور است.(ساجدی)
29-دنبوو=دنب(؟)+آب:احتمالا کسیکه دنبال آب است./نام اولادی ازقبیله ای در یکان کهریز(ساجدی)
30-پییاوا=پی+آو:سیر وحشی درزبان مردم یکانات.(ساجدی)

31-خه کؤو=خاک آب.اولین آبیاری زمین،باغ.(ساجدی)

آجیدما=آجیده-آژده.1-خلانیدن،سوزن فروبردن،2-نوعی دوخت که فاصله سوزنها ازبخیه قدری بیشترباشد.(معین)
دورویه بزرگان کشیده رده
سراپای یک سربه زر آژده(شاهنامه،684)
#درترکی به خمیر رسیده گویند.(ساجدی)

آران=(تر)1-در یکانات به قشلاق، دشت گرمسیروخوش آب وهوا گویند.2-در کتب تاریخ ومتون ادبی گذشته آن طرف رود ارس گفته شده. ولی در زمان تشکیل جمهوری آذربایجان دوره اتحاد جماهیر شوروی عده ای با تشویق روسها نام آران حذف وآذربایجان گذاشتند.(ساجدی)
پیشینه در ادب فارسی
آن فزع بیند ویا بدزتو ولشکرتو
مچ که دگرتا بزید روی به اران نکند. (ص 82 دیوان مجیرالدی بیلقانی)
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجاروم سوی آبخاز یا به باب الباب. (خاقانی)
همه اقلیم اران تابه ارمن
مسخرگشته در فرمان آن زن. (نظامی)

اران . [ اَرْ را ] (اِخ ) اقلیمی است در آذربایجان ، همانجا که امروز از راه تسمیه ٔ جزء به اسم کل روسها بدان نام آذربایجان داده اند....
1-مکان مقدس2-نام پادشاه آذربایجان در عصرباستان.دهخدا.

آیدین= (تر):1-روشن،2-شادی،روشنی.،(ساجدی)

(تلفظ: āydin) (ترکی) به معنی روشنایی ، روشن ، آشکار ، روشن‌فکر ، شفاف ، نورانی ، صاف ، معلوم ، واضح ؛ نام شهری در جنوب شرقی ازمیرِ ترکیه و نام سلسله‌ای از امرای ولایت لیدیا .(فرهنگ نامها،اینترنت)

آلچا=(تر):آلو،آلوچه.(ساجدی)

آوار وترکیبات آن
آوار=1-محصول ویا آذوقه ای که توسط انسان به خانه آورده می شود اعم از حبوبات وغیره. ویا توسط پرندگان به لانه آورده می شود.این معنی در فرهنگها وجودندارد.2-سقف بام یا آلاچیق که فروریزد.(ساجدی)
1 - (ص .) آزار، رنج ، ستم . 2 - خراب ، ویران . 3 - ( اِ.) هرج و مرج ، بی نظمی . 4 - غارت ، چپاول . 5 - دربه در، آواره (معین).
......|| آنچه فروریزد از افتادن خانه ای از خاک و سنگ و آجر و گچ و تیر و تخته و جز آن . و عامّه آن را هوار گویند: زیر آوار ماندن . || آمار. آماره . آواره . حساب . شماره . اَماره . اوارجه :
خردمند بااهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه آوار دارد.
ناصرخسرو.........(دهخدا)
ازذکر بقیه معانی  صرف نظر شد
1-بینووره=بن(ریشه)+آوار:پی ساختمان.
در جایی یافت نشد.(ساجدی)

آینالی تفنگ=نوعی تفنگ درقدیم که درترانه های منسوب به بخشعلی خان یکانی وقوچاق نبی منعکس شده:
آنا منی یؤلا گئدیم حلیمه
آینالی توفنگی آلیم الیمه
اجلیم یئتممیش گئدیم اؤلومه.(یکانی، بخشعلی)
نبی مینیب بؤزآتینین اؤستونه
آینالی تؤفنگی آلیب الینه
گؤلله نی یاغدیرر دؤشمن اؤستونه
قوی سنه دئسینلر آی قؤچاق نبی
هجری اؤزونن آی قؤچاق نبی.(قوچاق نبی)

آینویون=آینا=آیینه+اویون [بازی؟]یا[عیون:مجازا وسایل عینی].
خرت وپرت،وسایل خانه

آذر=آذر. [ ذَ] (اِ) (از زندی آتارس ) آتش . آدر. نار :.........

پرستش کنان پیش آذر شدند
همه موبدان دست برسر شدند.

فردوسی .

دویست بود کم از پنج عمر ابراهیم
بشد برو گل و ریحان بسوختن آذر.

ناصرخسرو.

مدان مر خصم را خرد ای برادر
که سوزد عالمی یک ذره آذر.

ناصرخسرو.

ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله ٔ آذر کشید.

مسعودسعد.

آذر بزبان پهلوی آتش بود. (نوروزنامه ).........

|| آتشکده . بیت النار. بیت النیران . آتشگاه :
پس آزاده گشتاسب برشد بگاه
فرستاد هر سو بکشور سپاه
پراکند گرد جهان مؤبدان
نهاد از بر آذران گنبدان .

دقیقی .

و در آذرمهر و آذرنوش و آذر بهرام و آذر برزین و آذر زردهشت و امثال آن مراد آتشکده های منسوب به این نامها است .
- هفت آذر . رجوع به آتشکده شود.
|| دوزخ . جهنم :
وگر این یکی را فریبند آن دو
خداوند آن خانه ماند در آذر.

ناصرخسرو.

بر من سفر از حضر به است ارچند
این شد چو نعیم و آن چو آذر شد.

علی شطرنجی .

|| نام ماه نهم از سال شمسی ایرانیان.........

همیشه تا بود دی پیش امروز
همیشه تا بود دی پیش آذر.

خاقانی .

اگر نی کلک او شد ناف آهو
و گر نی طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق این درّ دریا
چرا بیزد بنوک او مشک اذفر؟

خاقانی .

|| نام روز نهم از ماههای پارسی که در ماه آذر برای توافق نام ماه و روز ایرانیان قدیم جشن گرفتندی و آن را آذرگان نامیدندی و آن را آذرروز نیز گویند : آمدن یاقوتی بار دیگر روز آذرسال بر چهارصدوبیست وچهار از یزدجرد. (تاریخ سیستان ).
ای خردمند سرو تابان ماه
روز آذر می چو آذر خواه .

مسعودسعد.

|| ماه آذار سریانی که آن را رومی نیز گویند........

|| (اِخ ) نام فرشته ٔ موکل آفتاب و امور آذرماه و آذرروز. || مخفف آذرآبادگان . آذربایجان :
وز آنجایگه لشکر اندرکشید
سوی آذرآبادگان برکشید
چو بهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.

فردوسی .

|| در بعض فرهنگها، نامی از نامهای خدای تعالی و صاعقه و برق .(دهخدا)

آراز=(تر):ارس.رود ارس.احتمالا از ریشه قوم رس باشد که در قرآن آمده است.معانی گوناگون برای ارس نوشته اند وشبیه این کلمه در عربی، تاتی،فارسی،ایتالیایی وترکی وجود دارد ولی در ترکی ومغولی بعنوان اسم انسان وشهر ثبت شده لذا ترکی به نظر می رسد. عده ای از ریشه رسیدن فارسی وعده ای از اروس روسی دانسته اند (ساجدی)

آرخ=(تر):نهر.(ساجدی)
آناش=(تر):آناج.مرغ ماکیان پیر.مرغ نوزاد را فره گویند.(ساجدی)
آداخلی=(تر):نامزد.(ساجدی)
بایرامیدی، گئجه قوشی اوخوردی

آداخلی قیز بیگ جورابین توخوردی

هرکس شالین بیر باجادان سوخوردی

آی نه گؤزه ل قایدادی شال سالاماق

بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق.(شهریار)

 

آرخا=(تر): فامیل،پشتیبان. ایل وطایفه.
مترادف آرخام، إلیم.(ساجدی)
یاتسین یاوا گؤزلر، هله لیک بختی اویاندیم
ائل - آرخاما چاتیقدا بوگون آرزیما چاتدیم
قارداش سنی تاپدیقدا، غمی غصه نی آتدیم
سانکی باکی نی، گنجه نی وئردین منه قادراش
تاپدیم ائلیمی - آرخامی، قوربان سنه قارداش(شهریار)

آنقئرماق=(انگ):از انگری انگلیسی که به معنی عصبانی است در ترکی صدای خر.(ساجدی)
آلتون=[ تر - مغ . ] (اِ.) = التون : زر، طلا، نامی از نام های زنان و کنیزکان ترک .(معین)
آلتون درترکی یعنی طلا و واحد پول. زنان یکانات این ماهنی را در مورد حیدر خان عم اوغلی (حیدر چراغ) می خواندند که آلتون در آن بکاررفته:
عم اؤغلی گلدی خؤیا
خؤیلیلارا قانون قؤیا
عم اوغلی مینیب دی فایتونا
چؤره گ چئخیب یؤز آلتونا(ساجدی)
آلاخ=(تر): زدن علفهای هرز.درجای دیگر کأخ گویند.(ساجدی)

ارس . [ اَ رَ ] (اِخ ) (رود...) آب ارس از جنوب بشمال میرود و از کوههای قالیقلا و ارزن الروم برمیخیرد و بولایت ارمن و آذربایجان و اران میگذرد و به آب کُروقراسو ضم شده در حدود گشتاسفی بدریای خزر میریزد و در این ولایات که ممر این آب است بر آن زراعت بسیار است . طول این رود صد و پنجاه فرسنگ باشد. (نزهةالقلوب ص 212). جغرافیون عرب ، ارس را الرّس (رس ّ) ضبط کرده اند و بعقیده ٔ بعضی مستشرقین آن همان رود دائی تیای مذکور در اوستا است . آنرا در قدیم اِرِاسک و یونانیان آراکس مینامیدند . نام رودی بزرگ است که از کوههای ارزن الروم آید و بر صحرای نخجوان و از آنجا به ارّان رود و بچندین بخش گردد و بر بیشتر مزارع آن ولایت رسد و اندکی که باقی ماند به رود کر پیوندد و هر دو بدریای آبسکون که قلزم نیز میخوانند منتهی شود. (صحاح الفرس ).....: شهرک باژگاه برلب رود ارس نهاده است . (حدود العالم ).
ارس را در بیابان جوش باشد
بدریا چون رسد خاموش باشد.

نظامی .

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس .

حافظ.

درآورد کشتی به آب ارس
ز دریای لشکر ارس ماند پس .

هاتفی .

ارس شد ارس من از جستجویت .

لطفی .(دهخدا)

اشکاب=(فا)اشکاف=شکاف:طاقچه ای بزرگ وباارتفاع در دیوار گلی اتاقهای قدیمی یکانات.(ساجدی)
1-قفسه دردارکه درآن لباس، ظرف و...گذارند.2-رخنه،شکاف،چاک(معین)
....اسماعیل خان مراباخود به نزد سید ضیاء الدین پسرعلی آقا یزدی برده، سیدضیاء بمبی از اشکاف بیرون آورده به ما داد.(تاریخ مشروطه ایران،ج اول، ص 879.)

آخئیر=آخور= احتمالا آبخور بوده، کانال علوفه خوری چارپایان.(ساجدی)
(خُ) [ په . ] ( اِ.)=آخر:1 - طویله ، اصطبل . 2 - حوضچه .(معین)
آغول=محل خواب گوسفندان در صحرا که دیوارکشی دارد.(ساجدی)
آغل . [ غ ِ / غ ُ ] (اِ) جای گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان بشب در خانه یا کوه وبیشتر کنده ای در زیرزمین باشد. کمرا. شب گاه . شبغا. شوگاه . آغیل . شوغا. شب غاز. شب غازه . شوغار. شوغاره . شب غاو. آغول . نَغِل . نُغول . باغل . غال . آغال . غول . غوشا. غوشاد. غوشاک . کاز. زاغه . غاو. کنده . چپر. خبک . خباک . خپاک . سم . سمج . سمجه . دیل . بیکند :
برو برو که خران آمدند به آغلها
خر جوان و خر پیر و خرّ یکساله .

مولوی .

|| هاله . خرمن ماه . دارَه . شابورد. شادورد. خرگاه ، خرگه ماه .
- امثال :
حساب بز گر را در آغل کنند ؛ غالباً بزان گر در چراگاه میرند و شب به آغل بازنگردند. و در نظایر مورد، این مثل را بکار برند.(دهخدا)

انایین=(فا)ان+آیین:بدروش.ضد آیین،
(ان)پیشوند منفی ساز  که در دوره باستان بکار می رفت،ودر کلمات انیران یعنی ضد ایران وانوش (ان+نوش:مرگ) به معنی بی مرگی،جاوید وزنده یاد باقی مانده،همچنین در امرداد،مرداد وامردیعنی نامرد،مخنث.
در یکانات به کسی که بدوبا ادا راه  می رود ویا با ادا حرف می زند می گویند انایین راه می رود وانایین حرف می زند ودر خوی انویین می گویند.(ساجدی)
امرود=آرموت :گلابی، دریکانات هردوتلفظ هست. (ساجدی)
امرود. [ اَ ] (اِ) در پهلوی ارموت و انبروت . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). در آستارا آرموت . در منجیل ، هومرو . در شفارود، اومبرو گویند. (ازجنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 238) . گلابی . (فرهنگ فارسی معین ). قسمی از گلابی . (ناظم الاطباء). کمثری . (منتهی الارب ) (دهار). پروند. (برهان قاطع). میوه ای است در ملک خراسان بغایت شیرینی ونازکی و خوشبوی بشکل نبات می شود و آنرا به پستان نوبرآمده تشبیه کنند. (از مؤید الفضلاء) 
شاه میوه : آبی و امرود... طبع را خشک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) .
کدو برکشیده طربرودرا
گلوگیر گشته به امرود را.
نظامی .
طبق امرودی در دست او بود... خواجه از وجه حل آن امرود پرسیدند. (انیس الطالبین ). امرودها را در جایی خالی مساز. (انیس الطالبین ). از میان امرودها یکی امرود را به آن یوسف دادند. (انیس الطالبین ). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست . (تاریخ قم)دهخدا.
امجک=(تر):پستان.(ساجدی)
أن/عن=(تر):علاوه بر معانی فراوان دیگر درترکی یک واژه مخصوص دامداری است،به معنی نشانه وعلامت.گوش دام را درنوزادی می برند وعلامت مخصوصی ایجاد می کنند.(ساجدی)
أر=(تر):نر،مرد،زنان به مردهاشان هم اکنون <أر>گویند. دریک ترجمه از اوستا دیدم که أر را نر دانسته بود،أردوغان أر+دوغان به معنی مردزاده،زاده مرد است که به اشتباه اردو+خان می دانند.(ساجدی)
أردوغان:رییس جمهور کنونی ترکیه. ر.ج.أر
ارسین= آهنی به طول یک متر یا کمتر که روی اجاق گذارند تا قابلمه ، دیگ و..روی اجاق بایستد.(ساجدی)

اؤ راق = (تر): نوعی داس.(ساجدی)
اوراق=ورق ورق،قطعات کهنه.(ساجدی)

اؤوره ش= (تر):قرمساق،بدکاره،در نخجوان بعنوان فحش بسیار معمول است.(ساجدی)
اؤورش <قاش آلان حلمه >گؤزو قاشدان آییرمیش
جلاد قمه سیله بدنی باشدان ٱییرمیش.
(کلیات اشعارترکی شهریار،ص66)
اؤلکه=(تر):محل مردن،مجازا سرزمین،وطن(ساجدی)
اولوکی=(تر)شاید،احتمالا.دربناب مرند مستعمل است.(ساجدی)
اؤووز یا اؤغوز=(تر)اغز،غز:1-نام طایفه ای در یکان کهریز2-قوم معروف غزان ترک. ر.ج.غز

اؤبا=(تر):ایل.محل اسکان عشایر(ساجدی)
اؤگوز=گاونر بیش از سه سال که در شخم زدن استفاده می کردند،مجازا نادان.(ساجدی)

اؤرگن=(تر):کمری که باآن پالان را به خر بندند(ساجدی)
اؤشگون=(تر):ریواس.
امن گؤمجی=(تر):پنیرک.
این=(تر):لانه مرغ وخروس.
ایلان=(تر):مار.
اؤروم قویوسی=چاه آب.نام روستایی در یکانات.نرسیده به گریوه.(ساجدی)

أریح=(تر): زردآلو،(ساجدی)
أره میح=(تر):زن سن گذشته برای ازدواج.(ساجدی)

أرک=(تر):نفوذ،سلطه،علاقه،مثال:منیم سیزه ارکیم یا ایکیم وار.(ساجدی)
أره میک=(تر): گاو میش نازا.(رضوی،  ایل قاراپاپاق، 160)
اؤکوز=(تر):گاو اخته. وغیر اخته را بوغا گویند.(رضوی،  ایل قاراپاپاق، 160)
یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا

جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟(شهریار)

اؤخشاما=(تر): ترانه خوانی زنان در عزای نزدیکان.مرده را در توصیف به قهرمانان تشبیه می کردند بدان جهت اوخشاماق واوخشادماق گفته اند.(ساجدی)
إلچی/ایلچی=(تر):فرستاده،واسطه زناشویی، رسول.(ساجدی)
أمک=(تر):محبت،(ساجدی)
حیدر بابا ایگیت امک ایتیرمز

عومور کئچر افسوس بره بیتیرمز

نامرد اولان عومری باشا یئتیرمز

بیزده والاه اونوتماریق سیزلری

گورنمسک حلال ائدون بیزلری(شهریار، حیدربابا، بند7)
اراخچا=(تر):داس (ساجدی)
الجک=(تر):1-دستکش2-دسته خیش گاو آهن قدیم.(س)
اؤخ=(تر):1-کمان2-تیر خیش گاو آهن.(ساجدی)

اسکی=(تر):پارچه کهنه که در قنداق بچه می پیچیدند.
یار گؤنیمی گؤی اسکیه توتدی کی دور منی بوشا
جؤجدی گؤروپسن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوقوشا(کلیات ترکی شهریار)
استول=(روس):صندلی،
اسطول . [ اُ ] (معرب ، اِ) سفینه . کشتی .(دزی ج 1 ص 22). || جهاز جنگی . سفینه ٔ حرب . کشتی جنگی . (مقریزی از تاج العروس ). ج ، اساطیل .

اؤماج آشی=(تر):آش رشته،اوماج یعنی رشته.ضرب المثل:اؤزونه اؤماج اؤواممیر اؤزگیه اریشته کسیر..ترجمه:رشته خودرا نمی تونه درست کنه برای دیگران کارهای بزرگ می خواهد بکند. توضیح بیشتر. ر.ک تتماج، اریشته(ساجدی)

اریشته=رشته، خمیر خشک شده شبیه ماکرونی(ساجدی)
ضرب المثل ترکی:
اؤزونه اؤماج اؤوانمیر اؤزگی یه اریشته کسیر
کنایه از کار کوچک خودرا نمی تواند انجام دهد اما می خواهد برای دیگران کارهای بزرگ انجام دهد.(ساجدی)

ادمان=در باکو به معنی ورزش است.(ساجدی)
( اِ) [ ع . ] (مص م .) پیوسته و دایم کاری را کردن .(معین)

انتر=عنتر:1-بدترکیب.(ساجدی)

میمون کوچک دم‌دار که کفل‌هایش بی‌مو و سرخ‌رنگ است.(عمید)

عنتر. [ ع َ ت َ / ع ُ ت َ / ع ُ ت ُ] (ع اِ) مگس یا خرمگس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خرمگس . (ناظم الاطباء). مگس و گویند مگس ازرق و کبودرنگ ، و یک دانه ٔ آن را عنترة گویند. (از اقرب الموارد). || پستانداری است از راسته ٔ پریمات ها، جزو دسته ٔ میمونهای دم دار، و از گروه کاتارینین ها که جدار بین دو سوراخ بینی آن نازک است . دم این حیوان هرگز گیرنده نیست . انتهای بدن وی نزدیک به نشیمنگاه دارای پینه های قرمزرنگ است . رقاصان و مطربان دوره گرد انواع مختلف این حیوان را جهت رقاصی تربیت میکنند. (از فرهنگ فارسی معین ) : برخوردار را دید که مانند عنتران بداختر در سر قبر پدر به امید عفو جرائم مضطر گردیده . (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ).
- عنترباز ؛ بازی دهنده ٔ عنتر. عنتری . رجوع به عنتری شود.
|| بدترکیب . این لفظ را در مقام توهین به اشخاص به کار می برند. (از فرهنگ فارسی معین ).

إیده=(تر):سنجد.
إیپلیگ=(تر):إیپ:طناب+لیگ، نسبت.شاهرگ،
سازاق سازین قوراراق ، قولاقدی سانکی بورور

چکیبدی ایپلیگیمی ، قیریبدی قئیطانیم.(شهریار)

ایام هفته ترکی
1-یئل گؤنی:شنبه 2-سؤد گؤنی:یک شنبه 3-دؤزگؤنی:دوشنبه 4-آرا گؤن:سه شنبه 5-اؤد گؤنی:چهارشنبه 6- سؤ گؤنی:پنج شنبه 7- آینی گؤن:جمعه.(ساجدی)
فصلها:
1-یاز:بهار2-یای:تابستان3-گؤز:پاییز4-قئیش:زمستان.
ماهها:
1-آغلار گولر:فروردین2-گؤلن آی:اردیبهشت.3-قئزاران آی:خرداد4-قؤرا پیشیرن:تیر5-قویروق دؤغان:مرداد6-زؤمار آیی:شهریور7-خزل آیی:مهر8-قئروو آیی:آبان 9-آذر. 10-چیلله:دی11-دؤندورا آی:بهمن12-بایرام آیی:اسفند.(ساجدی)

######################
ب:بابا/بالا/دده/ماما/لل له:

واژگان بابا،دده،بالا،ماما ولل له(لالا) اصطلاحات عرفانی، درویشی وصوفیانه است که کاربرد آنها به قزیل باشها ودوره صفوی بر می گردد که در یکانات وآذربایجان باقی مانده ومیر قلیج بابا نمونه بارز آن است.
بابا=(تر):1- در یکانات پدربزرگ را بابا گویند،وپدر را دده گویند.2-اصطلاح درویشی وصوفیانه است وشاهسونها در ایران وترکیه که صوفی وطرفدار صفویان بودند دومقام درویشی داشتند که دده وبابا بود مقام بابا بزرگتر ازدده بود،اکثراهالی یکانات یاشاهسون بودندیامرتبط با آنها بدین جهت دده وبابا در یکانات باقی مانده.  ونمونه بارز بابایان در منطقه میر قیچ بابا دفون در یکان کهریز وحسن بابا مدفون در کوه کمر وبابا مرندی.
 بابامرندی
افلاکی دَدَه، مؤلف مناقب العارفین، از بابامرندی که در آناطولی در دربار سلجوقیان نفوذ بسیاری داشته، نام برده است.

بابامرندی، چنان‌که از نامش برمی‌آید، منسوب به باباهایِ آذربایجان بوده؛ و براق بابا نیز که در پایان همین قرن، در دوره ایلخانیان، کم و بیش نقش سیاسی ایفا می‌کرده ظاهراً منسوب به این گروه بوده است.
وباباهای معروف دیگر بابا جعفر در همدان وبابا طاهر عریان همدانی وبابا کوهی وبابا سرخابی ودیگر بابایان تبریزی.

در ایران، به ویژه از قرن ششم در تبریز و آذربایجان، به صوفیانی که عنوان بابا داشتند بر می‌خوریم؛ مانند باباحسن سرخابی، بابااحمد، باباعابدین، باباعفیف، بابامزید، بابافرج، باباچوپان مراغی، باباقلی اردبیلی، باباطالب ترک و بسیاری دیگر(ساجدی) 

این واژه که در اصل از زبان کودکان گرفته شده در بسیاری از زبان‌ها مشترک است و علاوه بر صورت «بابا» بدین صورت‌ها نیز دیده می‌شود:
با «پ»، مانند papa در انگلیسی و فرانسوی و ایتالیایی.
با «ت»، مانند tata و atta (آتا) در ترکی.
با «د»، مانند dad و daddy در انگلیسی.

کلمه «بابا» در عربی و ترکی و بربری و اردو نیز به معنای پدر است.

در عربی فعل «بَأبَأ» به معنای بابا گفتن کودک است.

«بابا» در فارسی به معنای پدر بزرگ نیز به کار می‌رود.

کلمه «بابا» مجازاً به معنی پیر و سال‌خورده و عنوان احترامی برای صوفیان و عارفان و حکیمان در فارسی و ترکی متداول بوده است.
در ترکی به هر یک از افرادی که در رأس گروه یا سازمانی قرار دارند، حتی اگر سال‌مند نباشند، به قصد احترام بابا گفته شده است.

در مآخذ تاریخی به واژه بابا به عنوان اصطلاحی صوفیانه، که دست کم از دوران سلجوقیان معمول شده است، برمی‌خوریم.(ویکی فقه)


دده=(تر):در ترکی پدر.ومقام معنوی وصوفیانه.
واحتمالا ریشه در حماسه <دده قورقود > دارد(ساجدی)
<...ؤحماسه‌هاي«‌ دده‌قور‌‌قود» يادگار سده‌ي چهارم و پنجم هجري و كهن‌ترين اثر مكتوب به لهجه‌ي آذري است؛ و‌ از زندگي و سنن قوم باستاني اوغوز‌.- پيش از آن كه به آذربايجان بيايند و در مناطق سرسبز اين ديار اقامت كنند‌- سخن‌ها مي‌گويد.‌ این اثر در سده‌ي پنجم هجري از سوي شخصي ناشناخته، در مجموعه‌اي به نام «‌‌كتاب دده‌قور‌‌قود علي لسان طاﺋﻓة اوغوزان» صورت مكتوب يافته و به‌دست ما رسيده است.‌..>.(امین اسدی،نبشته پدیا)
بالا=(آذ):1-درترکی یعنی فرزند2-در اصل  مانند دده وبابا یک مقام معنوی وعرفانی است، مثال:حضرت باله حسن بنیسی، باله خلیل صوفیانی.(ساجدی)
...باله به زبان راژی بزرگ وجوانمرد وصاحب ایثار را گویند.(روضات الجنان،دفتردوم،دیمه 83_82)
پوشیده نباشد که در هرجایی اکابر را به القاب متنوعه می خوانند بعضی جاها شیخ گویند،ودر بعضی جا خواجه ودر بعضی جا بابا ودر بعضی جا باله ودر بعضی جا آتا ودر بعضی پیر.(روضات الجنان،دفتر نخست، 192،دفتردوم 50)
۷. [قدیمی] عالم مقدس در آسمان.(عمید)
ماما=1-مامان،مادر،قابله.2- این واژه نیز غیر از معنی لغوی معاصر مانند بابا، ده ده وبالا درآذربایجان قدیم یک مقام عرفانی وصوفیانه بوده، مثال:

حضرت ماما(ماما عصمت) را برزگری بوده که به امر زراعت قیام واقدام می نمود.....(روضات الجنان، دفتر دوم،50)(ساجدی)

ماما. (اِ) مادر. (ناظم الاطباء). مادر. ام . والده . زن که کودکی یا کودکانی زاده است . در زبان اطفال ، نه نه . مامان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف دورویه چالاک زدی .
(منسوب به رودکی از احوال و اشعار ج 3 ص 1046).
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش ماما و بادریسه و دوک .

سنائی .

هست مامات اسب و باباخر
تو مشو تر چو خوانمت استر.

سنائی .

هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند.

خاقانی .

گفت ماما درست شد دستم
چوگل از دست دیگران رستم .

نظامی .

و رجوع به مامان شود.
|| قابله . باراج . ژم . ماماچه . (ناظم الاطباء). آنکه زن حامله را در هنگام زادن یاری کند و بچه ٔ او را بگیرد. طبیب گونه ای که مواظب سلامت زائو و بچه ٔ اوست گاه زادن و چند روز پس از آن . مام ناف . پازاج . پیشدار. قابله . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
ماما آورده را مرده شو می برد . نظیر: العادة طبیعة ثانیة. با شیر اندرون شده با جان بدر شود. (امثال و حکم ج 3 ص 1394 وج 1 ص 257).
ماما که دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید . نظیر: خانه ای را که دو کدبانوست خاک تازانوست ، آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه . (امثال و حکم ج 3 ص 1392 و ج 1 ص 2).
لل له=[فتح اول،سکون دوم فتح سوم](تر): 1-مربی،دایه.2- مثل بابا، ده ده، بالاوماما یک مقام عرفانی واصطلاح دوره صفوی وعثمانی ومنصب در باری بوده.(ساجدی)

لله . [ ل َ ل َ / ل ِ ] (اِ) (مأخوذ از کلمه ٔ لالا) مربی ِ مرد طفلی از اطفال اعیان .مقابل دده که زن است . لالا. پرستار کودک . حاضن : مگر شاه با لله اش بازی میکند؟ مگر بازی شاه با لله است ؟(دهخدا)
لَلِگی یا (لَلِ‍ه) عنوانی شغلی در دربار دوره صفوی و امپراتوری عثمانی بوده است که به سرپرست شاهزادگان صفوی و عثمانی اطلاق می‌شده‌است. لَلِ‍ه به عبارتی وکیل و همه‌کارهٔ شاهزاده‌های نابالغ و خرد محسوب می‌شده‌است.

مقام للگی همیشه در اختیار قزلباش‌ها بود و آن‌ها نسبت به تصدی آن حساسیت بسیار داشتند.[۱]

.....شاه قلی سلطان یکان استاجلو مدتی در هرات للگی حمزه میرزا و عباس میرزا را نیز بر عهده داشته است. وی توسط سلطان یکان استاجلو به قتل رسید..... .(ویگی پدیا)

(ساجدی نژاد.)

باجا=باجه، باج+ه:1-دریچه،روزنه بزرگ.2-این کلمه را فرهنگستان به جای گیشه انتخاب کرده است.(معین)
نکته#:در سایتی مرتبط با فرهنگستان دیدم نوشته باجه کلمه انگلیسی است،ومعین هم در فرهنگ خود گفته فرهنگستان جدیدا انتخاب کرده،در صورتی که صدها ساله در آذربایجان اجداد ما به سوراخ دایره ای پشت بام باجا می گویند.روشنایی.
در اصل باجک بوده که در دوره باستان کاف حذف شده وبا باج وباجگاه ارتباط دارد.(ساجدی)
شاهد شعری:
اؤرگین سرنی اؤقان آخیدان گؤزلر آچار
هر ائوه باخماق اؤچون یا باجایا پنجره وار.(دیوان صائب، ج 1،ص368)
باردان=در یکانات جوال وگونی بسیار بزرگ که کاه می نهند وحمل کنند.(ساجدی)

باردان . (اِ مرکب ) خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان ). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب ، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی . (غیاث ). خرجین . (جهانگیری ). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). اِناء. حَقیبة. وِعاء.(زمخشری ) (دهار) (مجمل اللغه ) (ترجمان القرآن ). خَنور. آوند. جامه دان . جوال . (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ لغت نامه ). رخت دان . ظَرْف . (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (ربنجنی ). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن ، شریجه . رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال ، حکیم سنائی فرماید :
چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد
چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟
(از فرهنگ سروری ).

در بازار آنجا [ مصر ] از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
محنت اندر سینه ٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینه ٔ من بار دانست ازغمت .
(خاقانی .)....دهخدا
بالاخانا=(فا): بالا خانه. طبقه دوم خانه های قدیمی را گویند.(ساجدی)

بانکا= ظرف شیشه ای پنج کیلویی. (ساجدی)
بانک . (فرانسوی ، اِ) (از ایتالیایی بانکا بمعنی میزی که روی آن چیزهائی فروشند). سازمان و دستگاهی که محل ذخیره ٔپول مردم است و بدان داد و ستد کنند یا داد و ستد آنجا انجام گیرد. بنگاه صرافی و...... (دهخدا)

بلله=(تر):لقمه،دوموش.درفارسی لقمه قاضی گویند.(ساجدی)
عمه جانین بال بلله سین ییه ردیم
سوندان دوروب اوس دؤنومی گییه ردیم
باخچالاردا ترنگه نی دییه ردیم.(حیدربابا یه سلام ب21)
بله بوییوروت=(تر): نیم پخته،خام.(ساجدی)

بئجرمک: (تر):پرواری چهارپایان، رشددادن گل وگیاه.(ساجدی)

بخته ور=بختور=بخت+پسوند ور:دارای بخت،صاحب بخت ودولت بختیار،خوش اقبال(معین)
در زبان فارسی الان مستعمل نیست ولی در آذربایجان مستعمل است.
بختور،واحد اؤکس لردر بوخوش عالمده دور
هرزمان بوشن حیاتی پایدار ایستر گؤنول (کلیات علی آقا واحد،ص 1)(ساجدی)
بختورازطالع جوزا بر آی
جوز شکن آنگه وبخت آزمای.(ص 407،مخزن..نظامی)

بسته ور=بست + پسوند ور/بستور:در فرهنگها پیدا نشد.
در یکانات یک اصطلاح کشاورزی است به معنی جایی که با بستن وباز کردن مسیر آب عوض شود ،  در بناب مرند وی یان /وریان گویند.(ساجدی)
بوغا=(روس):این لغت روسی واززبان اسلاوsLãvea گرفته شده ونژادرومان نیز بدان قوم می رسدومعنی آن به فارسی خداست.خداست.پاورقی
فالیخوس یکی از فراعنه ایشان آیین بوغاوٱپیس را که پرستیدن بعضی حیوانات مقدس باشد وضع واجرانمود.(ص161،ایینه اسکندری،میرزاٱقاخان کرمانی)
#دریکانات گوساله نر دو سه ساله را گویند(.ساجدی)
بزک =(تر):زینت.(ساجدی)
(بَ زَ) ( اِ.) زینت و آرایش ، توالت .(معین)
بؤل=بل(تر):زیاد،مثال:بؤوللوخ یعنی فراوانی(ساجدی)
....بل که به معنای زیاداست برسر کلمات فارسی می آید بلهوس غلط است درستش ابوالهوس است چون هوس عربی است.(خواجه تاجدار،ج 2،ص334.ترجمه)
بودورا=بادیه، باطیه:ظرفی سفالین که درآن شراب ریزند،(معین)
این یکی شیر است اندربادیه
وآن دگرشیراست اندر بادیه. مولوی
مولوی دردومعنی ظرف وبیابان بکاربرده.
دریکانات ظرف سفالین است.سحین.

بایرام=(تر):عید،شادی.
بایراق=بیرق،پرچم.
بایداق=(تر):کوزه.
بایات=(تر):بیات،نان مانده.
بایر=زمین کشت نشده.
بؤزآت=(تر):نام اسب قوچاق نبی.
بؤزآت سنی سر طؤله ده باغلارام
آند ایچیرم سنی مخمل چؤللارام
بؤزآت منی بودعوادان قوتارسان
قئزیلدان گؤموشدن سنی ناللارام.(قوچاق نبی)

باغچا=[باغ+چه](فا):1-باغ کوچک2-مهدکودک،در باکو مستعمل است.(ساجدی)
بادلی=نوعی پارچه.
بیلچه=بیل+چه:بیل کوچک.(ساجدی)

بیلک=(هن) بیل+ک:1-در ترکی  مجازا یا استعاره ازبه  بازو،ازدست تا آرنج به خاطر شباهت به بیلچه یا ارتباط دست بابیل.2-بیلچه3-نوعی تیردوشاخه.(ساجدی)

بیلک . [ ل َ ] (اِ مصغر) بیل کوچک . (ناظم الاطباء). بیلچه . بیل خرد. || قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است . (از برهان ). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان ) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل . (فرهنگ جهانگیری ) (رشیدی ). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری ). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم
به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا.

مسعودسعد.

شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر.

سنایی .

و آن دل که در میان دو بیله بکین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی .

سوزنی .

زود آ که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو.

انوری .

بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد.

انوری .

غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست
مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر.

انوری .

آن بیلک جبرئیل پرّت
عزرائیل است جانوران را.

خاقانی .

بیلک شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت .

نظامی .

همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس .

نظامی .

یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز پیل .

سعدی .

خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد
بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب .

سیف اسفرنگ .

اگر چه سخت چشمیها بسی کرد
هم از کیش محمد بیلکی خورد.

خسرو دهلوی .

(مفعول خوردن قوم کافر مغول است ). (یادداشت مؤلف ).
جود تو بیلکی نبود ور بود همی
در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود.

امیرخسرو (از جهانگیری ).

|| پند نیک . (ناظم الاطباء). بیلیک . || رای نیک . (ناظم الاطباء). بیلیک . اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است . || کنایه از آلت تناسل است :
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره ٔ باسهل دیگرم .

سوزنی .

|| بیلاک . تحفه . (یادداشت مؤلف ) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم . (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود.(دهخدا)

بؤلوز= پیراهن

بؤیون باقی=(تر):بؤیون:گردن+باغ:بستن=گردن بند.(ساجدی)
بؤخور=(بِ یا بُ) [ ع . ] ( اِ.) 1 - هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد. 2 - صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است . 3 - در فارسی ، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد. 4 - بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده قرار گیرد.(معین)
بایدا=(تر):دیگ کوچک مسی که معملا در دوشیدن شیر کاربرد داشت.(ساجدی)
بایاض=بیاض.(بَ) [ ع . ] ( اِ.)1 - سفیدی . 2 - دفتر سفید که در آن چیزی ننوشته اند. 3 - دفتر بغلی . 4 - کتاب دعا.(معین)
درترانه های ترکی می خواندند:
مدرسه قیزلارنین الینده بایاض
قلم آل الیوه....؟؟؟؟؟؟؟؟...  یاز(ساجدی)

بالا=(آذ):1-درترکی یعنی فرزند2-در اصل  مانند دده وبابا یک مقام معنوی وعرفانی است، مثال:حضرت باله حسن بنیسی، باله خلیل صوفیانی.(ساجدی)
...باله به زبان راژی بزرگ وجوانمرد وصاحب ایثار را گویند.(روضات الجنان،دفتردوم،دیمه 83_82)
پوشیده نباشد که در هرجایی اکابر را به القاب متنوعه می خوانند بعضی جاها شیخ گویند،ودر بعضی جا خواجه ودر بعضی جا بابا ودر بعضی جا باله ودر بعضی جا آتا ودر بعضی پیر.(روضات الجنان،دفتر نخست، 192،دفتردوم 50)
۷. [قدیمی] عالم مقدس در آسمان.(عمید)
بؤزباش= آب گوشت سرخ شده که مخلفات درآن نباشد ازجمله سیب زمینی،گوجه، رب....(ساجدی)
بؤز=(تر):1-رنگی میان بژ و2- لکه سفیدی که بر بدن وصورت انسان افتد.(ساجدی)
باغ=.ساقه های کلفت وبلند نی را به اندازه یک بغل باهم می بستند وبه آن باغ می گفتند.(رضوی، ایل قاراپاپاق،155)
1-باغ وبستان2- در یکانات یک گلوله بزرگ گندم ویا یونجه را که یک بغل هست گویند.(ساجدی)
بؤیون دؤلوق=(تر):یوغ.چوبی که در گاوآهن به گردن دوتا گاونر بندند.(ساجدی)
بؤلاما/بؤلاماش=شیر پخته بعد از آغوز. چیزی میان آغوز وشیر که از پختن می خوردند.(ساجدی)
باشلوق=(تر):آغازانه،اولین هزینه درخواستی خانواده دختر که پول، جنس یا ملک، آرد،روغن....که قبل از تعیین مهریه مشخص می شد، برخلاف نظر برخی فولکلورنگاران این سرانه یا قیمت دختر نبود.(رضوی،  ایل قاراپاپاق، 164)

بؤساط=بساط،1-مجلس قلیان وچای وتریاک.2- سازمان،تشکیلات.
ضرب المثل ترکی 217
داغئلدی تشکیلات پؤزولدی بؤساط
دده سن اولن ساحات.
کنایه از پریشانی ونابودی دودمان بعداز مرگ پدر.(ساجدی)
بناموس=1-بی ناموس،مترادف بی غیرت.(ساجدی)
2-باناموس،باغیرت،بارزش،دربیت زیر به این معنی رفته.
مرا چون من کسی باید بناموس
که باشد همسر طاووس طاووس.(خمسه نظامی، 343)

#################  #######

ادامه نوشته

حکایت:شعر طنز ترکی

پیام ازساجدی 
شماره :100
لطیفه وطنز ترکی
در فولکلور ترکی یکانات معممرین این طنز را می خواندند:
ای آقالار بیر میلچکی اؤخ لادیم
مغربدن مشرقه سردیم لشی نی
یؤز مین دوه توتدوم کرای ایله دیم
خد کارا یولادین اؤنون باشی نی

خدکار=خودکار=سلسله ای از پادشاهان ترکی که مستقل وخودکار بودند.جالب است که در فرهنگهای لغات نیامده.
ترجمه؛ای آقایان یک مگس را کشتم،
وجنازه اش را از مغرب به مشرق پهن کردم.
 صد هزار شتر کرایه کردم،
وسر این مگس را با این شترها به خود کار(پادشاه یا حاکم)فرستادم.

ساجدی نژاد 1399/3/20

داستان:ذوالقرنین.قسمت سوم

پیام ازساجدی نژاد 
شماره :99
داستان:ذوالقرنین
قسمت سوم
اسکندرگوشهای درازی داشت وبوسیله طوقی از طلا آنها را پنهان می ساخت،وجز سلمانی هیچ کس خبر نداشت تااینکه غلام سر تراش مرد، تراشنده دیگری آوردند.اسکندر اورا تهدید کرد که رازداری کندوگرنه کشته می شود اما
زپوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده راز در آرد به درد
بیغوله ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
سلمانی نمی توانست رازداری کند مریض شد ودر بیابان چاهی یافت و وبه چاه گفت:گوش اسکندر دراز است
از ناله او نی رویید،چوپانی  نی رادید، آن را برید وسازی ساخت ومی نواخت.

برون رفته بود شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت

اسکندر بیرون رفته بود صدای نی چوپان راشنید
چنان بود در ناله نی به راز 
که دارد سکندردوگوش دراز
اسکندر فهمید نی می گوید اسکندر دوگوش دراز دارد چوپان را خواست

شبان را به خود خواند وپرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز

به دربار آمد وتراشنده را خواند
 که راز مرا باکه پرداختی؟
سخن را به گوش که انداختی؟
تراشنده کاین سخن را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
ازآن راز پنهان دلم سفته شث
حکایت به چاهی فروگفته شد
 اسکندر به شبان گفت :ازان چاه نی دیگر بیاور وبنواز.
شبان اطاعت کرد
چون در پرده نی نفس راه یافت
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه در عرضگاه جهان
نهفتیده ی کس نماند نهان
اسکندر فهمید که راز هیچ کس پنهان نمی ماند.
همان،اقبال نامه ص1187
پیام ازساجدی نژاد 1399/3/19

داستان:ذوالقرنین.قسمت دوم

پیام ازساجدی نژاد 
شماره :98
داستان:اسکندر ذوالقرنین
قسمت دوم
در داستانهای شفاهی آذربایجان نقل شده اسکندر در سرش دوتاشاخ داشت وهیچ کس جز تراشنده سرش خبر نداشت. واسکندر تراشنده را تهدید کرده بود که اگر این راز را فاش کند سرش را به بادخواهد داد.
لذا تراشنده از طرفی نمی توانست فاش کند واز طرفی نمی توانست خودرا نگه دارد،درنتیجه سرچاهی رفت وسر در چاه کرد وگفت:اسکندرین
ذوالقدرین بورنوزی وار   بورنوزی.  از چاه نی رویید وکودکان نی ها را بریدند وساز درست کردند ودر آن دمیدند ونی ها آواز سر دادند اسکندری بورنوزی وار بورنوزی. 
وبااین صورت راز اسکند فاش شد،این داستان با تغییراتی در خردنامه اسکندری(اقبال نامه)آمده است که در شبهای آینده عرض خواهم کرد...
اما وجه تسمیه ذوالقرنین(اسکندر)از نظر حکیم نظامی گنجوی:

1-چون بر مشرق ومغرب مسلط بود.

که صاحب دوقرنش بدان بودنام
که برمشرق ومغرب آورد گام
2-دودستی تیغ می زد.

به قول دگر آنکه برجای جم
دودستی زدی تیغ چون صبحدم
3-پشت سرش دوگیسوی پیچیده داشت.

به قول دگر کو بسیجیده داشت
دوگیسوی پس پشت پیچیده داشت
4-درخواب دوقرن فلک را از آفتاب گرفت.
همان قول دیگر که در وقت خواب
دوقرن فلک بستد از آفتاب

5-دو عمر یادوقرن زیست.
دگرداستانی زد آموزگار
که عمرش دوقرن آمد از روزگار

6-بعد از مرگ اسکندر یونانیان هیکلی از ش ساختند ودوشاخ برآن گذاشتند که نماد دوفرشته بود که عربها بعد فکر کردند اسکندر شاخ داشته
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشراندر کتاب الوف.... 
دوقرن از هیکل انگیخته
براولاجوردوزر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دوفرخ فرشته زروی قیاس..
گمان بودشان کآنچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است

7-اسکندر گوشهای درازی داشت. که تراشنده باگفتن به چاه فاش شد

جز این گفت بامن خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دوگوش....
ادامه داستان فردا شب
منبع:پنج گنج (خمسه)نظامی گنجوی، اقبال نامه صفحه 1185
ادامه دارد...
ساجدی نژاد1399/3/18

داستان:ذوالقرنین.قسمت اول

پیام ازساجدی نژاد 
شماره :97

داستان :ذوالقرنین 
قسمت اول: ذوالقرنین کوروش نیست.
در زمان کودکی در یکان کهریز این شعر را می خواندیم که پیشینه تاریخی واسطوره ای دارد.
اسکندرین
ذوالقدرین
بورنوزی وار بورنوزی
کلمه ذوالقرنین در سوره کهف آیات 82_95 آمده است و در آثار مختلف می خوانیم که ذوالقرنین همان کوروش است، بخصوص در تفاسیر قران مثلا المیزان،نمونه وغیره دیدم با استناد به نظر ابوالکلام آزاد هندی ذوالقرنین را کوروش می دانند وعده ای  کوروش پادشاه دوره هخامنشی ایران را چون اسمش در شاهنامه فردوسی نیامده  با فریدون وکی خسرو تطبیق می دهند مخصوصا پانهای متعصب درباره این موضوع مانور می دهند.
لذا این حقیر نظر  حکیم نظامی گنجوی شاعر پر آوازه آذربایجان را نیز به این گمانه زنیهای فوق اضافه می کنم وخواننده را به قضاوت دعوت می کنم چرا که اولا تمام گمانه زنی ها درمورد کوروش قطعی نیست واکثرا بر پایه نظریه یک هندی است که شاید شناخت در ستی از فرهنگ کتبی وشفاهی ایرانیان نداشته است.
دوما اگر کوروش ذوالقرنین وپیامبر  بود حتما از حافطه اجتماعی ایرانی وچشمان تیزبین فردوسی پنهان نمی ماند وپاک نمی شد
سوما حکیم بزرگ آذربایجانی که تمام ریز ودرشت فرهنگ ایرانی را در خمسه منتقل کرده ودر واقع دایرة المعارف فرهنگ ایرانی است آن را منعکس می کرد در صورتی که ایشان ذوالقرنین را اسکندر می داند یعنی در آن زمان در فرهنگ کتبی وشفاهی ایران وآذربایجان اسکندر را ذوالقرنین می دانستند نظامی حتی در وجه تسمیه ذوالقرنین هفت نظر ارائه می دهد وداستان  شاخ ایشان، سلمانی، نی وچوپان را بیان می کند.
واین داستان در زبان مردم منطقه مخصوصا یکانات هنوز باقی مانده است. این حقیر داستان ووجه تسمیه ذوالقرنین را از اقبال نامه (خردنامه) نظامی گنجوی فردا شب عرض خواهم کرد.
ادامه دارد.....
ساجدی نژاد 1399/3/17