فرهنگ واژگان متروک امارایج در آذربایجان(تحقیق میدانی یکانات)
پ###########################
پاپوش
پاپوش . (نف مرکب ، اِ مرکب ) کفش . پای افزار. پاافزار. پوزار. پااوزار. نعل . حِذاء :
به اقتضای زمان کار خویشتن بگذار
که سعی بیهده پاپوش میدرد، «مثل است ».سلیم.
- پاپوش برای شیطان دوختن ؛ سخت گربز بودن .
- پاپوش برای کسی دوختن ؛ او را بزحمت و رنج و تعب وزیان و خسارتی دچار کردن . به حیله او را گناهکار یامدیون کردن .
#درترکی پاپوش دوختن کنایه از نقشه کشیدن برای کسی،پرونده سازی.(ساجدی)
پاخیر=جرم سیاه ظروف(ساجدی)
پؤپؤش=پارچه پلاستیکی.شاید ازریشه پاپوش باشد.(ساجدی)
پنجر=(تر)[کسر پ،فتح ج]:دریکانات سبزیجات وحشی را گویند در ترکی سؤوزی نیزگویند اعم ازهر سبزی.(ساجدی)
پناباد=در یکانات مستعمل است. واحد پول وکنایه از پول ناچیز(ساجدی)
پناباد. [ پ َ ] (اِ) پنابادی . مخفف پناه آبادی . سِکه ٔ منسوب به پناه آباد. و در زمان ما پناباد معادل باده شاهی یعنی نیم قران است . رجوع به پناه آباد شود.
پناباد:به وزن نیم مثقال(نصف قران) که درزمان قاجاریه رواج داشته.ن رییس ایل جوان شیردر پناه آباد(قلعه شوشی)ضرب کرده بود،مخفف پناه آبادذکه نام دیگر شوشی که پناه خان بناکرد.(عمید)
ابراهیم خلیل خان که درجنگهای ایران وروس با روسها همکاری کرد وبعد پشیمان شد.(ساجدی)
پخخوو=اسم صوت در مقام تعجبدر یکانات.(ساجدی)
پاپاغ= کلاهی که از پوست بره سازند.(ساجدی)
پای= (تر):هدایایی که درچند سینی جمع کنند وبه عروس برند.(ساجدی)
پارا.پله.پول=در منطقه به پول پارا وپله گویند.مثال:پارام ندارم، پول پله ندارم.(ساجدی)
ما پادشاه پاره ورشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه دلهای پاره ایم.مولوی
در سه معنی بکاربرده جناس تام
بر پله پیرزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرزن. (مخزن الاسرار،ص318)
پالاز=گلیم درشت.
پلاس:[بلاس،معر]1-گلیم درشت2- وستبر.قطعه ای ازپارچه وکهنه(معین)
تاجوعروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوش وگاهی پلاس. (مخزن الاسرا،ص323)
پامبیخ=(فا):پنبه.(ساجدی)
پایا=چوب درازی که با آن میوه ازدرخت اندازند.(ساجدی)
پشتک بستن =پشت+ ک+بستن:در منطقه کنایه از خودراجمع کند وفرار نمایدیا بدود. (ساجدی)
پشته=پشته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) مقداری که با پشت توان برداشت . هر چیز که بر پشت گیرند از هیمه و جز آن . کوله . کوله بار. بار :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله و دمنه ).
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرختشان بمالد حمال .
منوچهری .
پردی=(تر) تخته های کوچک که بین تیرها را با آن پوشانند. تاختا پردی گویند،درفرهنگ لغات پیدانشد.(ساجدی)
پردو: <تنها زینتی که درتمام ساختمانهای ده می توان دید یکی توفال سقفهاست که نهایت تفنن ودقت در ان بکاررفته است وبه ٱن پردو گویند.(اورازان،جلال آل احمد)
پیلوو= ر.ج.بخش آو
پیان خواب=پیراهن خواب.(ساجدی)
پییاوا=ر.ج.آب
پیجامه=(هن):پیژاما:شاید ازکلمه هندی پوی جاما وٱن نوعی شلوارگشاد استکه زنان هند پوشند.لباس گشادوسبک مرکب ازنیم تنه وشلواربندداربرای داخل خانه وخواب.(دهخدا)
پؤرتله مک=(تر):یا پؤتمک یعنی سرخ کردن.(ساجدی)
پؤشد آتماغ=(تر):قرعه زدن.(ساجدی)
پؤداخ=(تر):بوداق:شاخه.(ساجدی)
پیلته=فتیله.
فتیله . [ ف َ ل َ / ل ِ ] (معرب ، اِ) معرب پلیته . پنبه و مانند آن که اندکی تافته در چراغ نهند و یک سر آن را که به برون سوی دارد میسوزندروشنائی دادن را. (یادداشت بخط مؤلف ) :
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیله ٔ پنبه و روغن بود.
مولوی .
- فتیله ٔ جراحت ؛ آنچه از پنبه ٔ سست بافته یا پنبه یا جامه های تنگ که بر دهانه و درون ریش وخستگی (زخم ) نهند تا ظاهر ریش و خستگی ملتئم نشود وریم به درون نماند. (یادداشت بخط مؤلف ).
- فتیله ٔ شمع (یادداشت بخط مؤلف )؛ ریسمانی که در میان شمع نهند و بدان شعله افروزند.
ترکیب های دیگر:
- فتیله تاب . فتیله سوز. فتیله شدن . فتیله عنبر. فتیله کردن . فتیله مو.
|| به فارسی شافه نامند، جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالی بدن مستعمل است و در جمعی که قوه ٔ مسهل نداشته باشند بدل حقنه ، و اقسام آن در دستورات مذکور است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
پالچئخ=(تر):گل، خاک خیس.(ساجدی)
پؤچاق=(تر):پیچاق:چاقو(ساجدی)
پیشیح=(تر):گربه.(ساجدی)
پیش میش=(تر):پخته.(ساجدی)
پؤلکار=(فا):پرکار:قاطی پاطی،به هم ریخته،کهنه شده.در بناب مرند مستعمل است،احتمالا همان پرکار است.مثلا فرش پؤکار،پیر پؤکار.(ساجدی)
پؤلچوه=(تر):چوب بسیار کوچک. پؤلچؤه بند ایلمک کنایه از مزاحم شدن(ساجدی)
پؤلوشوه=(تر):چوب بسیار کوچک.پؤلوشوه بند ایلمک کنایه از مزاحم شدن.(ساجدی)
پیر=1-فرتوت،سالمند2-در آذربایجان آرامگاه مرشد واولیای تصوف را گویند این مقبره ها غیر از مقابر امام زاده ها می باشد،پیر معادل باباها ودده ها می باشد.(ساجدی)
واژهٔ پیر (هممعنی مرشد و شیخ عربی و بابا در لهجههای غرب ایران و ترکی) در نوشتههای عرفانی ادب پارسی بسیار به کار رفتهاست[۱] و در معنای اصطلاحی راهنمای معنوی و مرشدیاست که خود پیشتر طریق عرفان را پیموده (سلوک) و تواناییهایی روحانی کسب کردهاست (ولایت) و شایستهٔ هدایت و پیشبردن مرید در طریق تصوف است.[۲] مشخص نیست دقیقاً از چه هنگام از دورهٔ اسلامی این لفظ در ایران رایج شد لیک بهاحتمال از سدههای چهارم و پنجم میان صوفیان خراسان پیش از لفظ شیخ به کار میرفتهاست. برای نمونه ابوحامد محمد غزالی در رسالهٔ ای فرزند خود لفظ «پیر» و «پیر طریقت» را به کار میبرد.[۳]در دیگر متون عرفانی سدهٔ ۵ق/۱۱م نیز ازجمله ترجمهٔ رسالهٔ قشیریه، طبقاتالصوفیهٔ خواجه عبدالله انصاری و پند پیران بهکرات به کار رفتهاست؛ اما بیشتر در معنای بزرگان و پیشروان طریقت و گاه فقط صوفیان، و نه در معنای اصطلاحی (راهنمایان و مرشدان). در آثار عرفانی سدهٔ ۶ق مانند انسالتائبین احمد جام، اسرارالتوحید محمد بن منور و تمهیدات عینالقضات همدانی، واژهٔ پیر در معنای اصطلاحی خود یعنی راهنما و مرشدی که مرید را هدایت میکند به کار رفتهاست. واژهٔ شیخ (جمع: مشایخ) نیز در متون فارسی اواخر سدهٔ ۶ق به بعد در همین معنا به کار میرفتهاست.[۴]
بابا در اصطلاح صوفیه به معنای شیخ و پیر آمدهاست و بیشتر به مشایخی اطلاق میشد که معمر بودند، و گاهی به اول اسم و زمانی به آخر آن اضافه میکردند، مانند: بابا رکن الدّین شیرازی، شیخ علی بابا. در عهد صوفیه ریش سفیدان و سرپرستان و سردمداران تکیهها را نیز بابا میگفتند.[۵]
در باور اهل تصوف، بدون پشتیبانی پیر، کوشش مرید بیثمر خواهد بود و از طرفی دستگیری پیر از مرید را هم تکلیفی الهی برای پیر برمیشمارند.[۴] پیر در نزد مرید، نایب محمد(ص) است و اصطلاح «به پیر، به پیغمبر» — که در فارسی امروزی نیز به کار میرود — بیانگر اهمیت پیر نزد ایشان است[۴]
«پیر، مرشد کامل را گویند.» «پیر طریقت، پیری را گویند که متوجه ارشاد مریدان در مراتب سیر و سلوک آنها باشد.»[۵] اصطلاح «پیر» از سدهٔ ۵ق/۱۱م به بعد در متون عرفانی فارسی بار معنایی جدیدی به خود گرفت و به معنای راهنمای درونی و باطنیای که پس از طی مراتب سلوک و کسب آمادگی لازم بر سالک ظاهر میشود و او را هدایت میکند و پرسشهای درونی او پیرامون حقایق هستی را پاسخ میگوید درآمد و «پیر» در این اصطلاح در آثار مختلف در این دوره ازجمله رسالهٔ حی بن یقظان ابن سینا، سیرالعباد و حدیقةالحقیقه اثر سنایی و نیز قصیدهای از دیوان او، و در مصیبتنامهٔ عطار نیشابوری، فوائح الجمال و فواتح الجلال نجمالدین کبری و مصباحالارواح شمسالدین بردسیری کرمانی به کار رفتهاست و پیرامون آن سخن رفتهاست. شهابالدین سهروردی نیز در عقل سرخ، مونسالعشاق، و رسالةالابراج خود پیرامون این مفهوم سخن به میان آوردهاست.[۴]
روزبهان بقلی شیرازی: «… پیری میراث حق است که در آن خود را به مریدان مینماید. خلیفه است که از روی خویش حیات میافزاید. او متأدب است به آداب حق. عالم است به تعلیم حق. عامل است به امر حق، در عشق مونس است، و در توحید یگانه و در معرفت راسخ.»[۶]
در غزلیات حافظ شیرازی نیز اصطلاح «پیر» و ترکیبات آن*[۷] بسیار به کار رفتهاست. مولانا جلالالدین بلخی نیز در مثنوی معنوی «پیر» را در معنی اصطلاحیاش بسیار به کار بردهاست.[۴]
اصطلاح «پیر» در معنای راهنما و مرشد، در نوشتههای جوانمردان و فتیان ازجمله فتوتنامهٔ بنایان، فتوتنامهٔ چیتسازان، فتوتنامهٔ آهنگران، بیان ارشاد پیر مرشد، فتوتنامهٔ سلطانی، فتوتنامهٔ بنایان، و فتوتنامهٔ نجمالدین زرکوب نیز ذکر شده و از اوصاف آن سخن رفتهاست.[۴] این عنوان هنوز در میان صوفیان معاصر ایران به کار میرود.[۸]ویکی پدیا
پیه=
پیه .(اِ) شحم . پِه ْ. وزد. پی . حمیش . چربوی گذاخته ٔ حیوان . چربوی گوسفند و دیگر جانوران . چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. (غیاث ). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره . عتق . ربح . رادفة. ضنط. قشم . قمة. سدین . کدنة. سعن . مراغ . مرعة. علکد. مکال . رعم . غیب . (منتهی الارب ) :
گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا.
سنائی .
که سیه سار بر نتابد پیه .
سنائی .
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .
سنائی .
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.
نظامی .
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ٔ ده ساله بر ابرو چه سود.
نظامی .
ز آتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده ٔ یاقوت بست .
نظامی .
هر که از پهلوی خود پیه توان برد چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازیباست .
اثیر اومانی .
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .
مولوی .
دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ .
سعدی .
نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج
مخیر و قدید و دنبه و پیه و پیاز.
بسحاق اطعمه ......(دهخدا)
پالان=(؟)
پالان . (نف ، ق )نعت فاعلی از پالودن . در حال پالودن . || (اِ) زین کاه آکنده ٔ خر، الاغ و استر و اسب پالانی . پشماکندی که به پشت ستور نهند. پشماگند. کوُر. اِکاف . اُکاف . وِکاف . قتب . حقب رَحل (پالان شتر) :
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
فردوسی .
سبوذ و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان .
طیّان (از لغت فرس ص 372).
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه .
لبیبی ......(دهخدا)
پروانه=(فا):1- نامه2-سند،جواز3-وسیله خنک کننده پره دار4-نام حشره.(ساجدی)
( ~.) (اِ.) 1 - نوشته ای رسمی که به دارندة آن اجازة کار معینی را می دهد مثل پروانة وکالت . 2 - جواز، اجازه نامه . 3 - حکم ، فرمان پادشاهان .(معین)
پره مس=پریموس(انگ).
(پِ) [ از انگ . ] (اِ.) نوعی چراغ نفتی که با تلمبه هوا را در مخزن نفت آن وارد می کنند.(معین)
پوط=پوط. (روسی ، اِ) و آن وزنی است معادل پنج من و نیم تبریز، و مالیات را بکار است . یک پوط، یک حلب ؛ هجده لیتر.(دهخدا)
پؤططوق=(روس):حلبی نفت.(ساجدی)
پئچپئچ=(تر):در گوش کسی حرف زدن.(ساجدی)
دومعنی دارد اولی لفظی که بز را به آن نوازند.دوم سخن پنهان گفتن باشد در ولایت آذربایجان سخن پنهان را پچپچ گویند.(صادق کیا، آذریگان، 8 به نقل از صحاح الفرس)
######