فرهنگ واژگان متروک بخش دوم
خ:
خارال= =غرار:گونی بزرگ جو گندم ازجنس کنف. ازریشه خروار(ساجدی)
غرار:غرار. [ غ ِ ] (اِ) جوال . در لهجه ٔ تبریزیان خرار و خرال و خارال گویند و آن را بر نوعی جوال بزرگ که از کنف سازند اطلاق کنند. این کلمه در عربی به صورت غِرارة آمده است :
به هر مادحی مال بخشد جوالی
به هر زائری زر بخشد غراری .
فرخی .
جوالی که از موی بز ببافند :
شهی که در کرمش کس نیامده ست جهان
به کیل در دهد و با غرار زر بخشد.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ).
خشیل=(تر):غذای فقرا.
پیشمیش کیمی شعرینده گرگ داد دوزی اولسون
کند اهلی بیللرکی دوشاب سیز خشیل اولماز.(کلیات ترکی شهریار ص61
خکی=(تر):خر کاملا سیاه ویا سفید که بسیار لجباز باشد.(ساجدی)
خلوار= 1-بار یونجه که بسته یونجه را یکی یکی بر روی خر می بندند.2-واحد سنجش.ر.ک:خارال، غرار(ساجدی)
خطاب= نوعی نان در یامچی مرند که همان دستانا است. ر.ک:دستانا(ساجدی)
خؤت= کت(ساجدی)
کت . [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) قسمی جامه ٔ زبرین . نیم تنه . (یادداشت مؤلف ). نیم تنه ٔ آستین دار مردانه و زنانه . (فرهنگ فارسی معین ).
خونچا=خوانچه=خوان+چه:سینی،(ساجدی)
خوانچه . [ خوا / خا چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خوان کوچک . سفره ٔ کوچک . (ناظم الاطباء). || طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچه ٔ طبقی و دومی را خوانچه ٔ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
بسفر سفره گزین خوانچه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور.
خاقانی .
زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند.
خاقانی .
و ترتیبه ان یؤتی بمائدة نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس . (از سفرنامه ٔ ابن بطوطه ).
بنیاد عقل برفکند خوانچه ٔ صبوح
عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی .
- خوانچه ٔ خورشید ؛ طبق خورشید. قرص خورشید :
خوانشان خوانچه ٔ خورشید سزد
که بهمت همه عیسی هنرند.
خاقانی .
- خوانچه ٔ دنیا ؛ طبق جهان . کنایه از دنیاست :
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
زآن اَباها که بر این خوانچه ٔ دنیا بینند.
خاقانی
چرب و شیرین خوانچه ٔ دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.
خاقانی (دهخدا)
خوونی=خونی=خون+ی نسبت:مجازا به معنی قاتل،خون ریزنده.دریکانعلیا به طایفه ای که جدشان قتل کرده بود خونیلار گویند.(ساجدی)
خونی . (ص نسبی ) منسوب بخون . (ناظم الاطباء). دموی . (یادداشت مؤلف ). || از خون . آنچه از خون بوجود آید. || آلوده بخون . (یادداشت مؤلف ).
- اسهال خونی ؛ شکم روشی که در مدفوع خون باشد.
|| قتال . سفاک . (انجمن آرای ناصری ). قاتل . کشنده . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمربن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم .
فردوسی .
به نیروی شاه آن دو بیدادگر
که بودند خونی ز خون پدر.
فردوسی .
ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی بکینه دل آراسته .
فردوسی
دو خونی همان با سپاه گران
چو رفتند آگنده از کین سران .
فردوسی .
بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن . (تاریخ سیستان ).
به اره ببرید چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی
پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [ از آب انگور مخمر ] شربتی از آن بخونی دادند.(نوروزنامه ٔ خیام ).
پس بدژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم .
نظامی .
خانه ٔ من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست .
نظامی .
چو خونی دید امید رهائی
فزودی شمع فکرش روشنائی .
نظامی .
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی .
نظامی .
نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکرة الاولیاء عطار).
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود.
مولوی .(دهخدا)
خن=(تر)[ضم خ]:محتویات سینی بزرگی از میوه وشیرینی که برای عروس ببرند.(ساجدی)
خلف اؤلن=(عر،تر):خلیفه+اؤلن:جایی که خلیفه مرده.1-نام دشتی دیم وکوچک درقسمت پایین یکان کهریز که مال عده ای ازطایفه چایلو است.2-به طایفه ای دریکانعلیا نیز خلفه گویند.(ساجدی)
خؤدکار=خودکار:سلسله ای ازپادشاهان ترک که مستقل وخودکاربودند،احتمالا در دوره ملوک الطوایفی بودند.این کلمه در فرهنگ لغات پیدا نشد.
در فولکلور ترکی یکانات معممرین این طنز را می خواندند:
ای آقالار بیر میلچکی اؤخ لادیم
مغربدن مشرقه سردیم لشی نی
یؤز مین دوه توتدوم کرای ایله دیم
خد کارا یولادین اؤنون باشی نی
ترجمه؛ای آقایان یک مگش را کشتم،
وجنازه اش را از مغرب به مشرق پهن کردم.
صد هزار شتر کرایه کردم،
وسر این مگس را با این شترها به خود کار(پادشاه یا حاکم)فرستادم.(ساجدی)
خییار= خیار(په):درترکی گل بسر گویند.(ساجدی)
[ په . ] (اِ.) گیاهی از تیرة کدوییان که اقسام گوناگون دارد و میوه اش دراز و سبز است و در اکثر سالادها مصرف زیادی دارد. خیار [ ع . ] (مص ل .) 1 - اختیار داشتن . 2 - داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد. 3 - برگزیده .(معین)
خک انداز=(اَ) (اِمر.) بیلچه ای دارای دستة کوتاه که از فلز یا پلاستیک سازند و با آن آشغال و غیره را به کمک جارو جمع کنند.(معین)
خان ومان=(فا):خاندان،
خان و مان . [ ن ُ ] (اِ مرکب ) خان مخفف «خانه » و مان بمعنی رخت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خانه با اثاثیه ٔ خانه با اهل خانه : خدای تعالی پیغمبران گرامی را به هجرت مبتلا کرد و از خان و مان گریختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او رااز خان و مان خویش بیفکندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان از ایران و از خان و مان .
فردوسی ....(دهخدا)
خیری=خِ) [ په . ] (اِ.) 1 - گل شب بو. 2 - گل همیشه بهار.(معین)
خوشخواب=(فا):تشک خواب.(ساجدی)
خوشخواب. [ خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا ] (ص مرکب ) آنکه خوب خوابد. که به آسانی بخواب رود. که در هر موقع و محل خوش تواند خسبید. || (اِ مرکب ) خواب با آسایش. خواب راحت. خواب شیرین. خواب نوشین :
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
درآمد نرگس شیرین ز خوشخواب.
نظامی.
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست.
نظامی.
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب.
نظامی.
|| غفلت. بیخبری :
مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در.
نظامی......(دهخدا)
خالتا=(تر):قلاده،گردنبند خاردار سگ(ساجدی)
خلف=(خَ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جانشین ، بازمانده . 2 - فرزند، فرزند شایسته . ج . اخلاف .(معین)
خرکی= خر+ک+ی :1-در ترکی وسیله ای از تخته دوطرفه که روی خر گذارند وسنگ وغیره بار زنند2-تخته بند بنایی.(ساجدی)
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تومی بینی خرک میرانی ازدور
(خمسه 273)
خؤرجون=(تر):جوال کوچک در طرفه روی کول انسان وروی خر اندازد وبزرگش را تئی گویند.(ساجدی)
خنچل=(تر):قمه کوچک.(ساجدی)
خدیم=ابتر،کسی فرزندی ندارد.ضرب المثل:من دئیرم خدیمم دئیر نئچه اوغلون وار؟(ساجدی)
خؤروم=(تر):جمع علف یا گندم ویونجه قبل ار بستن.(ساجدی)
خؤرومچی=جمع کننده خوروم(ساجدی)
خئرچا=(تر): قئرا،خربزه نارس(ساجدی)
خدیم=کسی که رگ نرینه اش را قطع کنند.بی فرزند.
ضرب المثل ترکی :
من دئرم خدیمم دئی نئچه اوغلون وار؟
کنایه از نفهمیدن حرف. (ساجدی)
خؤددا ماق=(تر): کنایه از بسیار لاغرونحیف ومریض.
ضرب المثل ترکی
إله بیر کی اؤلؤ خؤد دویوب کنایه از بسیار لاغر ونحیف وبیمار بودن.
سوم صف جای بیماران بی زور
همه رسته به مویی از لب گور(خمسه،292) ساجدی
######################
حیللت=(عر):علت:مریض،ناخوش.وقتی گوسفندی مریض می شد می گفتند حیللت دارد.(ساجدی)
حؤق قا=حقه،وسیله تریاک کشی. شاهد مثال:
سنده کبین کسیلمه میش هیچ منه بیر سوزدیمه دین
یوخسا جهازیمده گرک گلیدی بیر حوق قا ماشا(کلیات ترکی شهریار)(ساجدی)
حقه . [ ح ُق ْ ق َ / ق ِ ] (از ع ، اِ) تحریفی از اوقیه و وقیة. || دراهواز مساوی است با 280 مثقال ، و چهل حقه یک هندروت است . || امروز در عراق حقه ، معادل است با28282 لیور انگلیسی . (یادداشت مرحوم دهخدا). || حقه ، یا حقه ٔ وافور؛ ظرفی خرد به اندازه ٔ سیبی کوچک و کمی مائل به درازی از سفال یا کاشی و یا چینی و بر آن لوله ای از چوب پیوسته و بر جانبی از آن سوراخی خرد که بست تریاک را نزدیک آن چسبانند و با انبری آتش بدان نزدیک کرده و از لوله که سر آن در دهان دارند، دود آن بکام درکشند. ظرفی چون دواتی سفالین یا از چینی که تریاکیان بر آن نی تعبیه کنند و سوراخی دارد که نزدیک آن بست تریاک را چسبانند و سر آن نی بر دهان دارند و از سوراخ آن ظرف بر آتش داشته بر زبر بست تریاک دمند و سپس دم فروکشند تا دود تریاک درحلق و دماغ درآید. || ظرف که مشعبد در زیر آن چیزی نهان کند و سپس آن چیز ناپیدا شود یا بچیزدیگر بدل گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قضا به بلعجبی تاکیت نماید لعب
بهفت مهره ٔ زرین و حقه ٔ مینا.
خاقانی .
|| قسمی قلیان نی پیچ :
کشیدی حقه و در آتش غم سوختی ما را
مباد از آتش دودش خط آرد روی چون ماهت .
؟
|| ظرفی غالباً خرد و مدور با دری جدا که بر آن استوار کنند و بیشتر از چوب یا عاج که در آن الماس و لعل و مروارید یا داروها و معاجین غالیه و یا عطرهای کمیاب نهند. ج ، حُق . (مهذب الاسماء). حقوق . حَقَق . (از مهذب الاسماء). احقاق . حقاق . درج . علبه . قوطی . قطی . پیرایه دان . تأمور. تأمورة :
آن حقه ٔ جواهر یاقوت رنگ نار
چون مجمری و لعل شده حشو مجمرش .
دقایقی مروزی .
به خایه نمک درپراکند زود
به حقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند...
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .
فردوسی .
یکی حقه بد نزد گنجورشاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه .
فردوسی .
بیاورد پس حقه گنجور اوی
سپرد آنکه بستد بدستور اوی .
فردوسی .
بیاوردمش افسر زرنگار
یکی حقه ٔ پرگوهر شاهوار.
فردوسی .
وآن نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده ...
منوچهری .
همی سازند تاج فرق نرگس
بزرین حقه و لؤلوی مکنون .
ناصرخسرو.
|| در تداول عوام فارسی زبانان ، گربز. محیل . مکار. به معنی حقه باز. رجوع به حقه باز و حقه بازی و حقه خوردن و حقه زدن شود. || حقه ٔ ناف ؛ گو ناف . || بلا و سختی . || زن . (منتهی الارب ). || حقه ٔ بی مغز؛ صاحب برهان گوید: کنایه از مرده دل بودن و اهل نبودن و نااهل و خلل بهم رساننده باشد. (؟) (برهان ).
حلیم=(عر):1-بردبار ازحلم.2- جنگ وبردباری.در ترانه منسوب به بخشعلی یکانی به معنی جنگ ومقاومت بکاررفته:
آنامنی یوللا گئدیم حلیمه
آینالی توفنگی آلیم الیمه
اجلیم یتممیش گئددیم اؤلومه.
3-نوعی آش.(ساجدی)
حامبال=(عر):حمال، 1-باربر2- تیر چوبی بلند که در ساختمانهای قدیمی کار می گذاشتند تیرهای کوچک را روی آن می گذاشتند..(ساجدی)
حمال . [ ح َم ْ ما ] (ع ص ) مبالغه ٔ حامل است . (اقرب الموارد). رجوع به حامل شود. || بار بردار. (منتهی الارب ). باربر. برنده . بردارنده ٔ بار. بارکش . (دهار). ج ، حمالون . (منتهی الارب ) :
کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش
زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش .
ناصرخسرو.
سری نبینم بر هیچ تن در این عالم
که باربر تن او نیست گردنش حمال .
سوزنی .
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم .
سعدی .
|| (اِ) در تداول فارسی زبانان ، تیر سطبرتر از دیگر تیرهای سقفی . فرسب . شاخ تیر. شاخ (که تیر بزرگ باشد). (یادداشت مرحوم دهخدا).
حالوا=حلوا.شیرینی خانگی که برای خیرات مردگان پزند از آرد ودوشاب.(ساجدی)
حصیر=(حَ) [ ع . ] (اِ.) بوریا، فرشی که از نی یا برگ خرما بافته شده باشد.(معین)
حنوط=(حَ) [ ع . ] (اِ.) دارویی معطر مانند کافور که پس از غسل میت به جسد می زنند تا دیرتر متلاشی شود.
(معین)
حادئخ=(عر): حاذق :قابله،ماما.طبیب،ماهر
بایاتی:
یاتمیشیدیم حادیق گلدی یؤخوما
اوندا بولدوم یامان دردیم وار منیم.(ساجدی)
+ نوشته شده در سه شنبه دهم تیر ۱۳۹۹ ساعت 14:20 توسط سید جواد ساجدی نژاد | نظر بد